سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۲

داستان کوتاه جالب از کتاب سه مکتوب

... از کتاب سه مکتوب

 «نوشته « میرزا آقا خان کرمانی

در آن وقت عزم کردم استخوانهای مرحومه والده را به کربلا بیاورم، حمد خدا را که امسال بدین ثواب موفق شدم، وقتیکه به کرمانشاهان رسیدم مردم گفتند عثمانلوها از جنازه مرده هم گمرگی میگیرند، این فقره خیلی موجب احتیاط و اضطراب من شد که مبادا در گمرک خانه چشم بیگانه بر استخوانهای مرحومه افتد و گناه باشد

از جناب حجة الاسلام آقای ملا عبدالله کرمانشاهی این مسئله را استفتاء نمودم که آیا جایز است نظر اشخاص اجنبی بر استخوانهای کله و پا و سایر اعضای زن مسلمه افتد یا خیر،
جواب فرمودند
المؤمن حی فی الدارین ( مؤمن در دو جهان زنده است)..!ا
البته که دیدن نامحرم او را خالی از اشکال و احتیاط نیست

چون این مسئله را فهمیدم بدین خیال افتادم که شاید کاری بکنم که بدون در نظر گرفتن گمرک چیان جنازه والده را از گمرک بگذرانم و یا بگریزانم، مجددأ از ملا عبدالله استفتاء نمودم آیا گمرکی دادن به عثمانلو حلال است و یا حرام؟

جواب مرقوم فرمودند: گمرکی دادن خلاف شرع بوده، عطا کننده و اخذکننده هردو عاصی و خاطی اند و فعل حرام را مرتکب شده اند.ا
برحسب این دو”حکم مطاع”، عزم جزم کردم که جنازه مرحومه را از گمرک بگریزانم، از رفیق و همشهری خود ملا ذوالفعلی پرسیده و مشورت کردم که میخواهم جنازه را از گمرک بگریزانم چه بایدکرد؟ جواب داد استخوانهای درشت از قبیل کله و قلم های دست و پا را خورد و خاش نموده و در کیسه بریز و در توبره جو ِ یابوی خودبگذار، نه کسی ملتفت میشود  و نه ضرر گمرک به تو میرسد.ا
لذا استخوان کله مرحومه را که عمده بود در هاون کوبیده و در کیسه علیحده ریخته و سایر استخوانها را هم خورد کرده در کیسه دیگر گذاردم و در توبره یابو نهادم و رویش را به جو انباشتم و به ران یابو آویختم.ا

ازکرمانشاهان تا مصیر از برکت امام علیه السلام بی مصیبت بسلامت رفتم و کسی ملتفت نشد.ا
گمرکی خانقین را نیز ندادیم و از هرکیسه مرده دوتومان میگرفتند ولی در مصیر دچار مصیبت بزرگی شدم و آن اینکه در کاروانسرای آنجا از ازدحام زوار جا و منزل نبود، با چند نفر رفقا در بیرون کاروانسرا بار انداختم.ا 

میخ طویله یابو را به زمین کوبیده برای وضو و تطهیر به کنار نهر فرات رفتم چون برگشتم دیدم خاک عالم به سرم شده، یابو میخ طویله راکنده و یکسر بر سر توبره رفته جوها و استخوانهای کیسه را تمامأ خورده و ازکله مرحومه والده اثری نمانده.
شما تصور فرمائید که از دیدن این قضیه مدهشه چه حالت بر من دست داد، یابو را بستم و بسیار گریستم.ا
آخوند ملاذوالفعلی آمد و سبب گریه ام پرسید، که قضیه را به  تفصیل نقل کردم، گفت آسوده باش و غم مخور چاره آن آسان است، گفتم چاره آن چیست؟

گفت بدان، استخوان کله مرحومه والده ات الآن درشکم این یابوست و یابو مانند سگ نیست که خوراکش استخوان باشد ومعده اش هضم آن بتواند کردن، تا دوازده ساعت دیگر یابو آنچه از استخوانها خورده، یا  قی کند یا پِهِن می اندازد و تکلیف این است که امروز در مصیب اقامت انداخته تا پِهِنِ یابو راجمع کرده با نعش مرحومه به کربلا بیاوری و یقین نمایی که کله مرحومه در پهن اوست...!ا

