شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۲

مرد دهاتی پسرش را به يک حوزه ی علميه فرستاد



تذکرة الحضرات

سالها پیش، یکی مرد دهاتی پسرش را پی تحصیل به یک حوزه ی علمیه فرستاد که با علم شود، عاقل و هشیار شود، مخزن اسرار شود، با همگان دوست شود، یار شود، همدل و غمخوار شود، خوب و بد زندگی و رسم ادب ورزی و اخلاص بیاموزد و فرزانگی و صدق و صفا پیشه نماید.

پس از چند صباحی پسرک، شیخ شد و میوه ی بر شاخ شد و پخته شد و خام شد و باد شد و باده شد و جام شد و گِرد و گل اندام شد و ثقه الاسلام شد و حجه الاسلام شد و صاحب صد نام شد و پیش خودش، مرتبه اش تام شد و قبضه ای از ریش به خود نصب نمود و سرش عمامه ی پرپیچ نهادو شنلی بر تنش انداختو دمپایی نعلین به پا کرد و سپس عزم وطن کرد که ملای ده خویش شود،خمس و زکات از فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پری از دلشان دفع کند، همدم خانان شود و محرم جانان شود و بار دل مردم نادان شود و این شود و آن شود و با کلک و حیله گری، گویند که در روز نخستین که پسر وارد ده شد، در آن هلهله و ولوله و غلغله و شور و شررها که به پا بود، پدر جَست و دو تا مرغ که در خانه خود داشت به پای پسرک ذبح نمود و به زنش داد که آنرا بپزد تا که ز فرزندِ سرافراز و خوش آواز و پرآوازه، پذیرایی جانانه نماید.
پیش از آغاز غذا آن پسرک خواست که نزد پدر و مادر خود چشمه ای از قدرت علمی الهی و توانایی فکری که در او جمع شده بود هویدا بنماید. چنین بود که از آن پدر و مادر فرتوت بپرسید :که در سفره ما چند عدد مرغ نهادید؟ بگفتند که البته دوتا مرغ پسر جان! چه سوالی است؟ هرآنچیز عیان است چه حاجت به بیان است؟ پسر گفت که ها! فرق نگاه کسی از اهل خردمندی و فرزانگی همچون من و یک عده عوام همچو شماها به همین است که: از منظر علمی، هرآیینه در این سفره سه تا مرغ سوخاری بنهادید ولی علم ندارید و سپس چند عدد سفسطه و مغلطه و شعبده بازی کلامی و زبان بازی پی درپی و لفاظی پیچیده و بی پایه به هم بافت، و اینگونه نشان داد که از منظر تحقیقی و تعلیمی و علمی، در آن سفره سه تا مرغ مهیاست، و این از برکت های خردمندی و علم است.

پدر پیر کز آن سلسله الفاظ و عبارات پریشان شده بود، از سخن آخر فرزند خودش شاد شد و گردن پرموی و سِتبرِ پسرش را بنوازید و به او گفت که احسنت بر این حُسن و کرامات تو فرزند که با این سخنِ پر برکت، مشکل تقسیم دوتا مرغ برای سه نفر یکسره حل گشت. پس این مرغ برای من و آن مرغ دگر نیز برای ننه ات. مرغ سوخاری شده ای نیز که با علم و کرامات تو اثبات بگردیده، خودت میل نما! اینچنین بود که آن شیخ، ادب گشت و بدانست که مرغی که از آن علم و کرامات شود ساخته، جز ضعف دل و سوزش ماتحت، اثری هیچ ندارد!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۲

در باب مردم سالاری جمهوری اسلامی- نام گذاری ایستگاه های مترو میرداماد، قیطریه و تجریش


