چهارده پانزده نفر از بچه های یزد بعد از کنکور سال ۴۶ قرار شد با هم مسافرت کنیم.
مشهد را برای استراحت بعد از کنکور انتخاب کردیم یک شب به کوهسنگی رفتیم.
کوهسنگی یکی از تفرجگاههای قدیم مشهد بود و هنوز هم هست. در سال۱۳۴۶ آن جا چندتا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده میدادند، ما بچه ها روی دوتا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم. مردی آن جا سر میزها می آمد و گدایی می کرد. من خوب نگاهش کردم دیدم اصغر، حمال گاراژ اتوتاج یزد است، چند سالی بود او را ندیده بودم.
البته گدای تر و تمیزی بود. لهجهاش یزدی بود ولی وقتی بچهها پرسیدند آقا شما یزدی هستی ؟
گفت: نه.!
بچه ها بهش گفتند بفرما شام و او بی هیچ تعارفی نشست و با ما شام خورد.
آن شب گذشت من و چند نفر از بچه های آن گروه اتفاقآ در دانشگاه مشهد قبول شدیم. چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ی ادبیات دیدم که گدایی می کرد.
با او سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: مرد یزدی که گدایی نمیکنه !
گفت: یزدی نیستم.
گفتم: از لهجه ات همون اول فهمیدم یزدی هستی اسمت اصغر است، سه تا برادر داری حمّال گاراژ اتوتاج بودی و ۲ برادرت در گاراژ حاج عبدالوهاب قمی حمال هستند.
گفت: تو کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. گفت:
حالا پس دو تومان به من بده.
آن موقع به گدا یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم: یک روز بیا با هم حرف بزنیم.
۵-۴ ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا ( امام رضایِ فعلی) مشهد دیدم گدایی می کرد.
سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود پرسیدم ناهار خوردی گفت: نه.
او را دعوت کردم که در قهوه خانه دور فلکه یِ آب مشهد دیزی بخوریم. کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد.
گفت: من حمال گاراژ اتوتاج یزد بودم. هر سال شهریورماه ۱۵ روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای زیارت به مشهد می آمدم. برای اینکه خرج مسافرت در آید دو سه عدل جارو و بادبزن بافقی می خریدم و با خود به مشهد می آوردم. روزها زنم بچه ها را بر می داشت و به حرم می رفت. آن زمان ۶ تا بچه داشتم یکی عروس کرده بودم و یکی هم در سن ۱۸ سالگی خودش حمال گاراژ بود.
من هم دور بست( فلکه ی قدیم امام رضا علیه السلام) جارو و بادبزن ها را میفروختم و خرجم را در میآوردم. یک شب جاروها و بادبزنهایم تمام شدهبود ولی هنوز زن و بچههایم از حرم نیامده بودند که به مسافرخانه برگردیم.
خسته بودم و خوابم گرفتهبود سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم، یک مرتبه یک نفر یک پنج ریالی جلو رویم انداخت، هیچ نگفتم. ظرف نیمساعت که زنم دیر آمد مردم چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند. از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. پولها را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم: تو به مسافرخانه برو، من کار دارم یکی دو ساعت دیگر می آیم. زنم رفت و صدمتر دورتر در یک جای مناسبتر نشستم سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم نزدیک دهتومان پول گیرم آمد.
دیدم عجب کار راحت و خوبی است که بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی پنج ماشین باری ده تُن پول گیرم آمد. آخر پشت کردن عدل های ۱۲۰-۱۰۰ کیلویی و بالا بردن از پله های باری کار ساده ای نیست.
۱۵ روز مسافرت آن سال تمام شد. به زنم گفتم من در مشهد کاری پیدا کرده ام و دیگر از یزد باید بریم ، زنم هم خوشحال که در مشهد کنار حرم امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق اجاره کردیم و ساکن مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم و روزی ۵۰-۴۰ تومان کاسب بودم.
زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و زوار هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود. من هم راه افتادم و گدایی کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم، متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمدآباد، کوی دکترا و اطراف دانشکده هاو جلوی بیمارستان ها خوب پول می دهند. حالا ۵ سال است در مشهد کار می کنم وضعم خوب که نه عالی است.
ظرف این مدت در مشهد خانه یِ بزرگی خریدم.
وقتی حمال گاراژ اتوتاج یزد بودم یک دخترم را در سن ۱۵ سالگی عروس کردم، کلاََ حدود ۱۴۰ تومان (منظور ۱۴۰۰ ریال) توانستم جور کنم و برایش جهیزیه بخرم. حالا زنم برای دختر دیگرم که می خواهد عروس شود نزدیک ۸۰۰ هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است. زنم هم معامله می کند. زن حسابگری است، طوری معامله می کند که جهیزیه دخترش مجانی تمام شود.
از یک وسیله چندتا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد. هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم .
۵-۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم.
روزی به " گاراژ اتفاقِ" یزدی ها در مشهد رفتم دیدم اصغر آنجاست یک شال_سبز هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی تا به حال سید شدی؟!