ای نواب والاهیچ نمیدانی که از شنیدن این کلمات حکمت که حل مشکل مرا نمود چقدر شاد شدما
یکروز توقف نموده و پهن ِ یابو را در غربالی جمع کرده در قوطی حلبی نموده با سایر استخوانها در کیسه کرباسین دوخته و به کربلای معلا آوردم...!ا

همان کیسه که درگمرک خانه کربلا بدست عثمانلوها دیدید که من راضی نمی شدم آنرا بگشایند که چشم نامحرم به استخوان مرحومه نیفتد همان جنازه والده بود...!ا
و آن قوطی حلبی پر از پهن که بیرون انداختند و من مضطربانه دویده و عبای خود را  بر آن پوشاندم و آنرا جمع نمودم کله مرحومه بود که امروز به حمدالله تعالی هر دو را در زمین خیمه گاه برابر حجله قاسم مدفون کردم....!ا

ای جلاالدوله حالا خوب میتوانید درجه حماقت و پایه جهالت مردمان را از فطانت و کیاست فخر الذاکرین و حکمت ِملا ذوالفعلی و فتوای حجة الاسلام کرمانشاهی را از همین حکایت استنباط فرمائید و آنوقت مرا تصدیق نمائید که نه تنها تازیان، ایران را تاخت و تاز و ویران کردند بلکه ریشه ملت ایران را که علم و معرفت بود برانداختند...!ا


کتاب سه مکتوب 
“نوشته میرزا اقا خان کرمانی...📚”

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۲

ایرج میرزا: سفارش مادر عابد از بهشت به دخترش! + لینک ویدیو سرگذشتنامه مختصر از او



زنده‌یاد ایرج میرزا یکی از بزرگترین اندیشمندان و شاعران و اسلام‌ شناسان ایران زمین است که از زوایای مختلف به اسلام پرداخته نمونه اش شعر بسیار زیبای او هست که در  زیر می‌خوانید

ویدیو سرگذشتنامه مختصری از او را هم در لینک زیر ببینید

https://www.aparat.com/v/dwR6x



زنی عابد که خوب و بهترین بود

همیشه در جوارِ صالحین بود


تمام شب فقط غرق دعا بود

بجای پا ، دو دستانش هوا بود


به چادر آنچنان پوشیده رویش

که هرگز کس ندیده تارِ مویش


به‌چشم مردمان قدیس بودی

بشدت دشمنِ ابلیس بودی


ولی پیکِ اجل ناگه بیامد

بهارِ عمرِ او آخر سر آمد


شبی درخواب ، دختر ، مادرش دید

سلامی کرد و احوالش بپرسید


بگفتا بعد یک عمری عبادت

تو حتما برده‌ای گویِ سعادت


بگفتا مادرش با حالتی زار :

که ای دختر شدم از خویش بیزار


بیابشنو تو اکنون سرنوشتم

چو من مُردم ، بدیدم در بهشتم


بگفتا یک مّلَک ، تو اهل نوری

مبدّل می شوی اکنون به حوری


چومن حوری شدم ، رفتم به داخل

بیامد یک بهشتی از مقابل


مرا بگرفت و پاهایم هوا کرد

نمیدانی که با من ، او چِها کرد


چو آن مومن ز کارِ خود بپرداخت

یکی دیگر بیامد ، کارِ من ساخت


و بعد از او صفی گردید تشکیل

یکایک آمدند و گشت تکمیل


خلاصه دخترم ، فرصت نباشد

که این حوری رَوَد کُنجی بشاشد !


چو پایم را زدند آن روز بالا

کماکان پای من بالاست حالا


اگر لطف خدا گردد فراهم

بگیرم غرفه ای اندر جهنم


فراری گردم از این باغِ جنت

رَوَم دوزخ ، برای استراحت


تو ای دختر ، مبادا خام گردی

گرفتار و اسیرِ دام گردی


مبادا چشمِ عقلت ، کور گردد

امید و آرزویت ، حور  گردد


اگر حوری شوی اینجا بیایی

تمام روز و شب ، پا در هوایی🤣🤣


*ایرج میرزا👏

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۲

کازینو در عربستان


 کازینو در عربستان



داستان سید اصغر یزدی

چهارده پانزده نفر از بچه های یزد بعد از کنکور سال ۴۶ قرار شد با هم مسافرت کنیم.

 مشهد را برای استراحت بعد از کنکور انتخاب کردیم یک شب به کوهسنگی رفتیم.

