یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم

داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم

خانه ما دو تا درب داشت، از  آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و  درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی خانه ما بود ودیگری خانه ای که متعلق به پدربزرگ شهرام، یکی دوستانم بود. پدر بزرگش مرده بود و دوسالی می شد که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد و  خانه در شرف نابود شدن بود. اسم کوچه پشتی ، کوچه شهید بهرام  وحیدی بود، اسم برادر شهرام ،بهرام وحیدی بود که قبل از انتقلاب کشته شده بود.
در انتهای آن حیاط پشتی و چسبیده به درب خروجی خانه، ما یک انباری بزرگ داشتیم که در آن همه چیز انبار می شد ، از پیاز گرفته تا وسایل شکار.
من  روی  پشت بام آن انباری  ، یک پاتوق محرمانه برای خودم برپا کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم مخفی گاه محرمانه. چادر شکار پدرم را از انباری برداشته بودم و آنرا وسط پشت بام برپا کرده بودم.  من که تازه کلاس اول راهنمایی  را تمام کرده بودم، از شروع تابستان ،  تمام وقتم را آنجا می گذراندم. فلاکس بزرگ را نیز از انباری آورده بودم، هر روز صبح از فریزر یک ظرف بزرگ یخ بر می داشتم  و فلاکس را پر از میوه می کردم و به مخفیگاه محرمانه خودم می رفتم.

 نه اینکه پدر و مادرم از آن بی خبر باشند، آنها می دانستند که من روی پشت بام انباری برای خودم بساط درست کرده ام، اما آن انباری ، هیچ راه پله ای نداشت ، حیاط پشتی هم نردبانی نبود،این هنر من بود که با آویزان شدن به چارچوب پنجره انباری به بالای پشت بامش می رفتم. بعد با طناب فلاکس یخ و دیگر وسایلم را می کشیدم بالا. لذا مخفی گاه من ، علی رغم اینکه جایش مشخص بود، اما برای بقیه غیر قابل دست یافتن بود.

من می دانستم که کسی آنجا پیدایش نمی شود. تازه با مطالعه کردن آشنا شده بودم ، تلاش می کردم آنجا کتاب هایی که کتابخانه پدرم را یواشکی بخوانم، از کتاب های رساله گرفته تا رمان هایی که با خواندن آنها ، روح من به پرواز در می آمد. چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب شخصیت اصلی آن رمان قرار می دادم و با رویا ، زندگی شیرینی برای خودم بر پا کرده بودم.


>یک روز که بالای انباری مشغول خواندم آن کتاب ها بودم، متوجه صدایی در کوچه بن بستی شدم که درب پشتی خانه ما به آن باز می شد،  پدر شهرام  را دیدم که به همراه یک آخوند جوان  وارد کوچه شده اند و بعد درب خانه را باز کرد و شروع کرد به نشان دادن خانه به آن آخوند.


من آن آخوند را بار اولی بود که در شهر می دیدم، بعد از چند دقیه پدر شهرام و آن آخوند خانه را ترک کردند ، اما وقتی پدر شهرام درب خانه شان را قفل کرد، کلید را به آخوند داد. من حدس زدم که پدر شهرام این خانه کوچک دو خوابه را به این آخوند اجاره داده است.

سر شام ، حدس خودم را به پدرم گفتم و پدرم بعد از شام ، به پدر شهرام که دوست خودش بود به بهانه احوال پرسی  زنگ زد و پدر شهرام نیز به او گفت که خانه را اجاره داده است.چند روز بعد  دیدم آخوند با یک وانت وسایل وارد کوچه پشتی شد و دو نفر به او کمک می کردند تا وسایلش را در به داخل خانه ببرد. وقتی به پدرم  گفتم این آخوند دارد اسباب کشی می کند ، به مادرم گفت که غذا آماده کند و چند ساعت بعد، من و پدرم به همراه چند قابلمه غذا به درب خانه همسایه جدیمان رفتیم. ما را به داخل خانه دعوت کرد و من تازه فهمیدم اسمش آقای نجف آبادی است. برای ما تعریف کرد که تازه به شهر ما وارد شده است، قرار است امام جماعت اداره بنیاد شهید شهر ما
شود  و آنطوری که خودش می گفت ، قرار بود فردا اهل بیتش (!) از اصفهان
نیز به او ملحق شوند.چند روز بعد ، من از پشت بام دیدم که آقای نجف آبادی
به همراه یک خانم جوان خانه را ترک کردند و این اولین باری بود که من
همسر آقای نجف آبادی را می دیدم.
چند روز بعد، من در مخفی گاه خودم، داشتم کتاب می خواندم که برای اولین بار  صدای سر  و صدای شستن لباس شنیدم، به آرامی  به لبه پشت بام رفتم و داخل خانه آقای نجب آبادی را نگاه کردم، خانم نجف آبادی ، بدون حجاب  مشغول شستن لباس بود، یک پیرهن آستین کوتاه تنش بود و یک دامن بلند ، پیراهنش تا نیمه خیس شده بود و به تنش چسبیده بود.

من طوری روی پشت بام دراز کشیدم که تنها سرم نزدیک لبه پشت بام بود ، دستم را زیر چانه گذاشتم و مشغول نگاه کردن به او شدم ، غرق تماشا بودم که به یکباره همسر آقای نجبف آبادی سرش را به طرف آسمان گرفت تا موهایش را که جلوی صورتش آمده بود، جمع کند و اینجا بود که با من  چشم در چشم شد، آنقدر شوکه شدم که فقط او را نگاه می کردم و حتی تلاش نمی کردم خودم را کنار بکشم ! او جیغ کوتاهی زد که من به خود آمدم ، خودم را کنار کشیدم و به وسط پشت بام ، جایی که چادرم در آنجا بود ، خزیدم و خودم را زیر چادر مخفی کردم.

خیلی وحشت زده بودم، با خودم فکر می کردم اگر همسر آقای نجف آبادی به شوهرش بگوید، بد اتفاقی در انتظار من خواهد بود. بعد از چند دقیقه به آرامی به لبه پشت بام رفتم ، برای لحظه ای نگاه کردم، باور نمی کردم که چه دارم می بینم، خانم نجف ابادی اینبار پیراهن به تن نداشت، بالاتنه اش لخت بود و داشت لباس می شست، مرا که دید با دست اشاره کرد که پیش او بروم، من از لبه پشت بام انباری  به آرامی به داخل حیاط آنها آویزان شدم...؛  اینگونه بود که اولین رابطه جنسی در زندگیم را تجربه کردم...

