سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۰

چرا دین نمیتواند پایه دمکراسی باشد؟

چرا دین نمیتواند پایه دمکراسی باشد؟
  
به سه دلیل دین نمیتواند پایه دمکراسی باشد. اول اینکه نقش دین ایجاد دموکراسی نیست. هیچ دینی وجود ندارد که که رسالت خود را ایجاد دموکراسی یا حتا بسط آن اعلام کرده باشد. آیا کسی دینی میشناسد که پیامبرش وعده دمکراسی به پیروانش داده باشد؟ اگر چنین نیست، بنا بر این اصولا بحث دین و دمکراسی و به طور مشخص تر اسلام و دمکراسی که این همه کتاب و مقاله راجع به آن نوشته میشود اصولا موضوعیت ندارد. یعنی بحثی است بدون معنی و عاری از موضوع. بحث جنبی مرتبط با این بحث، مساله تضاد یا همسانی اسلام با دموکراسی است. این بحث هم به جایی نمیرسد چون نتیجه بحث موکول به تعریف خود اسلام است. اگر اسلام را قرآن و سنت پیامبر و حکومت مدینه و تاریخ اسلام بگیریم، از دل هیچ کدام از اینها، نه دمکراسی بیرون میاید و نه تطابق اسلام با دموکراسی. اصل شورا را پیش میکشند. نه شورای زمان پیامبر مرکب از عشره مبشره، نه`سقیفه بنی ساعده و نه شوراهای بعد، کوچکترین ربطی به پارلمانتاریسم دمکراتیک ندارد. به همین دلیل ساده که پارلمانتاریسم دمکراتیک ، تقنینی است و شورای محمدی، در بهترین وجه،مشورتی است.


دوم اینکه، دین اساسش بّر اعتقاد نهاده شده ودمکراسی بر قرارداد. رابطه دین رابطه عمودی است، رابطه فرد است با موجودی فرا انسانی، در حالی که رابطه دمکراتیک، رابطه ایست افقی، یعنی رابطه انسان با انسان. یا به عبارت دقیق تر، رابطه شهروند با شهروند. این تفاوت ماهوی بین روابط، از حوزه ادیان هم بالاتر رفته و اختلاف اساسی بین افلاطون و ارسطو هم هست. بهترین و ساده ترین جلوه این اختلاف در نقاشی معروف رافائل از فلاسفه نقش بسته است. آنجا میبینیم که افلاطون کتابی را به طور عمودی در دست گرفته و دست دیگر را بالا برده و با آنگشت چیزی را در آسمان نشان میدهد. این چیز، همان مثل معروف افلاطونی است. یعنی جامعه بشری باید خودرا با اصولیکه در جایی که بالا تر از اوست تطبیق دهد. ارسطو به عکس، کتابی را افقی در دست گرفته و دست دیگر را نیز افقی دراز کرده. آنهم بی آنکه با انگشت سبابه به خواهد چیزی را نشان دهد. ارسطو میگوید، مثلی خارج از اجتماع بشری وجود ندارد و انسانها باید خودشان مثل خود را بسازند. به عبارت دیگر، انسان خود باید قانون دلخواه خود را وضع کند، نه خدا! این اساس تفاوت ماهوی دین و دمکراسی هم هست. نتیجه منطقی این فرضیه آن است که اعتقاد و قرارداد را نه میتوان هم عرض یک دیگر قرار داد. برای آنکه ما قرارداد دمکراتیک به بندیم، نیازی به اعتقاد دینی یا هر اعتقاد دیگر نیست. اما هر معتقدی میتواند به قرار داد دمکراتیک به پیوندد. از این روست که پهنه دمکراسی از پهنه دینی گسترده تر است. پهنه گسترده دموکراسی، هم روشنگران اسلامی و هم حکمرانان جمهوری اسلامی را که هر دو از ` مردم سالاری دینی` سخن میگویند بر انگیخته تا به تسخیر آن پهنه به کوشند. نه برای ایجاد دموکراسی لیبرال متعارف، بلکه برای غصب دمکراسی به سود دین. یعنی به زنجیر کشیدن فکر بنیادین دمکراسی و سجود آن در برابر بت حجر الاسود.