کوهسنگی یکی از تفرجگاههای قدیم مشهد بود و هنوز هم هست. در سال۱۳۴۶ آن جا چندتا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می‌دادند، ما بچه ها روی دوتا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم. مردی آن جا سر میزها می آمد و گدایی می کرد. من خوب نگاهش کردم دیدم اصغر، حمال گاراژ اتوتاج یزد است، چند سالی بود او را ندیده بودم. 

البته گدای تر و تمیزی بود. لهجه‌اش یزدی بود ولی وقتی بچه‌ها پرسیدند آقا شما یزدی هستی ؟ 

گفت: نه.! 

 بچه ها بهش گفتند بفرما شام و او بی هیچ تعارفی نشست و با ما شام خورد. 

آن شب گذشت من و چند نفر از بچه های آن گروه اتفاقآ در دانشگاه مشهد قبول شدیم. چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ی ادبیات دیدم که گدایی می کرد. 

با او سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: مرد یزدی که گدایی نمی‌کنه ! 

 گفت: یزدی نیستم.

 گفتم: از لهجه ات همون اول فهمیدم یزدی هستی اسمت اصغر است، سه تا برادر داری حمّال گاراژ اتوتاج بودی و ۲ برادرت در گاراژ حاج عبدالوهاب قمی حمال هستند.

 گفت: تو کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. گفت: 

حالا پس دو تومان به من بده.

 آن موقع به گدا یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم:  یک روز بیا با هم حرف بزنیم.

 ۵-۴ ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا ( امام رضایِ فعلی) مشهد دیدم گدایی می کرد.

 سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود پرسیدم ناهار خوردی گفت: نه.

 او را دعوت کردم که در قهوه خانه دور فلکه یِ آب مشهد دیزی بخوریم. کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد. 

گفت: من حمال گاراژ اتوتاج یزد بودم. هر سال شهریورماه ۱۵ روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای زیارت به مشهد می آمدم. برای اینکه خرج مسافرت در آید دو سه عدل جارو و بادبزن بافقی می خریدم و با خود به مشهد می آوردم. روزها زنم بچه ها را بر می داشت و به حرم می رفت. آن زمان ۶ تا بچه داشتم یکی عروس کرده بودم و یکی هم در سن ۱۸ سالگی خودش حمال گاراژ بود.

من هم دور بست( فلکه ی قدیم امام رضا علیه السلام) جارو و بادبزن ها را می‌فروختم و خرجم را در می‌آوردم. یک شب جاروها و بادبزن‌هایم تمام شده‌بود ولی هنوز زن و بچه‌هایم از حرم نیامده بودند که به مسافرخانه برگردیم.

خسته بودم و خوابم گرفته‌بود سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم، یک مرتبه یک نفر یک پنج‌ ریالی جلو رویم انداخت، هیچ نگفتم. ظرف نیمساعت که زنم دیر آمد مردم چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند. از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. پولها را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم:  تو به مسافرخانه برو، من کار دارم یکی دو ساعت دیگر می آیم. زنم رفت و صدمتر دورتر در یک جای مناسبتر نشستم سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم نزدیک دهتومان پول گیرم آمد. 

دیدم عجب کار راحت و خوبی است که بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی پنج ماشین باری ده تُن پول گیرم آمد. آخر پشت کردن عدل های ۱۲۰-۱۰۰ کیلویی و بالا بردن از پله های باری کار ساده ای نیست.

 ۱۵ روز مسافرت آن سال تمام شد. به زنم گفتم من در مشهد کاری پیدا کرده ام و دیگر از یزد باید بریم ، زنم هم خوشحال که در مشهد کنار حرم امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق اجاره کردیم و ساکن مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم و روزی ۵۰-۴۰ تومان کاسب بودم.

 زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و زوار هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود. من هم راه افتادم و گدایی کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم، متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمدآباد، کوی دکترا و اطراف دانشکده هاو جلوی بیمارستان ها خوب پول می دهند. حالا ۵ سال است در مشهد کار می کنم وضعم خوب که نه عالی است.

 ظرف این مدت در مشهد خانه یِ بزرگی خریدم. 