برای مدتها ، هر روز صبح من به بهانه پایگاه مخفیم ، به بالای انباری می رفتم و بعد خودم را به خانه آقای نجف ابادی می رساندم، زنش می گفت که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. اسم همسر آقای نجفی معصومه بود. بعد از مدتی او برای من شده بود مصی جون .

یک روز صبح زود ، مادرم ، مرا از خواب بیدار کردند و گفت  برای مراسم ختم یکی از اقوام پدر و مادرم می خواهند به شهر نزدیک بروند و من تا شب در خانه تنها هستم و به من پول داد که برای خودم نهار بخرم.  هنوز یک ساعتی از تنها شدنم در خانه نمی گذشت که من پنج نفر دیگر از  بچه های محله  داشتیم در حیاط گل کوچک بازی می کردیم، کاری که مادرم از آن متنفربود، چون اتاق پذیرایی خانه، یک پنجره بزرگ قدی داشت و این پنجره شیشه های رنگی مشجری داشت که هارمونی قشنگی درست کرده بودند ، و  آخرین باری که ما گل کوچک بازی کرده بودیم، یکی از شیشه ها را شکسته بودیم ، پدرم مجبور شده بود تمام شیشه فروشی های شهر را زیر و رو کند ، تا یک شبشه ، شبیه آن بیابد.

پدرم با من عهد کرده بود اکر که یکبار دیگر در داخل خانه با توپ بازی کنم، مرا بشدت تنبیه خواهد کرد، اما من که از تنبیه نمی ترسیدم.

یک ساعتی که بازی کردیم، همه خسته شدیم و من به بچه ها گفتم برویم داخل ، شربت برایتان درست کنم، مشغول درست کردن شربت بودم که صدای شکستن تعداد زیادی شیشه شنیدم، تنگ شربت را روی کابینت گذاشتم و به اتاق پذیرایی دویدم، شهرام توپ را شوت کرده بود به سمت بوفه و  کوزه عتیقه یادگار پدربزرگم شکسته بود، من نفسم از ترس بالا نمی آمد، بچه ها به هم نگاه کردند و مثل برق و باد غیبشان زد. تازه داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که خودم را تک و تنها در اتاق پذیرایی دیم، در حالی که بوفه خانه و کوزه عتیقه پدربزرگم شکسته بود.

آن کوزه  را پدربزرگ پدربزرگ من، زمانی که در کربلا بوده ، خریده بود و می گفتند همان شب امام حسین به خواب او آمده بوده است،  از آن کوزه آب خورده بوده  روز بعد که دختر بیمارش از آن کوزه آب خورده بود ، فورا حالش خوب شده بود.
این کوزه از آن زمان، تبدیل به چیزی مقدس شده بود. وقتی کسی خیلی حالش بد می شد، آب در آن کوزه می ریختن و کمی به بیمار می داند، البته خیلی از اوقات مثمر ثمر واقع می شد و بیمار بهبود پیدا می کرد. می گفتند این کوزه چند بار زمین خورده ، اما به شکلی معجزه وار ، سالم مانده است.

رفتم چسب دو قلو را از وسایل پدرم پیدا کردم و تلاش می کردم کوزه ای  که تکه تکه شده بود را با چسب بچسبانم ، نمی دانم چقدر زمان برد، وسط چسباندن آن بودم که صدای پارک کردن ماشین پدرم در گاراژ را شنیدم، وحشت زده به حیاط پشتی دویدم ، از انباری بالا رفتم و خودم را به پشت بام انباری رساندم ، می ترسیدم که آقای نجف آبادی خانه باشد ، سنگی کوچک را به داخل خانه آنها انداختم، همیشه نشانه ارتباط ما این بود، معصی با موهای بلندش وارد حیاط شد و با دست اشاره کرد که به حیاط آنها بروم. آنقدر استرس داشتم که موقع پایین رفتن، دستم سر خورد و از بالای پشت بام به
پایین پرت شدم، پایم حسابی درد می کرد، وقتی معصومه به کمک من آمد، بغض
امان مرا برید، گریه ام گرفت و برای معصومه تعریف کردم که این کوزه ، نسل
اندر نسل به ما ارث رسیده است و پدرم مرا به خاطر شکستن آن خواهد کشت.

معصومه  فقط چند سالی از من بزرگتر بود، اما مثل یک مادر ، سعی کرد مرا آرام کند ،مرا به اتاق خوابشان برد و برایم آب قند درست کرد ، بلکه کمی آرام شوم، وسط های خوردن آب قند بودم که صدای باز شدن درب حیاط آمد  و معصومه با لهجه ترکیش گفت ددم یاندی، حاجی آمد. دیگر فرصت فرار کردن نبود، معصومه سریع دست به کار شد و مرا داخل یک کمد در اتاقی که اتاق خودشان نبود، پنهان کرد. توی کمد به آن بزرگی پر بود از رختخواب و تشک ، و من صدای حرف زدن حاجی را با زنش می شنیدم.

وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، اما می دانستم اگر صدایم بیرون بیاید، ممکن است کشته شوم، به آرامی گریه می کردم،  آرزو می کردم ای کاش خانه خودان مانده بودم و از پدرم کتک می خوردم، نمی دانم چقدرر طول کشید بود که من خوابم برد، نیمه های شب بود که از صدای  زنگ تلفن بیدار شدم، چشمانم را مالیدم و تازه یادم آمد که جا هستم! صدای حاج آقای آخوند می آمد که به تلفن جواب می داد و مرتب می گفت یا الله، یا الله. تلفنش که تمام شد صدای معصی را شنیدم که از پرسید چه شده است؟ چرا این ساعت زنگ صبح زده اند به خانه ؟ حاج آقا آهی کشید و گفت موضوع محرمانه و فوری بود که به اینجا زنگ زده اند، بعد به زنش گفت که دیروز عملیات بود حدود
بیست نفر از بچه های شهر ، شهید شده اند، پسر امام جمعه هم بین آنها است،
پیکر شهدا را سپاه فرستاده ، تا یکی دو روز دیگر پیکر شهدا می رسد اینجا
، باید امروز صبح زود بروم سر کار، مقدمات کار را آماده کنم، قرار شده من
به امام جمعه موضوع شهادت پسرش را بگویم.
بعد از چند دقیقه صدای حاجی می امد که به زنش گفت که می خواهد به حمام برود. تازه صدای شرشر آب به گوش می رسید و بعد صدای حاجی که صبحانه اش را خورد و بعد ، صدای او که با زنش خداحافظی می کرد. وقتی حاجی خانه را ترک کرد، معصی آمد و در کمد را باز کرد، به من گفت فوری فرار کن، مادر بیچاره ات تا الان خودش را کشته است، هوا دیگر روشن بود که من از اتاق ،  وارد حیاط خانه معصی شدم ، به آرامی و دقت به دیوار آویزان شدم و بعد از لحظه روی پشت بام انباری خانه خودمان بودم.