!در باب مردم سالاری جمهوری اسلامی 


همه چیزه این رژیم وارونه است از جمله "مردم سالار" بودن آن. "مردم ستیز" واژه بسیار مناسبت تری است در توصیف موجودیت این رژیم از روز اول تا بامروز. شروع و ادامه جنگ هشت ساله با عراق مطمئئا بهترین مثالی است از ستمی که این رژیم به فجیع ترین وضع به مردم سراسر ایران کرد. اما در این نوشتار مثال دیگری را اشاره میکنیم که قابل مقایسه با جنگ هشت ساله نیست ولی نمونه ای است که به روشنی نشان میدهد که مردم ستیزی بصورت گسترده، عمیق و ملموس در سراسر کشور در تمام سطوح اعمال میشود



 مورد مردم ستیزی که در اینحا مد نظر است نام گذاری ایستگاه های مترو در تهران است. تمرکز بر روی سه ایستگاهی است که شخصا با آنها آشنائی دارم . اول ایستگاه حقانی است که همین سه چهار سال پیش که راه اندازی شد نامش میرداماد بود. این ایستگاه با فاصله قابل ملاحظه ای نزدیک خیابان معروف و زیبای میرداماد است. فاصله آن تا خیابان میرداماد آن اندازه است که برای سفر بین این دو میبایست از تاکسی و یا اتوبوس استفاده کرد. بعد از چند ماهی ایستگاه بعدی در اواسط خیابان میردادماد افتتاح شد و متصدیان امور تازه متوجه شدند که بهتر بود نام این ایستگاه را میرداماد بنامند. نتیجتا، ایستگاه قبلی را بدون هیچ خجالتی تغیر نام دادند به "حقانی" و نام میرداماد را به ایستگاه جدید منتقل کردند. درد سر و سرگردانی که در نتیجه چنین کاری برای مردم ایجاد شد قابل تجسم است و نشانه خوبی است از مردم ستیزی این رژیم که کسانی را در مصدر کار قرار میدهد که نه به شهر تهران آشنائی دارند و نه به برنامه ریزی مهندسی ساخت سیستم مترو. کسانی که ذهنشان خالی از هرگونه وجدان اجتماعی و انسانی است 



 نمونه دومی که نشان دهنده واضح دیگری از مردم ستیزی رژیم است ایستگاه مترو قیطریه میباشد. این ایستگاه در حقیقت در محله بسیار زیبا، تاریخی و متشخص پل رومی قرار دارد و تقریبا در جلوی خیابانی با همین نام قرار دارد. کمی بالاتر از این  ایستگاه خیابان دیگری است بنام قیطریه که در سال های بسیار دور راه اصلی بود برای رسیدن به محله قیطریه و باغ یا پارک قیطریه. در زمان حال بعلت تراکم جمعیت و ساخت و ساز های فشرده تقریبا هیچ ارتباطی مستقیمی بین این خیابان و محله قیطریه وجود ندارد. بین ایستگاه قیطریه و محله قیطریه تقریبا بیست دقیقه مسافت با تاکسی و یا مینی بوس است. گذشته از آن خیابان قیطریه بوسیله اتوبان کاوه قطع شده و پیوستگی خود را بکل از دست داده. به همین دلیل شهرداری  نام این خیابان را بعد از شروع نوسازی اخیر از قیطریه به بلوار صبا عوض کرد.  فرایند تبدیل نام خیابان ادامه داشت تا اینکه ایستگاه مترو تاسیس گردید. متصدیان ستمگر نظام بجای نامیدن ایستگاه جدید به ایستگاه پل رومی آنرا ایستگاه قیطریه نامیدند.  بلافاصله بعد از نام گذاری ایستگاه مترو، مامورین شهرداری نام بلوار صبا را دوباره به خیابان قیطریه برگرداندند که از این طریق ارتباط نام قیطریه را با ایستگاه مترو حفظ کنند 