سوّم آنکه، واحد دین، مومن است و واحد دموکراسی شهروند. دین شهروند نمیشناسند. مومن آنند که امّت دینند. اینان از حقوقی بر خوردارند که دیگران از آن محرومند.در دمکراسی همه از حقوق یکسان بر خوردارند، خواه مومن باشند یا کافر یا هر چه دیگر. این اصل است و حال آنکه اصل در دین، تبعیض است. فکر میکنم این مطلب آنقدر واضح است که بسط آن، اتلاف وقت خواننده میشود.

اینجا اگر ادامه بحث را فقط به ادیان ابراهیمی محدود کنیم، باید بگوییم که هیچیک از این ادیان نه زاینده دموکراسی است و نه منطبق با دموکراسی. زیاده خواهی هم نمیتوان کرد. نه موسی، نه عیسی و نه محمد، هیچیک وعده دموکراسی نداده اند که حالا بعضی میخواهند به تولیت محمد دمکراسی اسلامی بر قرار کنند. یهودیان و سیحیان چنین ادعا ای ندارند. جریان دموکراسی در اروپا و جریان پر و تستا نیسم، جدای از هم عمل کرده اند. در اروپا، رنسانس کردند. یعنی، دین را کنار گذاشتند و به اصل دموکراسی در یونان باستان روی آوردند. موج سکولاریسم آنقدر بالا گرفت که مسیحیت ناچار شد سر فرو آورد و برای ابقا خود با این موج همراه شد. آنان از این موج بیم نکردند، چنانکه آن تدارک چی اصلاح طلب شیرین سخن ما از ’بیم موج’` وحشت کرده بود


از این گذشته، در درون مسیحیت مفاهیمی نهفته بود که رفرماسیون را یاری داد. دو اصل: یکی تئوری معروف به ` ثنویت سیاسی` یا ` دو شمشیر`. مسیح گفت: آنچه از آن قیصر است، به او ده و آنچه از آن خداست به خدا. اصل دوّم: اصل تثلیث است. خدا با سه رویه . نه آن خدای قهار یهودی و نه آن خدای جبّار و رحیم و منتقم و مکار محمد. این بود که بین اصل تثلیث مسیحی و تثلیث سیاسی منتسکیو اصطکاک ایجاد نشد. به عکس، وحدانیت سه بعدی مسیحی با وحدانیت سه گانه سیاسی جور شد. آری، مقننه، مجریه و قضاییه با هم اما جدای از هم. این است خداوند سه رویه لاییک. این گونه همیاریهای مفهومی در اسلام وجود ندارد و کار تطابق اسلام و دموکراسی را دشوار بلکه محال میسازد.