به آرامی به  زیر چادر خزیدم، اما دیدم همه وسایل من به هم ریخته است، تعجبی هم نداشت، تقریبا صبح شده بود و من غیبم زده بود ، به آرامی به ساختمان اصلی خانه نگاه کردم و دیدم که چراغ ها هنوز روشن است، مفهومش این بود که خانواده من  دیشب را اصلام نخوابیده بودند.  آرام از پشت بام انباری پایین رفتم و نزدیک ساختمان شدم ، صدای گریه مادرم می آمد، دلم می خواست فوری داخل بروم ، اما می دانستم علاوه بر شکستن کوزه  ، باید درباره غیبت خودم تا نزدیک سحر، توضیح بدهم.

داشتم به این فکر می کردم که چه داستانی باید سر هم کنم ، که ناگاه یکی از پشت بغلم کرد، و من بدون اینکه ببینم آن کیست، آغوش پدرم را شناختم. پدرم فریاد زد و مادرم را صدا کرد، هم دور من ریختند و مرا در غرق بوسه کردند، هنوز بوسه ها تمام نشده بود که پدرم گوشم را کشید، و گفت توله سگ، تا حالا کدام قبری بودی !؟

من که تاهمین چند لحظه پیش غرق بوسه بودم، به ناگاه خودم را در معرض تنبیه وحشتناکی دیدم، شوک زده بودم و فکر می کنم به خاطر آن شوک، به صورت ناخودآگاه شروع کردم به دروغ گفتن. عموی کوچکم آمد ، مرا از دست پدرم کشید و گفت بگذارید ببینم  این بچه کجا بوده است، اما پدرم مرا رها نکرد، یک سیلی به من زد گفت بگو کدام قبری بوده ای ؟

من که فرصت دروغ ساختن نیافته بودم ، گفتم من بالای پشت بام انباری بودم، پدرم گفت دروغ نگو، آنجا نبودی ،ما آنجا را چک کردمی ،  پدرسگ، راستش را بگو کجا بوده ای ؟

من می دانستم که اگر قبول کنم جای دیگری غیر از بالای پشت بام بوده ام ، بالاخره مجبور می شوم راستش را بگویم و رابطه ام با معصی فاش می شود، بدون ذره ای تردید، صدایم را صاف کردم ، اشک هایم را پاک کردم و گفتم اگر بگویم کجا بوده ام، شما ها تا صبح گریه می کنید، بعد در حالی که گریه می کردم ، گفتم من روی پشت بام بودم که عمو آمد و چادر مرا بررسی کرد اما عمو نمی توانست مرا ببیند، این را که گفتم ، آنها برای لحظه ای شوکه شدند و سکوت کردند.

می دانستم که جز عمو کسی نمی توانست از ساختمان انباری آویزان شود و بیایید و چادر مرا چک کند.برای لحظه ای ، همه شوکه شدند، پدرم با تعجب پرسید چطور عمویت نتوانست تو را بیند ؟  من در حالی که گریه ام تشدید شده بود، گفتم خواست خدا بوده ، شما ها نمی فهمید، شما ها نمی فهمید وقتی نبودید چه اتفاقی برای من افتاد و بعد شروع کردم با آب و تاب به تعریف داستانی که همان لحظه ساخته بودم.

"گفتم من خودم کوزه آقای بزرگ را شکسته ام،وقتی کوزه شکست، من از ترس و از ناراحتی ، به بالای پشت بام انباری رفتم، می خواستم خودم را از آنجا به پایین بیاندازم و خود کشی کنم، اما قبلش گفتم آخرین نماز زندگیم را بخوانم. نمی دانم چه شد که سر نماز خوابم برد، ناگاه ، یک آقایی با لباس عربی به خواب من آمد و گفت چرا گریه می کنی پسرم ؟ برایش توضیح دادم که کوزه را شکسته ام، او گفت من از آن کوزه آن بار آب خوردم، اینبار نیز خواست من بود که آن بشکند، تو وسیله بودی. من گفتم شما کی هستی ؟ گفت من امام حسینم ، من پایش را بوسیدم و گفتم آقا ، من همیشه غلام و نوکر
شما هستم، شما می فرمایید خواست شما بوده، اما پدر و مادرم مرا تنبیه
خواهند کرد، من چه کار کنم ؟ امام حسین پیشانی مرا بوسید، گفت با من بیا،
مرا سوار یک اسب سفید کرد و مرا به آسمان برد و از آنجا به من یک ماشین
سفید پر از جنازه را به من نشان داد  و گفت ، اینها سربازان من هستند،
برو به پدرت بگو، خواست من بوده که این کوزه بشکند، نشانه اش هم این که
با تو به خانه آقای حجتی امام جمعه شهر برود ، به آقای حجتی بگوید امام
حسین سلام رسانید و گفت  خوب پسری تربیت کردی، اما از این به بعد قرار
است در خدمت من باشد."

پدر و مادر و عمویم به هم نگاه می کردند، نمی دانستند چه بگویند، مادرم زبانش بند آمده بود، گفت من سر نماز دیشب بچه ام را به آقا امام حسین سپردم، وقتی امام حسین را به مادرش قسم دادم، ته دلم خالی شد، همان موقع  فهمیدم پسرم در امان آقا امام حسین است. بعد به پدرم گفت ببین صورت بچه ام چه سفید شده است.

 راست می گفت مادرم ، از زمان شکستن کوزه دوازه ساعتی می شد که من زیر استرس بودم ، نفسم به زحمت بالا می آمد و چند ساعت ترس ممتد، رنگ چهره ام را عوض کرده بود.