حال چطور شد که متصدیان رژیم اصرار در استفاده از نام قیطریه داشتند برای این خاطر بود که نام ایستگاه را مربوط سازند  به وقوع انقلاب 57: چرا که در آن سال آخوند مفتح که مراسم نماز را در تپه های قیطریه برپا کرد و باعث شد که عده ای این عمل را به عنوان یک حرکت کلیدی ببینند که مقدمه یی برای حرکتهای بعدی و در نهایت به وجود آمدن انقلاب شد. مجسمه این آخوند هم اکنون دم در ورودی ایستگاه قیطریه نصب شده. هزینه های این نام گذاری های ایده لوژیک و ضد مردمی هم از نقطه نظر روانی (گیج کردن مردم) و هم از نقطه نظر اتلاف وقت و منابع (تلاش در پیدا کردن آدرس هایی که مقصد مردم است) بی حساب و بیشماراست. شما کافیست که از هر راننده تاکسی و یا آژانس در این مورد بپرسید تا متوجه شوید تفاوت بین ایستگاه قیطریه و محله قیطریه چه مسائل و منازعاتی را بین راننده ها و مسافرین ایجاد کرده و میکند  



       نمونه سوم از مردم ستیزی این رژیم نام گذاری ایستگاه تجریش است که همان میدان قدس فعلی‌ است و در قدیم میدان تجریش نامیده میشد . جایی‌ که امروز میدان تجریش نامیده میشود در اصل سر ٔپل تجریش گفته میشده و دلیل این تغیرات غیر ضروری و  نا‌ آگاهانه چیزی جز مخدوش کردن ذهن مردم از هر میرا ث‌ای که از دوره قاجار یا پهلوی باقی‌  مانده نبوده، نتیجه سر  در گمی مسافران ،رانند گان به خصوص عزیزان مهاجر به تهران است که در بعضی‌ موارد حتی منجر به مشاجره و نزاع و در نهایت اتلاف وقت مردم شده

بعد از اتمام ایستگاه مترو تجریش مسئولین متوجه شدند که در این مرحله نام "میدان قدس" توی کت این مردم نمیرود و ممکن است با "شهرک قدس" و "قدس" های دیگری که وجود دارد اشتباه شود و بهتر است ایستگاه را به همان اسم محل اصلیش یعنی تجریش نام گذاری کنند. تنیجه اینطور شده که حالا ایستگاه اول، خط اول، طولانی ترین خط مترو نامش "تجریش" است ولی محل این ایستگاه در میدان قدس قرار دارد! تجسم کنید ضرر و زیان های این نام گذاری را برای شهروندان تهرانی 

