چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

بلقیس سلیمانی

این متن نوشته خانم " بلقیس سلیمانی" یکی از نویسندگان معاصر است



من کی هستم؟!
من« دوشيزه مکرمه» هستم
وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم
وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم .
من «والده مکرمه» هستم
وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني 20 آگهي تسليت در 20 روزنامه معتبر چاپ مي کنند ..
من «همسري مهربان و مادري فداکار» هستم،
وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ مي رساند
من «زوجه» هستم،
وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه فقط بيست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم،
وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد.
من «خوشگله» هستم،
وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند.
من «مجيد» هستم،
وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.
من «ضعيفه» هستم،
وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند..
من «بي بي» هستم،
وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.
من «مامي» هستم،
وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي مي کند..
من «مادر» هستم،
وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم چون آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنيکه» هستم،
وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشت ماشينش در پارکينگ مي شنود.
من «ماماني» هستم،
وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.
من «ننه» هستم،
وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم و نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم.
من «يک کدبانوي تمام عيار» هستم،
وقتي شوهرم آروغ هاي بودار مي زند و کمربندش را روي شکم برآمده اش جابه جا مي کند.
من «بانو» هستم،
وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسي ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمي ، عزيزم،عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم.
من در فريادهاي شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه مي آيد، چند تار موي زنانه روي یقه کتش است و دهانش بوي سگ مرده مي دهد، «سليطه» هستم.
من در محاوره ی ديرپاي اين کهن بوم ؛ «دليله محتاله، نفس محيله مکاره،مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و....» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» مي گويد.
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفي صدا مي زند.
من «مادر فولادزره» هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم.

مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفي مي کند...

سهراب سپهري

کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت.
من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم. دیوار را خوب می چیدم. طاق ضربی را درست می زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف،دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا می رفتم. از پشت بام می پریدم پایین. من شر بودم. مادرم پیش بینی می کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم.
روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.چه کیفی داشت! شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می رفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم!
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!"
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سال ها مذهبی ماندم ، بی آن که خدایی داشته باشم!
از کتاب هنوز در سفرم ....
سهراب سپهري

تذکرة الحضرات

تذکرة الحضرات

سالها پيش، يکي مرد دهاتي پسرش را پي تحصيل به يک حوزه ي علميه فرستاد که با علم شود، عاقل و هشيار شود، مخزن اسرار شود، با همگان دوست شود، يار شود، همدل و غمخوار شود، خوب و بد زندگي و رسم ادب ورزي و اخلاص بياموزد و فرزانگي و صدق و صفا پيشه نمايد.


پس از چند صباحي پسرک، شيخ شد و ميوه ي بر شاخ شد و پخته شد و خام شد و باد شد و باده شد و جام شد و گِرد و گلندام شد و ثقة الاسلام شد و حجة الاسلام شد و صاحب صد نام شد و پيش خودش، مرتبه اش تام شد و قبضه اي از ريش به خود نصب نمود و سرش عمامه يپرپيچ نهاد و شنلي بر تنش انداخت و دمپايي نعلين به پا کرد و سپس عزم وطن کرد که ملايده خويش شود، خمس و زکات از فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پري از دلشان دفع کند، همدم خانان شود و محرم جانان شود و بار دل مردم نادان شود و اين شود و آن شود و با کلک و حيله گري، بر همگان برتري و سروري و سرتري و رهبري و مهتري و بهتري خويش مسلم بنمايد.


باري، گويند که در روز نخستين که پسر وارد ده شد، در آن هلهله و ولوله و غلغله و شور و شررها که به پا بود، پدر جَست و دو تا مرغ که در خانه خود داشت به پاي پسرک ذبح نمود و به زنش داد که آنرا بپزد تا که ز فرزندِ سرافراز و خوش آواز و پرآوازه، پذيرايي جانانه نمايد.