پدرم  سکوت کرده بود و به آرامی اشک می ریخت، اما عمویم از شدت گریه به هق هق افتاده بود. پدرم هیچ نگفت، دست مرا گرفت و با عمویم سوار پاترول او شدیم ، به آرامی به سوی خانه امام جمعه رفتیم، امام جمعه با زن عمویم نسبت دوری داشت، عمویم در زد و گفت با آقای نجفی ، کار واجب دارد. ما را به داخل بردند و امام جمعه با لباس راحتی خانه ، ما را در اتاق کارش پذیرفت.

عمو ، در حالی که مرا در آغوش کشیده بود و اشک می ریخت به آقای نجفی گفت، آقا ، این بچه برای شما یک پیغامی دارد، رو به من کرد و گفت به حاج آقا بگو کی به تو چه گفته است. من که گلویم از شدت هیجان خشک شده بود، به آرامی رو به امام جمعه کردم و گفتم : آقا امام حسین فرمودند ، خوب پسری تربیت کردی ، اما قرار است دیگر خدمت ما باشد، این امام جمعه بود که به هق هق افتاده بود و گریه می کرد...

وقتی به خانه برگشتیم، من به اتاقم رفتم و خوابیدم ، اما از صدای بلند گوی ماشین بنیاد شهید بیدار شدم که داشت خبر شهادت پسر امام جمعه و بیست نفر دیگر را در خیابان ها اعلام می کرد، اما من خیلی خسته بودم، باز به خواب رفتم ، طرف های ظهر بود که مادرم مرا بیدار کرد، گفت لباس های دیشبت کو، من به داخل رخت چرک ها اشاره کردم و گفتم انها را داخل آن سبد انداخته ام. مادرم آنرا برداشت و از اتاق خارج شد، ناگاه صدای شیون و داد و فریاد بود که از اتاق پذیرایی شنیدم. آرام درب را باز کردم و به داخل سالن اصلی  خانه رفتم ، آقای حجتی، امام جمعه را دیدم که در اتاق
پذیرایی روی زمین نشسته بود و خانه ما پر بود از آدم. تا من داخل اتاق
شدم ،  همه جلوی پای من بلند شدند و  صلوات فرستادند ، من فقط یادم است
که صدها نفر با هم تلاش داشتند سر مرا ببوسند...!

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۰

خامنه ای تریاکی

عکس یادگاری در تبعيد
رژيم جنايتکار پهلوى در اواخر سال 1356، آيت الله خامنه اى را دستگير و براى مدّت سه سال به ايرانشهر تبعيد کرد. در اواسط سال 1357 با اوجگيرى مبارزات عموم مردم مسلمان و انقلابى ايران، ايشان از تبعيدگاه آزاد شده به مشهد مقدس بازگشتند و در صفوف مقدم مبارزات مردمى عليه رژيم سفـّاک پهلوى قرار گرفتند و پس از پانزده سال مبارزه مردانه و مجاهدت و مقاومت در راه خدا و تحمّل آن همه سختى و تلخى، ثمره شيرين قيام و مقاومت و مبارزه؛ يعنى پيروزى انقلاب کبير اسلامى ايران و سقوط خفـّت بار حکومتِ سراسر ننگ و ظالمانه پهلوى، و برقرارى حاکميت اسلام در اين سرزمين را ديدند. 
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
 

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

if one has an imaginary friend


اگر یک شخص یک دوست خیالی داره او دیوانه است
اگر خیلی ها همان دوست خیالی را دارند این یک مذهب است

If one person has an imaginery friend, they're crazy. If many people have the same imaginary friend, it's religion.

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

سرزمين «دزدان كوچك» و «آبرومندان بزرگ»!