مسلمانی در تقابل با شهروندی
در واقع، مساله اساسی، نقطه عزیمت است. آیا اسلام و مسلمانی را باید اصل قرار داد یا شهروندی، آزادی و برابری تمام شهروندان را . آشکار است که اولی به دموکراسی نمیرسد. در بهترین وجه به نجات ` اسلام عزیز ` میانجامد که هنوز هیچ کس نتوانسته به ما بگوید، این غریق به ساحل کشیده شده چگونه موجودی خواهد بود. حتما باز ما را به فرمان علی مصطفی، شیر خدا به مالک اشتر ارجاع میدهند! برخی از طلایه داران نو اندیشی اسلامی استدلال میکنند از این رو اسلام و مسلمانی را نقطه عزیمت تئوریک قرارد داده اند که اکثریت مردم ایران مسلمانند. از اینرو حکومت ایران ناگزیر اسلامی خواهد بود. این استدلال به آن میماند که بگوییم چون قریب هفتاد در صد یا بیشتر فرانسویان کاتولیک هستند، پس باید رئیس جمهور فرانسه پاپ باشد! حال آنکه درست بّر عکس، فرانسه لاییک ترین کشور دنیا است. فرانسویها و دیگر مردمان دمکرات بنا را بر شهروندی نهاده اند که پسوند آن میتواند کاتولیک بودن یا هر چیز دیگر بنا بر انتخاب آزاد خود شهروند باشد. نو اندیشان اسلامی میخواهند پسوند را به پیشوند تبدیل کنند. اسب  درشگه را در عقب بسته اند. نقطه عزیمت قرار دادن مسلمانی به شهروندی نمی   انجامد. باز به مسلمانی بر میگردد. از مسلمانی که دموکراسی بر نمی خیزد، ولی در دموکراسی شهروند آزاد میتواند مسلمان هم باشد. بنا بّر این، اگر هدف نو اندیشان اسلامی وصول به دموکراسی است، اینان باید نقطه عزیمت تئوریک خودرا از مسلمانی به شهروندی تغییر دهند. البته اصلاح اسلام حق مسلم ایشان است. هر کار میخواهند با اسلام عزیزشان بکنند، بکننند. ولی نمیتوانند دموکراسی را آنقدر تحریف کنند و بچرخانند تا بلکه آن دموکراسی مثله شده با چند تا قل هو الله و شعر حافظ و مولانا به کالبد اسلام بزک شده چسبانده شود.

در این نوشته کوتاه، استدلال شد که نه میتوان از ادیان به طور عام و اسلام به طور خاص انتظار ایجاد دموکراسی داشت. هیچ دینی چنین ادعای نکرده. اما میتوان بر اساس دین، حکومت ایجاد کرد. هم حکومت مسیحی دراز مدت و هم حکومتهای چند رنگ اسلامی داشته ایم. از حکومت پیامبر اسلام گرفته تا راشدین و خلافت های چندگانه. حالا هم که در پرتو انقلاب شکوهمند، حکومت اسلامی در کشور بقیه الله بر قرار است. پس حکومت دینی جلوه خارجی تاریخی و واقعی دارد. منتهی، حرف این است که حکومت دینی دمکراتیک نه وجود خارجی و تاریخی پیدا کرده و نه میتواند پیدا کند. به عبارت روشن تر، اگر خواستار دموکراسی هستیم، نه میتوانیم اعتقاد دینی را نقطه آغازین قرار دهیم و نه میتوانیم دو نقطه حرکت توأماً داشته باشیم، یعنی هم مسلمانی و هم شهروندی

انتزاع و انتخاب جوهر مدرنیته است. لاجرم باید انتخاب کرد . یا این یا آن .اما نه هر دو و نه با هم

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

تا خرند اين قوم، رندان خرسواري مي كنند


via نسوان مطلقه معلقه by نسوان on 12/5/11

در محرّم ، اهل ری خود را دگرگون می كنند 
از زمین آه و فغان را زیب گردون می كنند

گاه عریان گشته با زنجیر میكوبند پشت
گه كفن پوشیده،‌ فرق خویش پرخون می كنند

گه به یاد تشنه كامان زمین كربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می كنند

وز دروغ كهنه ی یا لیتنا كنّا معك
شاه دین را كوك و زینب را جگرخون می كنند

خادم شمر كنونی گشته، وانگه ناله ها
با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می كنند

بر یزید زنده میگویند هر دم، صد مجیز 
پس شماتت بر یزید مرده ی دون می كنند

پیش ایشان صد عبیدالله سر پا، وین گروه
ناله از دست عبیدالله مدفون می كنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلی
هر دو را تسلیم نوّاب همایون می كنند

آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین 
شامش از دروازه ی دولاب بیرون می كنند

حضرت عباس اگر آید پی یك جرعه آب
مشك او را در دم دروازه وارون می كنند

گر علی اصغر بیاید بر در دكانشان 
درد و پول آن طفل را یك پول مغبون می كنند

ور علی اكبر بخواهد یاری از این كوفیان 
روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می كنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون میکنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاك پایش را به آب دیده معجون می كنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان،
بر اسیران عرب این نوحه ها چون می كنند؟

