سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

اماما ! ا




اماما

من بر آن سيمای همچون عَنترت ريدم

بر آن ريش و سبيل و صورت بد منظرت ريدم

امامی، رهبری، اما بقدر خر نميفهمی

به ريشت ، بر آن فهمِ هم از خر كمترت ريدم


به توضيح المسائل ، آن اراجيفی كه بنوشتی

به تاليفات بی ارج و بهای ديگرت ريدم


به تسبيح و عَبا و جامه ی تقوی كه پوشيدی

بر آن عمامه ی پيچيده بر دور سرت ريدم


شنيدم گفته ای مسجد بُوَد از بهر ما سنگر

به سرتاپای آن مسجد كه باشد سنگرت ريدم


ز حزب اللّهيان تشكيل نيرو دادی و لشكر

به نيرويت، به حزبت، بر تمام لشكرت ! ريدم


نه تنها بر خودت بل بر طرفــدارانت ای خائن

که بر فرق پسر، دختر، برادر، خواهرت ريدم


نداری چون پدر، من از پدر چيزی نمی گويم

ولی ای بی حيا رهبر به روح مادرت ريدم


عيال مهربانت وقت ريدن شد فراموشم

كنون (با عذرخواهی) بر دهان همسرت ريدم


تو ريدی بر تمــام مملکت منهم پی جبران

ز انگشتان پا بگرفته تا فرق سرت ريدم


تو آن جغدی که بال و پر ترا بخشيد آن کوسه

روا باشــد اگـر گـويـم که بر بال و پرت ريدم


بُوَد گوش تو كر، فرياد ملت بی اثر، ای خر

کنون من ای خر مُظطَر، بر آن گوش كرت ريدم


اگر اسلام اهریمن برایت بوده است آیین

بر الله ت، به قرآنت، بر آن دین سراسر نکبتت ریدم


اگراينست ترا دين وَ گر اينست پِيغمبَر،

به آئينت، به دينت، بر سر پيغمبرت ريدم


گرچه دورم با تاسف از حضور انورت لیکن،

من مخلص غياباً بر حضور عَن وَرت ريدم

من بخاطر زنِ وجودم شکر می کنم

من بخاطر زنِ وجودم شکر می کنم



دلم می خواهد زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده

من متولد می شوم، رشد می کنم

تصمیم می گیرم و بالا می روم.

من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.

من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !

ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!

ـمن آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم

قرمز، زرد، نارنجی ،

برای خودم آرایش می کنم

گاهی غلیظ

می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،

می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...

برای خودم آواز می خوانم حتی اگرصدایم بد باشد و فالش بخوانم،

آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم،

مسافرت میروم حتی تنهای تنها ...

.حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر،

اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـمن می اندیشم...

من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو،

فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...

حتی اگر تمام این ها باآنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ

زن من یک موجود مقدس است؛

نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی

تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد.

نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد،حتی اگر گران بخرند.

اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛

به هرکه بخواهد، هر جا

زن من یک موجود آزاد است.

اما به هرزه نمی رود.

نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛

به احترام ارزش و شأن خودش.

با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود،

حتی به جهنم!ـ

زن من یک موجود مستقل است.

نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود،

نه صندلی که رویش خستگی در کند

و نه نردبان که از آن بالا برود.

زن من به دنبال یک همسفر است،

یک همراه، شانه به شانه.

گاه من تکیه گاه باشم گاه او.

گاه من نردبان باشم ،

گاه او.

مهر بورزد و مهر دریافت کند.

زن من کارگر بی مزد خانه نیست

که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد

و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛

که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد.

روزهابشوید و بساید

و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ

زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کدبانو!!!! ـ

در خانه ی زن من کسی گرسنه نیست ،

بچه ها بوی جیش نمی دهند،

لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛

اگر عشق باشد، اگر زندگی باشد!ـ

زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛

ظرافتش، محبتش، هنرش،فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛

برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ

زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند،

کارمی کند،

در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند.

نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت بازدارند.

گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند

اما از حرکت باز نمیایستد.

دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

من یک زنم ...

نه جنس دوم...

نه یک موجود تابع...

نه یک ضعیفه ...

نه یک تابلوی نقاشی شده،

نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی،

نه یک کارگر بی مزد تمام وقت،

نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ

من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ،

بی آنکه دیگری را بیازارم...

فرای تمام تصورات کور،

هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ

باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم،

بی تفاوت و بی احساس باشم،

بی ادب و شنیع باشم،

بی مبالات و کثیف باشم.

اگر نبوده ام و نیستم ،

نخواسته ام و نمی خواهم.ـ

آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد،

احترام می خواهد و احترام می کند. ـ

من بخاطر زن وجودم شکر می کنم،

هر روز و هر لحظه ...

من به تمام زنان آزاده وسربلند دنیا افتخار می کنم

و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند

وتحسین می کنند

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

به ارزش های اسلامی احترام بگذاریم



در راستاي تنش زدايي بين هواداران مذهبي و غير مذهبي جنبش سبز، بيائيد
به تصميم حضرت محمد براي ازدواج با كودكي شش ساله احترام بگذاريم.