پيش از آغاز غذا آن پسرک خواست که نزد پدر و مادر خود چشمه اي از قدرت علمي الهي و توانايي فکري که در او جمع شده بود هويدا بنمايد. چنين بود که از آن پدر و مادر فرتوت بپرسيد که در سفره ما چند عدد مرغ نهاديد؟


بگفتند که البته دوتا مرغ. پسر جان! چه سوالي است؟ هرآنچيز عيان است چه حاجت به بيان است؟


پسر گفت که ها! فرق نگاه کسي از اهل خردمندي و فرزانگي همچون من و يک عده عوام همچو شماها به همين است که از منظر علمي، هرآيينه در اين سفره سه تا مرغ سوخاري بنهاديد ولي علم نداريد و سپس چند عدد سفسطه و مغلطه و شعبده بازي کلامي و زبان بازيپي درپي و لفاظي پيچيده و بي پايه به هم بافت، و اينگونه نشان داد که از منظر تحقيقي و تعليمي و علمي، در آن سفره سه تا مرغ مهياست، و اين از برکت هاي خردمندي و علم است..


پدر پير کز آن سلسله الفاظ و عبارات پريشان شده بود، از سخن آخر فرزند خودش شاد شد و گردن پرموي و سِتبرِ پسرش را بنوازيد و به او گفت که احسنت بر اين حُسن و کرامات تو فرزند که با اين سخنِ پر برکت ، مشکل تقسيم دوتا مرغ براي سه نفر يکسره حل گشت. پس اين مرغ براي من و آن مرغ دگر نيز براي ننه ات. مرغ سوخاري شده اي نيز که با علم و کرامات تو اثبات بگرديده، خودت ميل نما.


اينچنين بود که آن شيخ، ادب گشت و بدانست که مرغي که از آن علم و کرامات شود ساخته، جز ضعف دل و سوزش ماتحت، اثري هيچ ندارد.

ملا نصر الدين

يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي ايد. هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد . كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد .وقتي كه دوباره به پشت بام رفت ، مي خواست الاغ را ارام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت . بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمين افتاد و مرد.

بعد ملا نصر الدين گفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خر به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

خیمه و خرگاه عاشقان حماقت




خواهرم اي دختر ايران زمين


زری دلنشین شاعره باهوش، جواب دندان شكني به اين شاعر چشم هيز داده.....
مرحبا به این دختر اصیل ایرانی

شعرزیر توسط خیمه و خرگاه عاشقان حماقت، بانیان سفاهت، شارعان شقاوت، منادیان ذلالت و ساقیان وقاحت سروده شده خطاب به بانوان بدحجاب و بی حجاب و کم حجاب و نیمه حجاب و غیره:

خواهرم ای دختر ایران زمین

در خیابان چهره آرایش مکن ..... از جوانان سلب آسایش مکن
زلف خود از روسری بیرون مریز ..... در مسیر چشمها افسون مریز
یاد کن از آتش و روز معاد ..... طره گیسو مده در دست باد
خواهرم دیگر تو کودک نیستی ..... فاش تر گویم عروسک نیستی
خواهرم ای دختر ایران زمین ..... یک نظر عکس شهیدان را ببین
خواهرم این لباس تنگ چیست ؟ .. پوشش چسبان رنگارنگ چیست ؟
خواهرم اینقدر تنازی مکن ...... با اصول شرع لجبازی مکن
در امور خویش سرگردان مشو ..... نو عروس چشم نامردان مشو
خیمه گاه عشاق الحسین

پاسخی که زری دلنشین، این شاعره پُر شهامت اصیل ایرانی به این خیمه گاه سرشار از بلاهت و وقاحت و شقاوت و ذلالت و خباثت و عاری از شرافت و ظرافت و بصیرت فرستاده اند:
ای فلانک خاک عالم بر سرت ..... گر چنین گویی سخن با خواهرت
خواهر تو نیستم البته من ..... پس فزونتر از دهانت زر نزن
چشم هیز و خوی بد ، فکر پلید ...... از دل هر مصرعت آمد پدید
زشتی دید و کلام ذات تو ..... هست پیدا در همه ابیات تو
از خرد چون کم رسیده سهم تو ..... نیست زیبایی من در فهم تو
هم نگفته با تو هیچ آموزگار ..... هست طنازی به تای دسته دار
یا نمیدانند عشاق حسین ..... فرق ساده را میان تا و طین
همچنین آرایش من ای عمو ..... در خیابان نیست ، کم یاوه بگو
جای آرایش چه نزدیک و چه دور ..... سالن زیبایی است ای بیشعور
من لباس تنگ میپوشم ، بله ..... پوشش خوشرنگ میپوشم ، بله
میشوم طناز و زیبا و ملوس ..... میخرامم در چمن چون نوعروس
زلف خود ریزم برون از روسری ..... میکنم در چشم مردان دلبری
طره گیسو دهم در دست باد ..... گور بابای تو و روز معاد
زری دلنشین