گفت: سید بودم.
گفتم: اصغر برادرهایت که سید نیستند،
گفت: میشه آدم مرتب مشهد رفت و آمد داشته باشه اما سید نباشه!!
یواشکی گفت : صداشو در نیار
پرسیدم؟
کار و کاسبی چطوره، گفت:
خدا را شکر بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، که دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر ( که حالا دیگر آقا سید اصغر شده بود ) و گفت:
من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم راضی باش ! اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند.
اصغر گفت: چِکَش را بده. متوجه شدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول نزول می گیرد اصغر ضمن گدایی پول هم نزول می داد.
سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟
گفت: هفته ی دیگر پسرم را داماد می کنم آدرس داد و گفت:
حتما به عروسی بیا. هفته ی بعد سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای چراغان است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد.
من هم وارد خانه شدم. خانه حدودآ ۱۵۰۰متر حیاط با ساختمانی بسیار مجلل بود عروسی با شام مفصل برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود. آن خانه هم مال اصغر بود. من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل و اخذ درجه یِ دکترا به پاریس رفتم و بیش از هشت سال اصغر را ندیدم.
سال ۱۳۶۳ بود که یک روز رفتم گاراژ اتفاق یزدی هایِ مشهد از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم وضع مالی اش خیلی خوب شده است. چون در مشهد پول نزول می داد اوایل انقلاب عده ای می خواستند اذیتش کنند او هم مجبور شد به تهران برود ، حالا کجاست نمی دانم!
سال ۱۳۶۹ می خواستم به خارج از کشور بروم باید هزار دلار به طور آزاد می خریدم به خیابان فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی صرافی چشمم به اصغر ( یا همان سید اصغر )؛خورد که نشسته بود. فهمیدم حاجسیداصغر مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم رفاقت قدیم و چندین ساله دلار را ۱۲ ریال ارزانتر از فی بازار با من حساب کرد و گفت:
ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش داد که در مشهد برایش انجام دادم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش" حاج خانم منیره " شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. عروسش هم آنجا بود. اصغر گفت:
سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند.
اصغر ادامه داد :
که عروسم از ماجراهای قبلی ما هیچ خبری ندارد، صحبتی در این موارد نکن. خانه ی بسیار شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد تهران داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر زندگی می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را مدیون چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که اولین ۵ ریالی را سالها قبل در آن شب در مشهد جلوی روی من انداخت و مرا برای همیشه از حمالی نجات داد. سال ۱۳۸۳ برای خرید ارز به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم، پسرش رضا مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در چند کشور هم شعبه داریم، در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیکاگو، اگر در این شهرها کاری داشتی به شعب ما مراجعه کن. از رضا پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت پدرم کمی مریض بود به لندن رفته هم به بچه_ها سر بزند هم به حساب کتاب ها رسیدگی کند و هم برای درمانش اقدام کند سال ۱۳۸۷ به صرافی حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بودو در کنار کارهای صرافی معاملات دیگر هم می کرد به منشی گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم از من پرسید وقت قبلی گرفته اید؟ گفتم: به حاج اصغر آقا بگویید محمد حسین یزدی آمده و میخواهد او را ملاقات کند . خود حاج اصغر آمد و مرا داخل دفترش برد.
در ضمنِ صحبت گفتم: حاجی چند سال داری؟ گفت: ۸۶ سال. سر صحبت را باز کردیم ، پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی ات خبر داری، گفت: تقریباََ همه اشان مرده اند، حتی آنها که ۱۶-۱۵ سال از من کوچکتر بودند، مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان که بیست سال از من جوان تر است، مرده اند. گفتم: جواد چه می کند؟ گفت: سال هاست حمالی را رها کرده و با یکی شریک شده و در یزد دفتراملاک دارد وضعش هم خیلی خوب است. راستی اگر حاج سید اصغر گدایی را پیشه نکرده بود در سن ۸۶سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافی اش روزانه صدهاهزاردلار جابجا می کرد !؟
و آیا در چند کشور مهم نمایندگی داشت؟
یا او هم مثل دوستان قدیمش توی یزد سالها پیش.......
نتیجه و پندی که از این داستان میتوان گرفت اینکه :
آیا فکر میکنید آنهایی که صندوق صدقات را در دست دارند و درآمدهای سرشار و میلیاردی از نذورات حرم امامان دارند و فطریههایی که به اسم خدا و دین و خمس و ذکاتی که از مردم جمع میکنند حاضرند دیگر تن به کار دهند!؟
امیدوارم که مردم بیدار شوند و بفهمند که اینها همان اصغر حمالهایی هستند که حاج سید اصغر شدهاند و به مراتب بافکرتر و سازمان یافتهتر گدایی میکنند.
*برگرفته از کتاب شازده ی حمام/ جلد ۱/ نوشته یِ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی شاعر نویسنده جغرافیدان .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر