جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

من یک زنم ... یک زن ایرانی




من یک زنم...یک زن ایرانی...
ساعت هشت شب است...
اینجا خیابان سهرودی شمالی...
بیرون میروم...برای خرید نان...
نه آرایش دارم...نه لباسم جاذب است....
حلقه ام برق میزند...
اینجا سر کوچه...
این هفتین ماشینی‌ست که جلوی پایم نگه میدارد....
آخری میگوید شوهر داری که داری، منم سیر کن، هرچی میخوای به پات میریزم...

اینجا نانوایی...
ساعت هشت ونیم...
نانوا خمیر میزد اما نمیدانم چرا به من زل زده و چشمک میزند...
موقع پرتاب نان دستش را به دستم میساید....

اینجا تهران...
از خیابان که رد میشوم موتورسواری به سویم میاید...
کیفم را سفت میچسبم....و نانها....
موتورسوار از قیمت میپرسد ...شبی چند؟ومن نمیدانستم قیمت شبها چند است؟
اینجا ایران...
 دستی به باسنم کشید و با گفتن جوووون دور شد...
هنوز خیسی عرقهای سرد خشک نشده بود به خانه رسیدم...
مهندس را دیدم...آقای شرافتمندی که در طبقه بالابا زن و دختر زندگی میکند...
سلام آقای مهندس...خانوم خوبن...؟دخترگلتون خوبن؟
به سلام تو خوبی؟خوشی؟کم پیدایی؟راستی امشب کسی نیست خونه مون...اگه ممکنه بیا کامپیوتر نیلوفرو درست کن...خیلی لنگ میزنه....اینم موبایلم راحت تر خواستی حرف بزنی منتظرم...

ومن هاج و واج میگم چشم...وقت کردم حتما...
اینجا سرزمین اسلام....اینجا سرزمین رضا و امامزاده ها...اینجا بیماران جنسی تخم ریزی کردن...و نه دین نه مذهب نه قانون و نه عرف از من محافظت نمیکند...
اینجا ایران اسلامی است