اول: «دزدان كوچك» در سرزمين من!
سه روز قبل يك پسر 16 ساله با يك تفنگ پلاستيكي و يك چاقو وارد «بانك صادرات سيرجان» شد و قبل از سرقت بانك، دستگير و بلافاصله روانه زندان شد! او يك نيم تنه فلزي هم بر تن داشت كه نوعي «زره خار دار» بود، تا هيچكس نتواند او را دستگير كند. او چند هفته بعد از برملا شدن نقش «بانك صادرات ايران» در اختلاس سه هزار ميليارد توماني، به شعبه كوچكي از همان بانك در سيرجان حمله كرد، اما براي هر منظوري كه داشت، ناكام ماند. شايد قوه قضائيه اين پسر نوجوان را به جرم اقدام به سرقت، به «قطع دست» محكوم كند. همانند كارگر جواني كه مهرماه پارسال به يك قنادي در تهران دستبرد زد و چهار ميليون تومان از صندوق آن برداشت و سه ميليون آن را بين ساير كارگران قنادي تقسيم كرد و بابت همان يك ميليون توماني كه بابت حقوق ماهانه خودش برداشت، به حكم «قطع يد» محكوم شد. و يا مانند آن جوان مشهدي كه همان پارسال، دستش را به جرم «اخذ مال نامشروع از طريق سرقت» در زندان مشهد قطع كردند و محمد ذوقی، دادستان مشهد گفت: «عمل یک سارق می تواند در شرایطی از مصادیق "جرم محاربه" باشد که مجازات سنگین "اعدام" را در پی خواهد داشت ولي در سرقت هایی که مصداق محاربه نباشد، با يك درجه تخفيف(!) و بر اساس قانون مجازات اسلامی و آیه ۳۸ سوره مائده قرآن: «اصل بر قطع ید سارق است».
و اين است سرنوشت بخش زيادي از نوجوانان و جوانان سرزمين من. كساني كه يا در كوههاي مرزي «كولبري» (قاچاق خرده كالا) مي كنند و عاقبت شكار تك تيراندازان پليس مي شوند. و يا كارگري و باربري مي كنند و يا گرفتار باندهاي مواد مخدر مي شوند و يا بالاخره روزي رگ دستان خود را با تيغ عصيان، چاك مي دهند و در خاموشي و تنهايي مي ميرند. نسل سوخته اي كه هيچ آينده روشني در مقابل خود نمي بينند و همين امسال «هفت ميليون نفر» ديگرشان، «ترك تحصيل» كردند و از گردونه باطل تحصيل در سرزميني كه «علم و هنر» در آن هيچ فضيلتي ندارد، خارج شدند. اين سرنوشت دزدان كوچك سرزمين ماست. سرزميني كه دزدهاي بزرگ، نه تنها از پيگرد قانوني مصون هستند، بلكه جزو «بزرگان» و «محترمين» جامعه جاي دارند.
دوم: «بزرگان آبرومند» در سرزمين من!
بيخود نيست كه خيلي از جوانان بسيجي و بيكار سرزمين ما، براي اظهار وجود بر روي هموطنان خود و به روي زنان و مردان معترض تيغ و قمه مي كشند و در ضيافت تجاوزهاي جنسي به معترضان و زندانيان شركت مي كنند. آنها به درستي دريافته اند در سرزميني كه فضيلت آدمها در ميزان «رذيلت» آنهاست، هر چه كثيف تر باشي، بزرگتر و عزيزتر مي شوي! پس با رمز «فتح المبين» به پسرهاي معترض تجاوز مي كنند و... سرزمين من تنها جاي زمين نيست كه «سرزمين فرصتها» براي اوباش و اراذل جامعه است. اما در هيچ كجاي زمين، اراذل و اوباش با نام دين و به بهانه عمل نيك، چنين بر ناموس و مال و جان انسانها چنگ نيانداخته اند.
در سرزمين من، كافي است «راننده بنز 220 آيت الله خميني از فرودگاه تا بهشت زهرا» باشي، تا بتواني بر بزرگترين بنياد اقتصادي كشور (بنياد مستضعفان) رياست كني و يكباره 123 ميليارد تومان از پول مستضعفان را به جيب بزني و از كيفر «قطع يد» در امان بماني! و تازه آبرويي بيشتر از قبل پيدا كني. محسن رفيقدوست را مي شناسيد؟ او هنوز هر دو دستش را دارد و هرگز به خاطر سرقت و اختلاس 123 ميليارد توماني در سال 74 دستش قطع نشد!
در سرزمين من كافي است «چوپاني» باشي كه به گرگها فرصت درندگي گوسفندان را مي دهد، آنگاه مي تواني مثل محسن رضايي فرمانده سپاه بشوي و فرزندان ملت را به قتلگاه هشت ساله يك جنگ بي سرانجام بفرستي و بعد از عمري قاچاق سلاح و سيگار و عافيت نشيني، وقتي از بالا امر كردند؛ «نامزد» انتخابات بشوي و هر وقت امر كردند؛ «انصراف» بدهي و هر وقت تقلبي شد، به فرموده بالايي ها؛ «خفقان مرگ» بگيري و از آنچه «ناموس» خود مي خواندي، يعني از «رأي مردم» چشم بپوشي. مطمئن باش حتي اگر هزاران ميليارد دلار سيگار و مشروب هم به كشور وارد كني، هيچ آيه اي از قرآن براي قطع دستانت نخواهند يافت! كافي است بزرگ و آبرومند و كمي هم «بي ناموس» باشي!
در سرزمين من كافي است جايي در آن بالا بالاها داشته باشي. همين كه وارد حلقه بشوي، كار تمام است. ديگر هر كاري، هر كاري كه مي خواهي بكن و مطمئن باش كه از پيگرد در امان هستي.
در سرزمين من، كافي است داماد رئيس بازرسي بيت رهبري باشي و مثل «محمد جهرمي» از دوستان آيت الله جنتي و رحيمي و احمدي نژاد و بيت رهبري باشي و سهم هر كسي را به موقع داده باشي! مهم اين است كه در حلقه حاكميت يك جايي داشته باشي. در آن صورت مطمئن باش حتي اگر سه هزار ميليارد تومان از پول مردم را هم به جيب بزني، باز هم گزندي نخواهي ديد و آن آيه معروف 38 سوره مائده براي قطع دست آن نوجوان سيرجاني و آن كارگر قنادي اجرا خواهد شد ولي گزندي به تو نمي رساند!
اگر روزي از فلاكت آن نوجوان سيرجاني رهايي يافتي ولي به حلقه بزرگان راهي پيدا نكردي، تازه شده اي مثل ميليونها نفري كه زنده اند، اما زندگي نمي كنند! نگران اوقات فراغت خود و خانواده ات نباش! در آن روز هم چيزي براي تفريح داريد! شايد بامداد روزي به همراه خانواده ات در ساعت پنج صبح به ميدان شهر برويد و براي ديدن اجراي حكم قطع دست و يا دار زدن يك نوجوان و سنگسار يك زن جمع شويد و فرياد بزنيد:«لا حكم الا لالله!». كافي است خود را از دزدي بزرگان بيخبر جلوه بدهيد، كافي است فراموش كنيد سردار نيروي انتظامي با شش زن برهنه نماز جماعت خواند و زنا كرد و سنگسار هم نشد. كافي است از ياد ببريد فلاحيان يك بانوي مهماندار را به خلوتگاه خود كشاند و باعث خودكشي اش شد. فراموشي، اكسير زندگي در سرزمين ماست! فراموش كنيد ممكن است روزي همين طنابي كه بر گردن اين نوجوان رقصان بر چوبه ي دار است، بر گردن شما و يا فرزندتان هم خواهد افتاد. كافي است فراموش كنيد از جماعت گرگها هستيد، يا از جماعت گوسفندان!
در سرزمين من، انگار حكم خداوند جاري نمي شود مگر با ريختن خون! و چه خوني ارزان تر از خون بيگناهان، خون نوجوانان؟ در سرزمين من، آيات قصاص و سنگسار و قطع دست، در مورد «بزرگان محترم» كه به گفته آيت الله جنتي بايد آبرويشان(!) محفوظ بماند، هرگز اجرا نمي شود. اما در مورد مردمي كه هيچ پناهي ندارند، براي اجراي قصاص و حدود الهي، حتي يك روز هم تأخير جايز نيست!
راستش گاهي در چيزي ترديد مي كنم. گويا خداوند كه موعظه گويان هرزگويش در سرزمين من، هزاران آيه و صدها سوره مجازاتش را بر فرق ما كوفته اند، «هرگز» و حتي يك بار هم از روي محبت بر سرزمين ما عبور نكرده است. گويا نسيم رحمت خدايي، به اين سرزمين كه رسيد؛ يا خشكيد، يا يخ زد. و يا سوخت! باور دارم خداوند سالهاست كه در سرزمين من، توقف نكرده است. وگرنه دزدان كوچكش چنان بدفرجام نبودند كه با يك دست ناقص، به گدايي بيافتند و بزرگان آبرومندش، آن چنان در امان نبودند كه به ريش مردم بخندند و دزدي را آزادنه تر ادامه دهند. به قول شازده كوچولو: «انگاري يك جاي كار مي لنگد؛ هميشه!»