بيائيد به تصميم حضرت امير المومنين براي قطع كردن گردن يهوديان احترام بگذاريم.
به تصاحب زنان غير مسلمان توسط مسلمانان احترام بگذاريم.
حق حضرت محمد و ائمه ي اطهار در داشتن زنان و كنيزان فراوان را محترم بشماريم.
به تصميم عمر و اعراب جهت حمله به ايران احترام بگذاريم. كشتار ايرانيان در صدر اسلام، مال گذشته بوده، بيائيد اين مسئله را فراموش كنيم.
ظلم و ستم اعراب در زمان استيلا بر ايران را فراموش كنيم؛ در بخشش لذتي است كه در انتقام نيست.
يك ماه رمضان را، ما هم اگر چيزي نخوريم، نمي ميريم كه؛ پس به روزه داران احترام بگذاريم. اگر با صداي اذان صبح از خواب بيدار شديم، به دل نگيريم، به موذن فحش ندهيم؛ به جايش از اين فرصت باد آورده نهايت استفاده را برده، برويم ورزش كنيم.
ماه محرم و صفر را به احترام هموطنان مسلمان، اگر عرضه ي عزاداري نداريم، حداقل نمك بر زخمشان نپاشيم، شادي نكنيم، همه اش دو ماه است.
در روزهاي شهادت ائمه اطهار كمي خوددار باشيم، يك شب مشروب نخوردن، موزيك گوش ندادن، پارتي نگرفتن كسي را نميكشد.
و در نهايت، غيبت امام زمان را موجه بدانيم.

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

گفتم خدا کجائی



گفتم خدا کجائی گفتا که خود ندانم

گفتم که نا توانم گفتا که ان بدانم

گفتم چه بایدم کرد گفتا که من ندانم

گفتم که روح پاکت گفتا ربوده ملا

گفتم که دین و ایمان گفتا اسیر ملا

گفتم چه شد عدالت گفتا فنا زملا

گـفـتم کـه نـایـب تــو گفتا نبوده ملا

گفتم نماز و روزه گفتا ریای ملا

گفتم که عدل وانصاف گفتا نداره ملا

گفتم که شرم و عفت گفتا نجو زملا

گفتم حسین و طفلان گفتا دکان ملا

گفتم روان بشد خون گفتا زریش ملا

گفتم که مکر و حیله گفتا عیان زملا

گفتم که اشک و ناله گفتا فزوده ملا

گفتم که ریش وتسبیح گفتا تفو به ملا

گفتم که گاز خردل گفتا عطای ملا

گفتم چماق و نیزه گفتا عصای ملا

گفتم لباس شخصی گفتا اجــیــر ملا

گفتم که خون سهراب گفتا غذای ملا

گفـتم که خـون ملـت گفتا شراب ملا

گفتم که خاک ایران گفتا نجس زملا

گفـتــم دلار نـفـتی گفتا به جیب ملا

گفتم که مهر ورزی گفتا خطای ملا

گفتم عزا و شیون گفتا ســـرود ملا

گفتم که قصر شاهان گفتا طـویـله مـلا

گفتم که تاج کورش گفتا به چنگ ملا

گفتم که ننگ ونفرین گفــتا نـثـار مـلا

گفتم که تیر نا حق گفتا به قلب ملا

گفتم عذاب و آتش گفتا به گور ملا

گفتم که روز محشر گـفـتا عذاب ملا

گفتم که گرز رستم گفتا به کون ملا

گفتم که رهبر ما گـفتا چلاق مـلا

گفتم که بنگ وشیره گـفـتا رفیق ملا

گفتم جنون وشهوت گـفـتا مـرام ملا

گـفتم سـیه عـمامه گـفـتا سـلاح ملا

گفتم چه بایدم کرد گفتا حذر زملا

گفتم براگ اوباما گفتا که نوچه ملا

گفتم که روس ملعون گـفـتا رئیس ملا

گفتم که چین و ماچین گفتا شـریک ملا

گفتم که بانو مرکل گفتا عروس ملا

گفتم که پیر لندن گفتا که مام ملا

گفتم که بانک مونی گفتا غلام ملا

گفـتم که آرزویـت گفتا زوال مـلا

گفتم به دین وایمان گفتا که ریده ملا


تابلوی شام آخر لئوناردو داوینچی



تابلوی شام آخر لئوناردو داوینچی

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.



روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.



سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.



نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.



گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.



وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: " من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!"



داوینچی با تعجب پرسید: "کی؟"


- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

وحشي بافقي



روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد
همه را مســــت و خراب از مــــي انــــگور کنيـــــد

مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد

بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ
پـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظ

جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد
شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد

روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد
اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد

روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از اين دار برفــــت

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

Shadi Ghadirian

via Designaside on 11/13/10

Nata a Teheran, Iran, Shadi Ghadirian lavora sui preconcetti internazionali del ruolo delle donne all’interno di uno stato islamico. In questa serie di stupende immagini, sostituendo il classico chador nero con tessuti a motivi geometrici e floreali, e usando un oggetto da cucina come maschera, sfida con intelligenza e sottile umorismo lo stereotipo della donna in Medio Oriente.










سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

نامه ای به آیینه





نامه ای به آیینه


همراه ، همدرد ، و همنسل من

به من اجازه بده نپسندم آنچه را که تو می پسندی و نخواهم آنچه را که تو میخواهی

از من نخواه که مثل تو بیندیشم و از دریچه نگاه تو به تماشای دنیا بنشینم...

من همه آنچه را دیروز باور داشتم امروز باور ندارم و همه آنچه را که امروز می پسندم فردا نخواهم پسندید که این نشانی از رشد شعور من است پس مرا به خاطر این دلمشغولی های گذرا از خودت طرد مکن....

اگر گمان میکنی که اشتباه میکنم مرا به زبان نیش و کنایه تحقیر نکن و با قلم تند و سرکشت به نقد باورهای من منشین که این کار ، تعصب مرا بیدار میکند...و تعصب همان چیزی ست که من و تو را به قهقرا خواهد کشید.

به جای نقد باورهای من ، درستی آنچه را که خود باور داری عرضه کن و فرصت بده تا من هم برایت آنچه را که درست میپندارم عرضه کنم...

کسی چه میداند شاید اگر با گوش جان یکدیگر را بشنویم و با چشم دل یکدیگر را بنگریم هر دو به باور جدیدی برسیم که هیچ شباهتی به باورهای اولمان هم نداشته باشد...

به قول مولانا : ( هنوز ما را اهلیت گفت نیست ، کاش اهلیت شنودی بودی ...تمام گفتن میباید و تمام شنیدن)

من از این بازار داغ نقادی که این روزها وسیله ای شده برای خودنمایی بسیاری که انگار سالها به دنبال گوش شنوایی بودند و نمی یافتند و حالا قلم کینه به دست گرفته اند و بدون تعمیق گاهی حتی نقدی ضعیف تر از متن اصلی می نویسند و مدام دایره همراهان را تنگ و دایره مخالفان را وسیع میکنند و گروهی دیگر شتاب زده برایشان کف میزنند بیزارم...

که با فرهنگ توسعه نیافته رسیدن به یک کشور توسعه یافته محال است.

من و تو وارث کینه ای هستیم که نسل های پیش از ما را به جان هم انداخت و عده ای را تا امروز به خونخواهی کشانید به قیمت سوختن من و تو به قیمت زیرپا گذاشتن باورهای من و تو و به قیمت نادیده گرفتن آرزوها و خواست های من و تو ...

...

بیا من و تو این آشتی را دوباره به کینه مبدل نکنیم و آن میراث شوم را به دست فرزندانمان نسپاریم و آرزوی آبادانی و آزادی کشور را دوباره به یک قرن تأخیر نیندازیم...

نگرانم از اینکه گروهی این روزها به بهانه نسلی که در گذشته در راه مبارزات خود کشته شدند پرچم حق خواهی علم میکنند و در این راه من و تو و دو نسل دیگر را هم به کشتن میدهند تا به آنچه برایشان یک رویاست معجزه وار برسند و یک شبه ره صدساله را طی کنند...حال آنکه اگر حقی هست با پایمال کردن حق دیگری و با قربانی کردن نسل جدیدی ، احقاق نمی شود...

اگراین طرف از افراطی گری های گروهی چماق به دست به تنگ آمده ایم آن طرف هم آنهایی که تبر به دست گرفته اند و بی پروا و بی تأمل و بدون توجه به فضای فرهنگی ، جغرافیایی و قومی این سرزمین ، به ریشه هاو مقدسات گروهی از مردم جامعه (چه اکثریت باشند و چه اقلیت ) میزنند هراس دارم که این تفریط و تند روی ها نیز خود از آنور بام افتادن است و نشان از یک روحیه دیکتاتوری...

اجازه بده من و تو مخالف یکدیگر باشیم و مثل هم فکر نکنیم و بگذار دایره این همدلی و اتحاد آنقدر وسیع باشد که تمام سلایق مختلف در آن جای گیردکه اگر این اختلاف نظرها نبود این بوم رنگارنگ هستی به پاره عکس سیاه و سفیدی بدل میشد...و باور کن (شعله هیچ شمعی با افروختن شمع دیگری خاموش نمیشود.)

حقیقت گذشته را که من و تو در آن نبوده ایم هرگز به راستی نخواهیم فهمید. نگرانم چنان سرگرم حاشیه و دعوا شویم که حقیقت امروز را از دست بدهیم.

اگر با آغوش باز به استقبال کسانی که از راه خطا بازگشته اند و کنار ما و شانه به شانه ما ایستاده اند نرویم هرگز از راه خطای خود بازنخواهیم گشت و اگر دستهای برادری را نفشاریم هرگز دو سر این زنجیره به هم نخواهد رسید. به جای اینکه چوب ملامت بتراشیم تا اشتباهات دیگران را بر سرشان بکوبیم بیا زنجیری ببافیم که امروز ما را به هم متصل کند تا بتوانیم آینده را بسازیم... و در آخر به قول شاعر (ریشه کن هرگز نگردد علتی گر که با معلول جنگد ملتی

هیلا صدیقی