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

سیاسی فکر کن، نه خرافی



صحبت یکی از دوستان که دوست داشتم همه بشنون :
ایران كه بودم یه دوستی داشتم به اسم نوید كه ۲ سال پیش جلو در خونشون کامیون لهش کرد و در ۲۵ سالگی جوانمرگ شد. پارسال كه ایران بودم رفتم سراغ پدر و مادرش، هر دو تا شون ۳۰ سال پیرتر شده بودن، به قول خودشون کمرشون شکسته بود. کارشون شده بود گریه زاری، خوندن فاتحه، دادن نذر، حاضر دائمی تمامی جلسات قرآن بودن، آخر هفته پول بود كه به قرآن خوانها میدادن كه سر قبرش قرآن بخونن. میگفتن مردن پسرشون اینا رو به خدا نزدیک کرده برای اینکه خواست خدا بوده. اینو داشته باشین، یک سال پیش همین بلا تو هلند سر یه هم خیابانی کافر اومد. اونم بچه نازنینش با ماشین جلوی در خونه تصادف کرد اما باباش به جای فاتحه خوندن شروع به نامه نگاری با شهرداری و شورای شهر و کار رو کشید به روزنامه ها و آخرش ثابت کرد كه این خیابون از نظر شهرسازی برای بچه ها امن نیست. نتیجه این شد كه کلی سرعتگیر و تابلو هشدار دهنده نصب شد تا دیگه این اتفاق تکرار نشه. فرق قضیه رو دارین؟ اون میگه خواست خداست و دنبال دلیل اصلی نمیره در حالی كه این کافر دنبال دلیل زمینی میگرده وبا تلاشش کاری میکنه كه این اتفاق دیگه تکرار نشه.بعضی کشورها برای این پیشرفت نمیکنن چون كه ۹۵% فعالیت مغزشون صرف خرافات میشه.

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

افتخار همخوابگي با محمد

زناني كه افتخار همخوابگي با محمد را از دست دادند.


ميتوان گفت " همخوابگي با تمام زنهاي دنيا" حتي شده براي يك بار " بزرگترين آرزوي محمد بود.
با اين حال بودند زناني كه بنا به دلايلي افتخار سرويس به درگاه الله را نيافتند. در اينجا به چند
مورد اشاره ميشود.


1 ام هانی دختر ابوطالب، وی بهانه آورده بود که بچه دار است و باید از بچه اش نگهداری کند. لذا پیشنهاد محمد را رد کرد.

2 ضباعه دختر عامر بن قرط، که پیغمبر اورا از پسرش بخواست اما پسرش به پیامبر گفت مادرم پیر است و پیامبر دست برداشت.

3 صفیه دختر بشامه عنبری که از اسرای افتاده به دست مسلمانان بود، محمد او را بخواست
اما شوی باز آمد و چون زنش را می‌خواست مسلمان شد تا زنش بر او حرام نگردد. پیامبر از او پرسید من را خواهی یا شویت را؟ صفیه گفت شویم را.

4 ام حبیبه دختر عباس بن عبدالمطلب، پیغمبر اورا به زنی خواست، عباس گفت یا رسول الله او با تو شیر خورده است.

5 جمرهدختر حارث بن ابی حارثه، محمد اورا از حارث بخواست، حارث به دروغ به پیامبر گفت بدن او پیسی دارد و تورا شایسته نیست.


بحارالانوار