 سایت نویسنده: www.babakdad.blogspot.com

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

دردم می آید



  



من زنم ...

 با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست

 ...که زرق و برقش شخصیتم باشد

 من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو

 میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی

 قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند

 دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم

 دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است

 به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی

 دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی

 و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی

 تمام حرف هایت عوض میشود

 دردم می آید نمی فهمی

 تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است

 حیف که ناموس برای تو نه تفکر

 حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است

 من محتاج درک شدن نیستم
 دردم می آید خر فرض شوم

 دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری

 و هر بار که آزادیم را محدود میکنی

 میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است

 نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود

 میدانی ؟

 دلم از مادر هایمان میگیرد

 بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده

 خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند

 نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت

 جایش النگو داد ...

 مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد

 تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است

 دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است

 ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد

 باز هم همین را میگویی

 ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟

... دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند

 و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ...

 مادرت اگر روزی جرات پیدا کردی ازش بپرس

.....

 بیچاره سرخ می شود و جوابش را ...

 باور کن به خودش هم نمی دهد
 دردم می آید

 از این همه بی کسی دردم می آید

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۰

نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش


دوسـتان عزیز
 
نامه ای که در زیر میخوانید از سر دلتنگی توسط یک زن ایرانی نگاشته شده با واقعیتهای تلخی که اندیشه برانگیزاست و اینکه فرهنگ بیگانه با ما چه کرده است.       پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" قیمتت چنده خوشگله؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:"زهرمار!" در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نكردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است من ازدواج نكردم و به من گفتي ترشيده ام
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر، آقای پدر و ...
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است  
  اگرمردی هست به من نشان بده