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

كنيزك، شيخ و جوان نوخط

 
حكايت است در شهر شيخي ميزيست ظاهر الصلاح و وي را كنيزكان زيبا روي
بسيار بود؛ هريك به غايت جمال و نهايت كمال. در شهر مصطلح بود كه شيخ بعلت
كهولت سن و وفور رياضت دچار جمودت مزاج گشته و ياراي همخوابگي با
كنيزكانش را ندارد و اين مهم بر عهده قلندران و رندان شهر افتاده تا
كام دل در خفا برآرند.
روزي مه چهره ترين كنيز شيخ- كوزه ماست بر كتف- از كويي گذر ميكرد
نوخطي بديد برومند و رشيد. پيش آمده، صدا نازك نمود و باب مراوده گشود
كه: اي جوانك! مولاي من در سفر است و پيش از عزيمت فرموده بود تا اين
كوزه به خانه برم. تصديق فرمايي كه مرا حمل كوزه سنگين باشد و انصاف
آن است كه مرا در رساندن آن به منزل ياري كني كه دست گيري از ضعيفان
از اوصاف رادمردان نامند. جوان را اين سخن خوش آمد و با خويش انديشيد
براستي آنچه از دوستان در اين باب نقل شده حقيقت است. به يقين مادگي
اين كنيز محروم غليان نموده و در غياب شيخ خيال كام روايي در سر ميپرورد.
باشد تا حميتي صرف كرده و چون ديگران با وي عيشي تمام نمايم. لادرنگ كوزه
بر دوش نهاد و از خلف كنيز روان شد. در راه، كنيز عشوه‌ ها نموده، خون مردانگي
جوان به غلظت آورد و او را به وصل خود وعده داد. باري، جوان با تدبير تمام به
منزل شيخ درون گشت، كوزه بر ايوان نهاد و تمناي كام كرد. كنيز گفت: من نيز
در آتش اين سودايم اما فرصت چنين عيشي هماره مهيا نباشد و از آنجا كه تو
تازه جوان و كم تجربتي ترسم شهوت بسرعت از تو دفع گردد. لذا شرط عقل آن
باشد كه به ياري شراب و ترياق بر مدت و لذت جماع بيافزاييم تا خوشي زود زايل
نگردد. آنگاه شراب و ترياق پيش آورد و جوان به كفايت بنوشيد و بكشيد. در اين
طريق كنيز زلف افشان و خندان وي را ممارست و معاونت مي نمود تا جوان
را نيم‌هوشي پديد آمد و مستي و سستي بر وي مستولي گشته، بر زمين افتاد.
كنيز كه اين حالت بديد گفت: آيا توان برون كردن جامه از تن داري تا به فريضه
مشغول شويم؟ جوان پاسخ داد: والله كه مرا هوش و گوش چندان نمانده و تو خود
اين عمل فرما !كنيز كه اين جواب استماع كرد بانگ برآورد: اي شيخ! وارد شو!
به ناگاه شيخ از پس پرده برون آمد، بي كلام كم و بيش جامه از تن خود و جوان
دريد و به مهارت تمام آلت چربين خود بر دُبُر جوان دخول كرده، كار وي
بساخت.. جوانِ ضعيف طالع نيز قواي ايستادگي نداشت و به قضاي جفاي خويش
تن داد. چون شيخ از كار فارغ شد و زمان سپري، قوت به دماغ جوان رجعت نمود.
پس زبان به گلايه گشود كه: اي شيخ! مرا جامه و ماتحت دريدي و با نيرنگ
خويش ننگ نهادي. اين چه حكايت باشد كه بر من روا داشتي؟
شيخ گفت: اي جوانك! بدان كه مرا از جواني صفتي است پوشيده بر اغيار كه
كنون بر تو فاش شده. من به دختركان و نسوان علقه‌ اي نداشته، اَمَرد باز
و غلام ‌باره‌ ام و روزگار به طمع وصال پسران نوباب و خوش خطي چون تو
مي‌گذرانم .عمري است كه به كنيزان خود كافور خورانده، قواي شهوت آنان
ستانده و ايشان را دامي مي نهم براي سست طبعان و خام طمعان. از براي اينكار
آنان را خلعت و زر مي‌دهم. حال گوش دار كه اگر اين واقعه به جماعت
عيان كني من نوخطان ديگر از كف خواهم نهاد و تو آبروي خويش! پس في الفور
از حجره‌ام بيرون شو به يارانت قصه ساز كه امروز با كنيز شيخ نزديكي ساختم
به كيف كامل.
فرج نديده، باسن خويش به باد دادم
واي كه شرف به شيخ شياد دادم
جوانك اين سروده بداهه گفت، لباس به تن گرفت و ناخن به دهن و بيرون شد.
هان! اي پسر! اين سخن در گوش آويز كه شيخكان، چَسنگ بر پيشاني دارند
و خدنگ در آستين. در آنچه از جانب ايشان به وعده و سودا عرضه گردد تامل نما
و در معاشرت با اين جماعت هوش دار والا ناگاه آلت ايشان در ماتحت
خويش يابي و توان فغان در خود نيابي.
 