تا خرند این قوم، رندان خرسواری می كنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می كنند

شعر از ملک الشعرا بهار

پی نوشت: اگر امام حسین نماد آزادی هم باشد ، به نظر من وقت آن رسیده که در انتخاب نماد هایمان دقت بیشتری کنیم. در سرزمینی که همین دو سال پیش شبنم ها در روز عاشورا نه در کربلا که در همین تهران به دست جائران به قتل رسیدند، در سرزمینی که هاله سحابی هایش زیر تابوت پدر با لگد کشته شدند، در سرزمینی که نسرین ستوده هایش هنوز به جرم دفاع از حق در زندانند، در سرزمینی که حاکمانشان یزیدانند، گریه بر مصایب امام حسین و  حر بن ریاحی و زینب خنده دار است. هر آن که برای   مظلومیت حسین در 1400 سال پیش می گرید و  شهیدان روزگار خود را به فراموشی سپرده ، هر کس که از کربلا می گوید و کهریزک را فراموش کرده، هر کس که عاشورای 1400 سال پیش را به یاد می آورد و عاشورای 88 را از یاد برده است  به امام حسین  ارجاع می دهم وقتی که گفت : اگر دین ندارید ، آزاده باشید و می گویم: اگر دین دارید، آزاده باشید! اگر قلبتان برای آزادی و آزادگی می تپد نزدیک تر بیایید، شهیدان ما ، آزادگان ما ، قهرمانان ما، همان هایی هستند که در زندان ها ، در تبعید  ، در حصر ،  تنهایشان گذاشتیم و زیر خاک رهایشان کردیم،  خاک بر سر داعیه ی  آزادگی  ما.

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰

ازدواج ممنوع


باید باكره باشى باید پاك باشى ! براى آسایش خاطر مردانى كه پیش از تو پرده ها دریده اند ! چرا یش را نمیدانى ؟! ... فقط می دانى قانون است سنت است ... قانون و سنت را می دانى مردان ساخته اند اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فكر می كنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند ... !!

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

فرم ارزیابی در آخرت


فرم ارزیابی در آخرت                                       


با تشکر از اقامت شما در دنیای فانی. مدیریت کاینات به منظور بهبود خدمات دستگاه الهی و ارتقاء کیفیت نعمات، شما را دعوت به ارائه نظراتتان از طریق پرسشنامه زیر می کند.

پر کردن فرم ارزیابی زیر حداکثر 4 دقیقه طول می کشد . با پر کردن این فرم شما در قرعه کشی یک دستگاه آیپاد نیز شرکت داده می شوید.
 
نام (اختیاری ........... .......
جنیست: انس ⃝       جن
سن در هنگام مرگ ........
محل تولد: سیاره اورانوس  ⃝      سیاره زمین  ⃝      دیگر ............
......... ..
شماره DNA  ............ ........
____________ _________ _________ ________


نخستین بار چگونه از وجود ما مطلع شدید؟
پدر و مادر
دینی دوم دبستان
برهان علیت
سایر......
____________ _________ _________ ________


 
آیا از رفتار مامور ما در هنگام قبض روح رضایت داشتید؟
 
بلی ⃝      خیر
____________ _________ _________ ________


 
نظر شما در مورد موسیقی پخش شده در هنگام جان دادن چه بود؟
دوباره دوباره
مگر موسیقی پخش می شد؟  ⃝
لطفا سرگرمی دیگری برای اسرافیل پیدا کنید
 ____________ _________ _________ ________


 
آیا آنتن دهی 124000 پیامبری ما دوره زمانی شما را پوشش می داد؟
بلی ⃝      خیر
____________ _________ _________ ________

ابزارهایی که برای ارتباط مناسب تر می دانید را به ترتیب اولویت شماره بزنید:
کتاب آسمانی  ⃝
وحی مستقیم  ⃝
تویتر  ⃝
____________ _________ _________ ________