وقتی حمال گاراژ اتوتاج یزد بودم یک دخترم را در سن ۱۵ سالگی عروس کردم، کلاََ حدود ۱۴۰ تومان (منظور ۱۴۰۰ ریال) توانستم جور کنم و برایش جهیزیه بخرم. حالا زنم برای دختر دیگرم که می خواهد عروس شود نزدیک ۸۰۰ هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است. زنم هم معامله می کند. زن حسابگری است، طوری معامله می کند که جهیزیه دخترش مجانی تمام شود.

 از یک وسیله چندتا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد. هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم . 

۵-۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم.

 روزی به " گاراژ اتفاقِ" یزدی ها در مشهد رفتم دیدم اصغر آنجاست یک شال_سبز هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی تا به حال سید شدی؟!

 گفت: سید بودم. 

گفتم: اصغر برادرهایت که سید نیستند، 

گفت: میشه آدم مرتب مشهد رفت و آمد داشته باشه اما سید نباشه!!

یواشکی گفت : صداشو در نیار 

 پرسیدم؟

 کار و کاسبی چطوره، گفت: 

خدا را شکر بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، که دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر (  که حالا دیگر آقا سید اصغر شده بود ) و گفت:

 من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم راضی باش ! اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. 

اصغر گفت: چِکَش را بده. متوجه شدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول نزول می گیرد اصغر ضمن گدایی پول هم نزول می داد. 

سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟ 

گفت: هفته ی دیگر پسرم را داماد می کنم آدرس داد و گفت: 

حتما به عروسی بیا. هفته ی بعد سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای چراغان است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد. 

من هم وارد خانه شدم. خانه حدودآ ۱۵۰۰متر حیاط با ساختمانی بسیار مجلل بود عروسی با شام مفصل برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود‌. آن خانه هم مال اصغر بود. من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل و اخذ درجه یِ دکترا به پاریس رفتم و بیش از هشت سال اصغر را ندیدم.

 سال ۱۳۶۳ بود که یک روز رفتم گاراژ اتفاق یزدی هایِ مشهد از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم وضع مالی اش خیلی خوب شده است. چون در مشهد پول نزول می داد اوایل انقلاب عده ای می خواستند اذیتش کنند او هم مجبور شد به تهران برود ، حالا کجاست نمی دانم!

 سال ۱۳۶۹ می خواستم به خارج از کشور بروم باید هزار دلار به طور آزاد می خریدم به خیابان فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی صرافی چشمم به اصغر ( یا همان سید اصغر )؛خورد که نشسته بود. فهمیدم حاجسیداصغر مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم رفاقت قدیم و چندین ساله دلار را ۱۲ ریال ارزانتر از فی بازار با من  حساب کرد و گفت: 

ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش داد که در مشهد برایش انجام دادم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش" حاج خانم منیره " شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. عروسش هم آنجا بود. اصغر گفت: 

سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. 

اصغر ادامه داد : 

که عروسم از ماجراهای قبلی ما هیچ خبری ندارد، صحبتی در این موارد نکن. خانه ی بسیار شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد تهران داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر زندگی می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را مدیون چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که اولین ۵ ریالی را سالها قبل در آن شب در مشهد جلوی روی من انداخت و مرا برای همیشه از حمالی نجات داد. سال ۱۳۸۳ برای خرید ارز به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم، پسرش رضا مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در چند کشور هم شعبه داریم، در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیکاگو، اگر در این شهرها کاری داشتی به شعب ما مراجعه کن. از رضا پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت پدرم کمی مریض بود به لندن رفته هم به بچه_ها سر بزند هم به حساب کتاب ها رسیدگی کند و هم برای درمانش اقدام کند سال ۱۳۸۷ به صرافی حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بودو در کنار کارهای صرافی معاملات دیگر هم می کرد به منشی گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم از من پرسید وقت قبلی گرفته اید؟ گفتم: به حاج اصغر آقا بگویید محمد حسین یزدی آمده و میخواهد او را ملاقات کند . خود حاج اصغر آمد و مرا داخل دفترش برد. 