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

آقا نور


" آقا نور "
 
دکتر عباس منظرپور
 
 
اولین روضه خوان دوره ای تهران صاحب ملک سفارتخانه های آلمان و انگلیس
 
سلسله یادداشت هایی که می خوانید از دو کتاب خاطرات دکتر عباس منظرپور از جنوبی ترین بخش ها و خیابان های تهران برگرفته شده است که در تهران انتشار یافته است
 
اولين روضه خوانی كه روضه " دوره ای” را در تهران مرسوم كرد " آقانور" بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی به تن می كرد.
 
مردم می گفتند نور از" آقا " می بارد. و بهمین جهت به " آقا نور " شهرت داشت.
 
هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از " آقا نور" روضه ها معمولا يا در ايام عزاداری و يا به مناسبت " نذر" وامثال آن خوانده می شد و اين " آقا نور" بود كه " روضه " را تابع نظم و قانون كرد.
 
خيلی " مجلس" داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور" آقا نور" را در خانه خود، باعث سلامتی و خوش بختی و برکت می دانستند.
 
به محض اين كه روی صندلی (به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا " قنداق " به دستش می دادند و استكان را به دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و بقيه را پس می داد.
 
همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق " آقا " را برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.
 
آقا نور با " الاغ " حركت می كرد و هميشه يك نفر دنبالش بود. همراه او را " پا منبری” می ناميدند.
 
چون به غير از اين كه از الاغ " آقا " نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس " پای منبر" آقا " هم می ايستاد و بعضی مرثيه ها را دو صدائی با هم می خواندند.
 
همين " پامنبر" خوان ها بودند كه پس از چندی خود " روضه خوان" می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه 7- 6 سالی هم از من بزرگ تر بود.
 
الاغ " آقا " خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن نا آرام و "چموش" بود.
 
علت ناراضتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آنرا برای " رفع چشم زخم " به گردن اطفالشان می آويختند.
 
و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه به او نزديك می شدند " گاز " می گرفت!
 
يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم.
 
و هنوز پس از حدود 60 سال، جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!
 
باری، كار " آقا نور" خيلی " سكه " بود. غير از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در " زرگنده " داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود. ( پيش از جنگ بين الملل دوم).
 
آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز دوازدهم هر ماه " قمری” منزل ما روضه بود و "آقا نور" هم دعوت داشت.
 
يك بار در اوائل سال 1320 آقا نور پيش از شروع روضه مطلبی به اين مضمون گفت:
 
اين "هيتلر" كه در آلمان پيدا شده "هيت لر" است. از " لرستان" رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دار همه دنيا را فتح كند و به "حضرت" تحويل بدهد.
 
البته، اينها مطلبی بود كه " آقا نور" می گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت.
 
مدتی گذشت و " متفقين " ايران را اشغال كردند و آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان زرگنده " آقا نور" به انگليس ها اجاره داده شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم
 
كه " آقا نور" همانطور كه در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت ( و معلوم است در مجالس نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه :
 
شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.
 
معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه شد. ما هم با خانواده و با " گاری” به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه " ماشين دودی” به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم.
 
با اين حال بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط خيابان ها خوابيدند.
آن شب زلزله نيامد ولی ماه بعد كه " آقا نور" برای روضه به خانه ما آمد بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد خودش گفت:
 
حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد.
 
البته اين را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه " درويش" هم بود می گفت: انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!
 
هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی " تاريخ " درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و تعطيل شد!
 
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد        قصـه ماسـت که در هر سر بازار بماند

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۲

زن خوب در ایران چه کسی است؟







زن خوب در ایران چه کسی است؟
(البته از دید صدا و سیما!)
__________________________________
زنی که آدامس بجود حتما یا قاچاقچی است یا روسپی!
...
زن خوب کسی است که با استفراغ اعلام حاملگی کند.

زن خوب کسی است که در منزل فقط پیراهن مردانه می پوشد .

زن خوب کسی است که صبح از اتاق دیگری بیرون بیاید و به همسر خود صبح بخیر بگوید.