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۹۰

زوال جهان اسلام


اسد سیف (نگاهی به کتابِ "زوال جهان اسلام- یک پیش‌بینی"), ١٥ مهر ١٣٩٠

7102011-Islamic-World
شهرزادنیوز: دنیای نو با نقد دین راه به سوی مدرنیته گشود. انسان پرسش‌گر در آگاهی خویش جسارت نشان داد، در نقد گذشته، جهان سنت به دنیای کهن سپرد. جنبش رنسانس در غرب در شک و پرسش‌گری شکل گرفت و انسان خردمند کوشید خویشتن را در آیینه زمان دگرگونه کشف کند.
فرهنگ ما با نقد دین بیگانه است. در چهارچوب نگرش دینی هر از گاه جنبشی را هرچند کوچک در تاریخ خویش شاهد بوده‌ایم که هیچگاه نتوانستند به پرسشی بنیادین فرارویند. پرسش‌های زکریا رازی و عبدالله روزبه را در دین اسلام اگر به گذشته‌های دور نسبت دهیم، جنبش باب در زمان مشروطه می بایست کورسویی باشد که به دنیای نو پیوند خورد، همان‌گونه که پروتستان‌ها در غرب در برابر کاتولیک‌ها قد برافراشتند. متأسفانه چنین نشد. پس از آن نیز حتا شعار "به‌دینی" احمد کسروی، انسان دیندار و خداباوری که پیرایش دین از خرافات را هدف خویش قرار داده بود، با در خون غلتیدن او در ساختمان "عدالتخانه"ی نوبنیاد بی‌نتیجه ماند. از آن پس، به ویژه پس از انقلاب سال 57، ما همیشه به عقب گام برداشته‌ و دیوارهای سنت را استوارتر بنا کرده‌ایم. متأسفانه تا کنون هیچگاه فرصتی پیش نیامده مسلمانان به خود بنگرند و واقعیتِ زمان را در خود کشف کنند. در این سال‌ها همیشه ایمان معیار شناخت ما از جهان بوده است.
در سال‌های اخیر کسانی به نام دین با شعار "اصلاحات" در آن، قدم به راه مبارزه گذاشته‌اند که در کلیت خویش، خلاف ظاهر مدرن، سخت سنت‌ پرستند و هنوز نتوانسته‌اند به پرسش‌های جنبش باب و یا شعارهای کسروی در تاریخ ما و یا حتا انتقادهای آخوندزاده از جامعه صد سال پیش ما در این عرصه نزدیک شوند. از آن‌جا که هدف‌های سیاسی را دنبال می کنند، قادر نیستند به شکلی بنیادین تکلیف خویش با مقوله‌ای به نام اسلام به‌ طور کلی و اسلام سیاسی به ویژه مشخص کنند. کوشش‌های این عده بیشتر گرد و خاک به‌هوا کردن است و نادانی خویش در آن پنهان نمودن. آنان به شکلی نو به تدفین عقل در گورستان سنت اشتغال دارند و به هیچ شکلی قصد ندارند "از نابالغی خوکرده خویش" آن‌سان که کانت می گوید، بدر آیند. به‌طور کلی ناقدان دین در ایران تا کنون کسانی بوده‌اند خارج از گردونه دین.
در خارج از ایران، در جهان اسلام و در میان پیروان این سنت هر از گاه تلاشی در نقد آن صورت می گیرد که می توان آن را کوششی دانست و یا توصیه‌ای در تطبیق اسلام با جهان مدرن. "زوال جهان اسلام- یک بینش سیاسی" اثری‌ست از حامد عبدالصمد، نویسنده مصری، در همین راستا. نویسنده در خانواده‌ای سنتی رشد کرده، پدر مفتی و امام یکی از مساجد مشهور قاهره بود که پسر تحت تعالیم او در 12 سالگی نیمی از قرآن را از بر داشت.
عبدالصمد خلاف اراده پدر، در دانشگاه قاهره رشته‌های زبان انگلیسی و فرانسه تحصیل می کند، در 23 سالگی رهسپار آلمان می شود تا در رشته علوم سیاسی تحصیلات خویش ادامه دهد. به عنوان مسلمانی مومن با نفرت از یهودیان و غرب و تحقیر آنان زندگی را در آلمان آغاز می کند. در برخورد با فرهنگ کشور میزبان، تناقضات هویتی در او شکل می گیرند، در تلاشی جانکاه سرانجام به نقد خویش و فرهنگ خود روی می آورد، آن‌سان که مثلاً آلمانی‌ها از تاریخ خویش انتقاد می کنند. "زوال جهان اسلام..." حاصل همین تجربه است، حاصل بازنگری آگاهانه و پرسشگرانه یک مسلمان به تاریخ و فرهنگ خویش به قصد کشف هویت.
به نظر عبدالصمد، اسلام به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی به زوال خویش نزدیک می شود. در تقابل سنت و مدرنیته، صاحبان این بینش "نمی تواند با جهان مدرن کنار آیند، برای فرار از آن به دیانت خود پناه می برند." از آن‌جا که "توانایی آفرینش نیروهای خلاق ندارد، فقط فرهنگ مقاومت برایش باقی می ماند که می کوشد عامل عقب‌ماندگی خود را خارج از خود بیابد." او با توجه به تاریخ و فرهنگ خویش، با تکیه بر تجربه‌های شخصی، از اسلامی سخن می گوید که از نظر اجتماعی و فرهنگی بیمار است. بر این باور است که در حال حاضر، جنگ اصلی نه بین اسلام و غرب، بل‌که در درون همین کشورهای مسلمان جاری‌ست؛ "بین فرآیند فردگرایی و هم‌گرایی و بین سنت و نوآوری".
این واقعیتی‌ست که بسیاری از کشورهای اسلامی می کوشند ظاهر خویش به ابزار و دستاوردهای تکنیکی جهان مدرن بیارآیند، ولی در واقع فاصله‌ای بزرگ با اندیشه‌ی مدرن دارند. از ثروت کشور در ساختن بزرگترین بناها و بلندترین برج‌ها در جهان و یا حتا پیست اسکی در صحرای سوزان استفاده می کنند، بی‌آن‌که اجازه دهند نگاه علمی وارد دانشگاه کشور گردد و یا نظام آموزشی متحول گردد، زن از خانه به اجتماع گام گذارد و تاری از موی او پرده حجاب بدرد.
در فرار از دنیای نو، مسلمانان می کوشند در انزوای خویش زندگی کنند. جامعه‌ی بسته آنان هر زایشی را در خود خفه می کند. با توجه به تاریخ، "جهان اسلام بدون غیرخودی‌ها، یعنی دشمنان" بی‌معنا بوده است. همیشه حضور بیگانگان بوده که مسلمانان به خویش نگریسته‌اند و ضعف‌های خود دریافته‌اند. در عدم پذیرش ضعف‌هاست که دشمن آفریده می شود. یهودیان و مسیحیان ابتدا در شمار مومنان بودند، محمد در مکه می گفت: "شما به دین خود، من هم به دین خود"، اما او خود در موقعیتی دیگر بذر نارواداری را با شکستن بت‌های کعبه در اسلام بنیان گذاشت. با مهاجرت از مکه به مدینه و رونق اسلام، زبان قرآن در برابر یهودی‌ها نیز دشمنانه شد. کسانی که زمانی "صاحب کتاب" بودند، "جعل‌کنندگان کتاب" شدند، مومن دیروز، حال به عنوان "فرزندان میمون و خوک" در شمار خائنان درآمدند تا از این طریق "پاکسازی عربستان" با قتل‌عام آنان ممکن گردد.
مسلمان "جهان را به دو خانه اسلام و جنگ تقسیم می کند. صلح فقط زمانی می تواند حاکم شود که همه‌جا اسلامی شود." در تقسیم دنیا به "جهان کفر" و "جهان ایمان" است که شعار "مرگ کفار" از قرآن سر بر می آورد، شعاری که نشان از روانشناسی "انسان کینه‌ورز" دارد. غرب نیز در همین رابطه‌هاست که دشمن می شود.
عبدالصمد بر این باور است که مسلمان در تطبیق خویش با جهان معاصر باید درک خویش را از قرآن، خدا، پیروان ادیان دیگر، انسان‌های آتئیست و زن تغییر دهد. می نویسد: "از یک انسان گوشه‌گیرِ حساس و پرسشگر در غارِ حوالی مکه، یک رهبر قبیله قدرتمند بیرون آمد که همه تناقضات درونی یک مرد شرقی را در خود حمل می کند و تصویر مسلمانان از خدا را بیان می کند؛ خدایی والا، محاسبه‌ناپذیر و خشمگین که در عین‌حال خوب و مهربان است. خدایی که همواره دیکته می کند و هرگز مذاکره نمی کند، ولی گهگاهی جنبه‌های بزرگوارانه خود را نیز نشان می دهد. او مرتدان را با آتش جهنم تنبیه می کند. در باره مرگ و زندگی انسان‌ها حکم صادر می نماید، ولی هیچ‌کس مجاز نیست او را زیر علامت سئوال ببرد. خدایی که جنون قدرت دارد و حسود است و هیچ خدای دیگری را در کنار خود نمی تواند تحمل کند و برای حفظ قدرت خود از روی اجساد می گذرد. وقتی آدم به حاکمان کنونی جهان اسلام می نگرد، شباهت‌های شگفت‌انگیز آنها را با این خدا به روشنی می بیند. تکیه همه این حاکمان چنین خدایی‌ست، و همین خداست که قدرت آن‌ها را متبرک می کند. همه حاکمان مانند این خدا، خواهان وفاداری مطلق هستند و هرکس را که به قدرت آن‌ها شک کند، سزاوار نابودی می دانند."
نویسنده از تطبیق متن انجیل با قرآن به چگونگی بنیان گرفتن دگم‌گرایی در میان مسلمانان می رسد و ادامه آن را تا زمان حاضر پی می گیرد. او تجربه خویش بر تاریخ استوار می کند تا در یک "تحلیل و ارزیابی شخصی، فرآیند تغییرات در بخش‌هایی از جهان اسلام" را مورد بررسی قرار دهد. با بررسی اسلام در بافت تاریخی، دینی و سیاسی به این نتیجه می رسد که: "دولت‌های اسلامی زوال خواهند یافت و سرانجام اسلام به عنوان یک ایده سیاسی و اجتماعی و یک فرهنگ از بین خواهد رفت."
امروزه در کشورهای اسلامی همه به قرآن متوسل می شوند. یکی در این کتاب مبانی حکومت اسلامی را می جوید، کسانی جملاتی مثبتی در آن می یابند که نشان "اصلاح‌طلبی" داشته باشد و بتواند به درد زندگی در جهان مدرن بخورد و "در این میان کسی از خود نمی پرسد که؛ به‌‌راستی ما امروز به قرآن نیاز داریم یا نه؟"
به نظر عبدالصمد، در برون‌رفت از وضع موجود، مسلمانان باید دین را به امری خصوصی تبدیل کنند. در این راه "به روحانیانی نیاز داریم که ابن‌رشد و کانت و اسپینوزا را خوانده باشند. به مساجدی نیاز داریم که در آن‌ها نه تنها زنان بتوانند در کنار مردان بنشینند، بل‌که بتوانند وعظ کنند."
نویسنده با نگاهی گسترده به زندگی اجتماعی مسلمانان، "دوران سختی" را پیش‌بینی می کند، دورانی که در نهایت: "جنگل‌ها خواهند سوخت و دود به سوی آسمان خواهد رفت. ولی درختان جدید در همان‌جا سبز خواهند شد. فرهنگ‌ها بوجود می آیند و محو می شوند مانند قلعه‌ای شنی بر ساحل دریا. ولی دریا می ماند و امواج آن همیشه خواهند آمد و خواهند رفت، و تفاوتی نمی کند که قلعه شنی در ساحل چه شکل و شمایلی داشته باشد."
کتاب "زوال جهان اسلام..." در پانزده فصل و یک مصاحبه در 238 صفحه تنظیم شده که به زندگی مسلمانان از جنبه‌های گوناگون پرداخته است. بیت‌الله بی‌نیاز آن را با ترجمه‌ای شیوا از آلمانی به فارسی برگردانده و انتشارات پویا در کلن منتشر کرده است. پخش آن را انتشارات فروغ در آلمان بر عهده دارد.
از آن‌جا که بسیاری از روایت‌های نویسنده بر جامعه ایران نیز جاری‌ست، خواندن آن برای ما جذاب‌تر می شود. می توان حتا جاهایی با نویسنده موافق نبود، اما پرسش‌ها و یافته‌های او می توانند برای ما نیز به همان‌سان طرح شوند. با به پایان رساندن آن به حتم این پرسش برای خواننده پیش می آید که چقدر حضور چنین آثاری در جامعه ما خالی‌ست و چرا
مسلمانان "اصلاح‌طلب" ما توان درک و طرح آن ندارند.
http://www.gooya.com/external/www.shahrzadnews.net/index.php?page=2&articleId=2879