در ضمنِ صحبت گفتم: حاجی چند سال داری؟ گفت: ۸۶ سال. سر صحبت را باز کردیم ، پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی ات خبر داری، گفت: تقریباََ همه اشان مرده اند، حتی آنها که ۱۶-۱۵ سال از من کوچکتر بودند، مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان که بیست سال از من جوان تر است، مرده اند. گفتم: جواد چه می کند؟ گفت: سال هاست حمالی را رها کرده و با یکی شریک شده و در یزد دفتراملاک دارد وضعش هم خیلی خوب است. راستی اگر حاج سید اصغر گدایی را پیشه نکرده بود در سن ۸۶سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافی اش روزانه صدهاهزاردلار جابجا می کرد !؟ 

 و آیا در چند کشور مهم  نمایندگی داشت؟

 یا او هم مثل دوستان قدیمش توی یزد سالها پیش.......

نتیجه و ‌پندی که از این داستان میتوان گرفت اینکه : 

 آیا فکر میکنید آنهایی که صندوق صدقات را در دست دارند و درآمدهای سرشار و میلیاردی  از نذورات حرم امامان دارند و فطریه‌هایی که به اسم خدا و دین و خمس و ذکاتی که از مردم جمع می‌کنند حاضرند دیگر تن به کار دهند!؟ 

امیدوارم که مردم بیدار شوند و بفهمند که اینها همان اصغر حمال‌هایی هستند که حاج سید اصغر شده‌اند و به مراتب بافکرتر و سازمان یافته‌تر گدایی می‌کنند. 


 *برگرفته از کتاب شازده ی حمام/ جلد ۱/ نوشته یِ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی شاعر نویسنده جغرافیدان .

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۲

جهل دینی ـ ختم کلام



به خداوندی خدا بر هرایرانی جویای آزادی از نادانی حاصل جهل دینی برای نجات کشور ازافیون دین که ۱۴۰۰سال است باعث جهل و عقب ماندگی کشور شده و آگاهاندن عوام الناس دیدن هرروزه این فیلم جهت ملکه ذهن کردنش وپخش تکراری آن از نان شبمان واجب تر است


کلیک کنید






سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۲

هیچ مطالبه ای به اخذ طلب منجر نمی شود مگر با داشتن قدرت


هیچ مطالبه ای به اخذ طلب منجر نمی شود
 مگر با داشتن قدرت

نشر: گاهنامه مدیر
■هر گونه انتقاد غیر تحلیلی، گلایه، اظهار تاسف، افشاگری، طعن و کنایه، جوک، تکه پرانی به شخصیت های سیاسی، لقب سازی برای آنان، فحاشی، طعن و طنز و.... در انتقاد از سیاست ها و اقدامات دولتها بی فایده، اتلاف عمر و  تشدید احتمال خطاهای بزرگ تر است. نمونه هایش را بسیار شاهد بوده اید.
https://chat.whatsapp.com/J7v10sxckxO1TYaXYK38p7
□کسانی که وقت خود را صرف این امور می کنند باید بدانند که با این کارِ خود، باعث تقویت همه ی آن چیزهایی می شوند که از آن به ستوه آمده اند‌. عجیب است؟ ... اما مطمئن باشید واقعیت دارد.

●در خلقت، هیچ مطالبه ای به اخذ طلب منجر نمی شود، مگر با داشتن قدرت. مباحث فوکو در باب قدرت را بخوانید. اگر فقط بنالید هیچ قدرتی کسب نمی کنید. کاش ضررش به همین محدود می شد. وقتی ملتی در حال کسب قدرت مدنی نیست، روز به روز بر خطرِ تسلط بیگانه بر خود می افزاید.

○امکان ذخیره ی قدرت برای اصلاح زندگی ما، زمانی حاصل می شود که ملت چگونگی کسب قدرت فوکویی را بداند. وقتی قدرت پیدا می کنیم که به حقایق پای‌بند باشیم و به دیگر پای‌بندان حقایق کمک کنیم. 

■مثال ساده: در پارک، زباله های دیگران را از روی چمن جمع کنید و در سطل بریزید. همزمان تشکلی مردمی برای همین کار ساده درست کنید. کم کم خواهید دید نیرویی در کائنات وجود خواهد داشت که نمی گذارد دستی زباله ای را روی چمن بیندازد. 

□در پاسخ به من نگویید کسی رعایت نمی کند. برای این که مفهومی رعایت شود، باید برای آن مفهوم تولید قدرت کرده باشیم.

●عده ای خواهند گفت پس قانون چه کاره است؟ پاسخ این است: بدون کسبِ قدرت مدنی توسط یک ملت، هیچ قانونی ضمانت اجرایی نخواهد داشت.