زن خوب کسی است که فقط وقتی جلوی آینه بایستد که بخواهد گریه کند!
تبصره : این آینه حتما باید در مستراح باشد نه آینه آرایش!

زن خوب کسی است که جلوی دوربین نمی دود.

زن خوب کسی است که لباسش حداقل 3 الی 4 سایز بزرگتر باشد!

مجری خوب زن هرگز اسم کوچکش افشا نمی شود!

زن خوب کسی است که در صحنه های عروسی فقط لبخند بزند و مردان اجازه دارند حداکثر در جا دست بزنند،

زن خوب کسی است که اگر متأهل باشد حتما خانه دار است، اما اگر مجرد باشد می تواند شاغل باشد!

زن خوب کسی است که اگر در خیابان با مردی تصادف کرد، حتما تا قسمت آخر سریال با او ازدواج کند!

زن خوب کسی است که هرگز مانتو نمی پوشد، عینک آفتابی نمی زند، اسم عربی دارد، اگر بالای چهل ساله باشد یا در حال ظرف شستن است یا لباس دوختن، زن خوب هرگز در حال مطالعه نیست .

زن خوب کسی است که غیر از لباس سیاه، قهوه ای یا خاکستری بپوشد

زن خوب کسی است که اگر شوهرش ازدواج مجدد کرد، در پایان او را ببخشد.

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

موسی وشبان

 
 
موسی وشبان
حکایت موسا و شبان از قصه های شیرین مثنوی مولوی است، آما حکایت ما هم کم شیرین نیست!
---------

دید موسي آن شبان را پشت رل
آمده در شهر و میراند اتول

از تعجب باز ماند او را دهان
گفت اينجا در چه کاري اي شبان؟

حيف آن صحرا و کوه و دشت نیست؟
در سرت اندیشه‌ی برگشت نیست؟

در فراق بوي جاليز و علف
عمر تو در شهر خواهد شد تلف

حيف ِ گاو ِ شيرده، سرشيرِ ناب
شير شهري نيست جز مخلوط آب

تخم‌مرغ شهر دارد طعم خاک
مرغ شهري را پهن باشد خوراک ......

آن شبان گفتا که لطفاً اینقده
پند کمتر گوی و اندرزم نده

روستا مرحوم شد، ده سکته کرد
صورت سبزه ز غصه گشته زرد

غرق شد جاليزها در ديپرشن
دانه‌ شد پنهان به زير خاک و شن

چشمه يادش رفته که دارد وجود
ظاهراً الزايمر از سرچشمه بود

باغ ميوه مثل قبرستان شده
گاو شيري پاک بي‌پستان شده

جز گروهي پيرمرد و پيرزن
کس نمانده در ولايات وطن

کس نمانده توي ده، نزديک و دور
غير آخوند و مريض و مرده‌شور

تو نميداني مگر، حتي صمد
قسمتش شد که به آمریکا رود

گفت موسي پس صمد«آقا» بگو
يک کمي هم ضمناً از ليلا بگو

گفت: ليلا رفته دانمارکي شده
کارمند مرغ کنتاکي شده

بنده هم قيد ده خود را زدم
با اميد حق به تهران آمدم

پس مسافرکش شدم مثل همه
میروی جائی، بگو، وقتم کمه!

