شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰

من ایران را دوست دارم، ولی…ا


من ایران را دوست دارم، ولی…

ارسطو می گفت: من افلاطون رو دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر از او دوست دارم.
حال من به فرنگ رفته ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من از ایران گریخته ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من ترک وطن کرده ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من پناهنده ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من مهاجرم، اما من ایران را دوست دارم؛
آری جلای وطن کرده ام، اما ....
من هم ایران را دوست دارم،
دروغ چرا؟
من ایران را دوست دارم؛
ولی نفس کشیدن در هوای آزاد را بیشتر دوست دارم!
من ایران را دوست دارم،
ولی رفاه، نظم، امنیت، رنگ ، شادی و زیبایی را بیشتر دوست دارم.
من ایران رو دوست دارم،
اما آزادی را بیشتر دوست دارم!
من ایران را دوست دارم،
اما راستش این روزها دیگر برای این دوست داشتن دلیل محکمه پسندی پیدا نمی کنم.
می تونم بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا کوه دماوند و دریای خزر دارد.
یا مثلا بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا فکر می کردند من آدم حسابی هستم (در حالی که نبودم).
یا من ایران را دوست دارم برای آنکه هیچ نانی نان سنگک برشته دو آتشه کنجد دار نمی شود.
من هنوز دل تنگ ایرانم،
بعضی وقتها می نشینم عکس های قدیمی را نگاه می کنم، خیره می شوم به کوچه ها، به سنگ فرش و آسفالت و حتی سطل آشغال ها و می روم توی هپروت،
اینها را نوشتم تا بدانید که من آدم بی احساس یا خود باخته و غرب زده ای نیستم.
من ایران را دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر دوست دارم.
حقیقت این است که ایران وطن ماست،اسمش روش است: مام وطن.
ولی این مادر بی سواد، بی فرهنگ، مذهب زده و عقب مانده است، دستهاش چرک است، چادرش سیاه است، بوی گند می دهد؛
پشت سرش می گویند که خود فروشی می کند.
اینجایی که هستم مادر من نیست. اما مادر خوانده ای است که در را به رویم گشوده
درست وقتی که مادر واقعی ام مرا رانده بود و سرپناهی نداشتم به من پناه داد،
به من فرصت دوباره زیستن داد ، به من امنیت و آسایش داد
و من در سایه این امنیت است که این خطوط را می نویسم.
من اینجا دکتر ابدی کسی نیستم ، از احترام خاصی برخوردار نیستم، یک شهروند عادی ام.
اما اینجا هر شهروند عادی از حقوقی برخوردار است که در کشور من بالاترین مقام هم از آن برخوردار نیست.
اینجا می تونم بدون ترس از مرگ عقیده ام را بگم و اونجور که دوست دارم زندگی می کنم نه اون جور که اونها می خواهند.
اینجا چون یک زن تنها هستم هر کس از راه می رسد به خودش اجازه نمی دهد که متلکی بارم کند و شانسش را امتحان کند.
اینجا برای گرفتن یک امضای ساده لازم نیست هزار آشنا بتراشم. اینجا جان من ارزش دارد،
نه برای اینکه دکتر یا لوله کش یا نجارم برای این که انسانم.
اگر تصادف کنم در کمتر از پنج دقیقه آمبولانس و پلیس سر می رسد و
اگر در تظاهرات شرکت کنم به هیچ دلیلی هیچ نیروی خودسری به من شلیک نمی کند.
کسی اینجا دوست و رفیق ابدی من نیست،راستش کسی دلش خیلی برایم تنگ نمی شود یا تظاهر نمی کند که مرا عاشقانه دوست دارد.
اما اگر با مردم حرف بزنم به حرفم گوش می دهند و به آن فکر می کنند و نظرشان را صادقانه می گویند.
البته کسی در تعارفات روزمره اش قربان صدقه ام نمی رود، فدایم نمی شود.
اما آنهایی که آن طرف قربانم رفتند هم به آسانی فراموشم کردند، آنجا هم کسی من را اون قدرها دوست نداشت،
اینجا لا اقل کسی نفرتش را زیر لایه های لبخند و حرف های قشنگ پنهان نمی کند و آن را در اولین فرصت با دشنه تا دسته در پشتم فرو نمی کند.
من اینجا یک آدم معمولی ام، حقیقت هم این است که من یک آدم معمولی ام.
من هم دلم تنگ است، دوست دارم فکر کنم که ایران چیزی سوای من است،
سوای مردمی است که فوج فوج برای تماشای اعدام صف می کشند،
سوای مردمی که مرا فاحشه خطاب کردند،
سوای همه ی فقر فرهنگی، تنبلی اساطیری، بطالت و نخوت الکی ماست.
من هم همه ی گناهها رو به گردن آقای این و آن می اندازم .
راستش من ایران را دوست دارم، ولی حقیقت و آزادی را بیشتر دوست دارم.