○زمانی که شما رفتاری را به نفع یک کل مفروض انجام می دهید و همزمان یک فرد یا گروه همفکر را برای به انجام رساندنِ آن اقدام پیدا می کنید، دومینوی کسب قدرتِ مدنی را به کار انداخته اید. اگر نشسته اید و وقتتان را با گلایه، تمسخر، فحاشی، افشاگری، تسلیت، تبریک، اظهار ندامت، جابه جا کردن اخبار بد و... می گذرانید، در همه ی بدبختی ها سهم دارید!

■شما به کسب قدرت مدنی کمکی نمی کنید. پس مشغول کمک غیر مستقیم به کسب قدرت  تمامیت طلبانه هستید.  قدرت تمامیت طلب، همان سرمایه است. سرمایه را نمی شود نصیحت کرد، نمی شود او را کتک زد، نمی توان او را از خدا ترساند. سرمایه را فقط با سرمایه می توان تعدیل کرد. برای تعدیل قدرت ناکارآمد و نابلد و نامهربان، باید قدرت کارآمد مردمی را افزایش داد. 

□از این الفاظ به غلط بوی سیاست را استشمام نکنید. این نوشته به کل غیر سیاسی است. به طور مطلق هر ملتی که راه های کسب قدرت مدنی را نداند، باعث ایجاد فساد در دولت خود خواهد شد. در زندگی روزمره ی خود بگردید. در بهداشت، آموزش، ترافیک، اقتصاد و غیره کنکاش کنید. هر جا که می توانید با یک یا چند نفر از دوستان همدل کاری بکنید، اقدام را شروع کنید. 

●به عنوان نمونه، من یک نفری و بدون یک ریال پاداش و حتی با خرج از جیب مبارک، ترویج چای سالم ایرانی را از خانه و فامیل و دوستان شروع کردم. بعد به مجامع و همکاران و حتی برخی نهادها گسترش دادم.  برندهای چای ایرانی به کمکم آمدند. کسانی صفحه های فروش و ترویج چای ایرانی راه انداختند. به بازدید کارخانه ها و مزارع چای رفتم. گزارشگرانی را برای تهیه ی گزارش از روند تولید چای ایرانی فراخواندم.  جشنواره ای کشوری در این زمینه برگزار کردیم. نیکوکاران هزاران بسته چای ایرانی به اقشار کم درآمد تقدیم کردند و رشد مصرف چای ایرانی همچنان رو به افزایش است. اکنون کشاورز چایکار قدرت دارد که زمینش را به زمین خواران نفروشد زیرا می تواند با آن شکم زن و بچه اش را سیر کند.

○ دوگانه ی ملت و دولت را از ذهن خود پاک کنید.  هر اشتباهی که در کشوری صورت می گیرد، ملت و دولت در آن سهیمند. کسی که پراید می خرد با کسی که تولید می کند، در فاجعه شریک است. 

■به کسب قدرت مدنی فارغ از دسته بندی های سیاسی بیندیشید. 
سیاستمداران بر امواج کسب قدرت مدنی سوار می شوند و اغلب رفیق نیمه راهند. سیاست همین است.  سیاست مداران را فقط با قدرت مدنی می توان تعدیل کرد نه با تهاجم. تهاجم نهایت ضعف یک ملت است. 

□یادتان نرود برای کسب قدرت مدنی همه باید از جیب، وقت و ابتکارمان مایه بگذاریم. راهش این است: درصدی از خرابیِ هر چیز را بدون کمک دولت و فقط با کمک گروه های دوستانه اصلاح کنید.

●اگر گروه دوستانه ی شما فقط برای رفع دلتنگی و عاری از اقدامات عملی و عینی مدنی است، مطمئن باشید این کار بر دلتنگی شما می افزاید. متوجه این دلتنگی فزاینده نشده اید؟ 

○اگر بتوانید یک میلیونیم درصد از یک خرابی را با تولید قدرت مدنی، اصلاح کنید، حرکت رو به جلو را آغاز شده بدانید. بیایید در امتداد شب حرکت نکنیم!
نویسنده: نامشخص
_________
     بازنشر پیام = گسترش دانایی
_________
💠 تلگرام
https://t.me/gahname_modir
👨‍💻 سایت
http://gahnamemodir.ir/
👩‍💻 اینستاگرام
www.instagram.com/gahname_modir