گفت موسا میروم میدان تیر
هرچه میگیری ، ز من کمتر بگیر

گفت چوپان، میبرم مفتی ترا
میرسانم هرکجا گفتی ترا

در عوض در بارگاه کبریا
یک کمی از بهر من مایه بیا

هست پيکانم قراضه جان تو
ناظر کارش بود چشمان تو

پس بگو از قول من با ذات حق
اگزوز من تازگی‌ها گشته لق

همچنين خواهم که الله الصمد
نو کند از بهر من کاسه نمد

این چراغ دست چپ هم فی‌المثل
هست کار ایزد عزوجل

گر نماید یک کمی نورش زیاد
از خدا دارم تشکر، تنکس گاد

پس بگو با آن خداوند جلیل
مشکلاتی باشدم از این قبیل

ایهاالموسای الله معک
دارم از بهر خدا آچار و جک

تو بگو با او به آکسنت عرب
پنچرالسوراخو لاستیک العقب

الذي تعویضکم لاستیکنا
واجب اليزدانو کار نيکنا

فی الاتوماتیکه جعبه دنده‌کم
الذين او خدا، من بنده‌کم

گفت موسا، من نميفهمم ترا
فارسي صحبت بکن بهر خدا

تو عرب را ميکشي با اين زبان
کس نميفهمد چه ميگوئي جوان

مثل آدم با زبان مادري
گفتگو کن با همان لفظ دري

شد شبان شرمنده از آن زر زدن
اکسکيوزمي گفت و آمد در سخن

گفت خواهش کن از آن یزدان پاک
یک کمی بنزین بریزد توی باک

همچنين جز حضرت پروردگار
نيست در اطراف من تعميرکار

تو بگو با حضرت والاجناب
من شده شمع و پلاتينم خراب

گر خداوندم کند آن را عوض
ميدهد مخلوق خود را کيف و حظ

گفت موسا ای شبان لطفاً خفه
من که نشنیده گرفتم ایندفه

خاک بر سر این سخن‌ها نیک نیست
بچه‌جان یزدان که میکانیک نیست

هست لاستیکت اگر پنچر درک
حق تعالا را چه با لاستیک و جک

اینچنین رفتار تو خیلی بده
هی به رب العالمین دستور نده

گر که هستی دلخور از رانندگی
لااقل قاصر نشو از بندگی

بلکه خیلی با تواضع با ادب
از خدا چیز مهمی کن طلب

پس شبان گفتا بگو با ربنا
خلق را از شیخ‌ها راحت نما

یا بیا آخوند را آدم بکن
یا بکلی شّرشان را کم بکن

کرد موسا منتقل این داستان
بازگو شد درد دل‌های شبان

وحی آمد سوی موسا از خدا
پست کن آچار و جک را بهر ما

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۲

مردم قدرنشناس


مردم قدرنشناس
 
مرحوم حبیب یغمایی تعریف میکرد : در دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛
یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک - امیر بیرجند -گفته بود :
الحمدالله ولایت شما هم برق دارد ؛ هم آب دارد ؛ هم مدرسه دارد ؛ هم سالن نمایش دارد ؛ همه چیز هست ؛
اینکه بعضی ها هنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟
مرحوم شوکت الملک گفته بود : آقا ! اینها برق نمی خواهند . اینها محرم میخواهند .
اینها مدرسه نمی خواهند ؛ روضه خوانی میخواهند .کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها داده اید ! *****
حبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام " خور " که خیلی به آنجا عشق میورزید .
 در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هر کس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . مهمتر اینکه کتابخانه ای درست کرد و همه کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند .
اما میدانید مردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیده او با کاروان استادان و شاگردانش ( از جمله دکتر اسلامی ؛ دکتر باستانی پاریزی ؛ دکتر زرین کوب ؛ سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان ) به روستای خور برده شد ؛
همان کودکانی که در مدرسه یغمایی درس میخواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند ؛
به فتوای آخوندک ابله همان روستا ؛ دامن شان را پر از سنگ های درشت تر از فندق و کوچک تر از گردو کردند تا جنازه این خدمتگزار به فرهنگ ایران را سنگباران کنند . و دردناك تر اینکه پس از دفن جنازه حبیب یغمایی ؛
فرزندانش دو سه روزی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند
مبادا آن پیکر بیگناه را از زیر خاک در بیاورند و به لاشخور ها بدهند !
متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی ها و قدر نا شناسی ها داستان های بسیار دارد .
کسانیکه نمی خوانند، تصور می کنند می دانند .