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

اسرار حقّ



روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت: «ای شیخ آمده‌ام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی» شیخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «ای شیخ آن چه وعده کرده‌ی بگوی.» شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت: «زینهار تا سر این حقّه باز نکنی» مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدای تعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟ شیخ گفت ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت. » مرد نادم و پشیمان زاری‌کنان محضر شیخ ترک گفت و گوشه‌ی عزلت اختیار کرد و سه اربعین صیام داشت و صلوه‌ گزارد و کف نفس به غایت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شیخ او را باز نشناخت و حقّه‌ی پیشین با موشی دگر بر او عرضه کرد آنچه پیش‌تر فرمایش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوت‌گاه خویش بازگشت و حقّه کناری هِشت و به عبادت نِشست و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شیخ به تمامی به جای آورد و صبح حقّه در دست به نزد شیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: «آنچه گفتی کردم حال آنچه وعده دادی گوی» شیخ فرمود: «حقّه گشودی؟» مرد خاطر خجسته بود و گفت:«نی نی» شیخ ابرو در هم کشید تغیر فرمود:«تو را حقّه‌یی دادم برگشودنش اهتمام نورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه می‌گشودی که همانا سری از اسرار حق در آن نهان کرده بودم.» مرد صیحه‌یی کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابه‌یی باز یافت. مویه‌کنان مایوس از دانستن سر حق ظن جنون‌اش می‌رفت که معروفه‌یی «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست» از آن حوالی  می‌گذشت شیون مرد بشنید به خرابه شد مرد نگون بخت را دید در نزع. حال پرسید و مرد ماجرا باز گفت. روسپی را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستی از سر پرید و هوش به‌جا آمد و به استمالت‌اش برخاست و گفت:«آن شیخ کذاب است و این حکایت‌ها به دوران ابوسعید ابوالخیر است که شیوخ برخاک می‌نشستند و نان با خون مردمان چاشت نمی‌کردند» مردِ ساده‌دل گفت:«زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامت‌های بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است.» روسپی در دل به ساده‌گی مرد پوزخند زد و گفت:«سه اربعین عنان خود به شیخ خوش‌نام سپردی و ذکر حق گفتی اکنون سه روز با من بدنام هم‌نشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را باز می‌شناخت و حقّه‌ی پیشین به دست‌ات نمی‌سپرد.» مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب می‌دید، رخسار زیبای او هم بی‌اثر نبود، از دلش گذشت که شاید «در خرابات مغان نور خدا می‌بیند» خاموش شد و گوش به زن سپرد. با هم به خانه‌ی او شدند و شراب سرخ و طعام بریان خوردند و رامش‌گران ساز نواختند و رقاصان به‌ ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنین بود و آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانه‌ی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون کَرت‌های پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندرباب نگشودن حقّه. مرد حقّه بر دست از خانه‌ی شیخ بیرون شد و به منزل روسپی رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت:«امشب را چون شب‌های پیش به عشرت کوش که فردا حقّه‌یی سوار کرده شیخ مزور به حقّه‌ی تزویرش می‌سپاریم» چنان کردند و چون صبح شد. زن حقّه‌ی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ می‌کرد به مرد همی داد و گفت: «آنچه می‌گویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی». مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد. دست شیخ را ببوسید و حقّه به او سپرد و گفت:«الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست که نیست. دوش که به خلوت‌گاه و محل عبادت خاصه‌ی خویش شدم. تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابه‌ی جنب منزل گرفت. مرا سودای سِر موش در سَرافتاد و در پی‌اش نهادم که به سوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دست‌افزار کرده سوراخ فراخیدم و به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادی پیش گیرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگی سپارم.» شیخ فرمود:«خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما می‌ماند که اینان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر می‌شود و سیم ».
صبح که از خانه‌ی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوق‌خانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّه‌یی گشاده در کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند. باری خلقی از جهل و اسارت شیخان نابه‌کار آسوده شدند که حَقی اگر هست سِری با آن نباشد.