 
آیا از سرویس دهی دفتر مرکزی ما واقع در عربستان و یا شعب آن در مساجد محلی استفاده کرده اید؟
بلی ⃝      خیر
____________ _________ _________ ________

 
کدام راه را برای تکلم با خدا بهتر می دانید؟
نماز
مناجات در غار
سیگار  کشیدن ⃝
فیس بوک ⃝
____________ _________ _________ ________

 
کدام یک از شواهد وجود خدا را ترجیح می دهید؟
کتاب به عنوان معجزه
معجزات سنتی نظیر اژدها کردن چوب و نصف کردن ماه
____________ _________ _________ ________

 
کدام یک از خدمات بهشت برای تان جذاب تر می نمود؟ به ترتیب اولیت شماره بزنی
فنا شدن در لقاء خداوند
دار و درخت
دخترکان ترگل ورگل
لوله کشی شیرکاکائو
____________ _________ _________ ________

 
ارزیابی شما از نمازهای یومیه چگونه است؟
از نظر تعداد در روز                     عالی ⃝      معمولی ⃝      ضعیف
از نظر طول هر نماز                      عالی ⃝      معمولی ⃝      ضعیف
جاگیری آن در طول روز              عالی ⃝      معمولی ⃝      ضایع
ارزیابی کلی                               عالی ⃝      معمولی ⃝      ضعیف
____________ _________ _________ ________

 
کدام روش را برای جذب روزه  داران موثرتر می دانید؟
استفاده از تقویم شمسی
گنجشکی نمودن ده روز آخر
افزایش سرعت چرخش زمین به دور خود
____________ _________ _________ ________

 
به نظر شما مهترین علت گرایش مردم به شرکت های رقیب نظیر نهاد روحانیت چیست؟
ارایه خدمات بهتر و پاسخگویی سریعتر
تبلیغات و اطلاع رسانی قویتر
روشن تر بودن وعده ها و مطالبات شان
____________ _________ _________ ________

 
به نظر شما کدام یک از تغییرات زیر می توان در جذب مومنین موثرتر باشد؟ به ترتیب اولیت شماره بزنید
افزایش پیچیدگی ها در آفرینش اجزای هستی
نمود روشن تر اعجاز روایی در بطون هفتگانه کتب آسمانی
آزادسازی مصرف مشروبات الکلی
____________ _________ _________ ________

در صورت گزینشی بودن سیستم تناسخ، آیا حاضر بودید بار دیگر زندگی انسانی
را تجربه کنید؟
 
بلی ⃝      خیر
____________ _________ _________ ________

اگر تمایل ندارید که از بارگاه الهی ایمیل دریافت کنید اینجا را علامت بزنيد.
WWW.AFFUNE

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

گناه راز کاسبی همه ادیان است

 گناه یکی از قدیمی ترین ترفندها برای سلطه بر مردم است. آنها در تو احساس گناه ایجاد می‌کنند. انها ایده‌هایی بس احمقانه به خوردت می‌دهند که قادر به محقق ساختن آنها نیستی. سپس گناه به وجود می‌آید. و همین که گناه به وجود آمد تو به دام افتاده‌ای گناه راز کاسبی همه ادیان است ...

(اوشو)

مبتذل‌ترین نوع غرور

مبتذل‌ترین نوع غرور، غرور ملّی‌ است، زیرا کسی که به ملّیت خود افتخار می‌کند در خود کیفیت باارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسل نمی‌شد که با هزاران هزار نفر در آن مشترک است. برعکس، کسی که امتیازات فردی مهمی در شخصیت خود داشته باشد، کمبود‌ها و خطاهای ملّت خود را واضح‌تر از دیگران می‌بیند، زیرا مدام با این‌ها برخورد می‌کند. اما هر نادان فرومایه که هیچ افتخاری در جهان ندارد، به مثابه‌ی آخرین دستاویز به ملّتی متوسل می‌شود که خود جزیی از آن است. چنین کسی آماده و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملّتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند.

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۰

اگر كوسه ها آدم بودند

 
دختر كوچولوي صاحبخانه از آقاي "كي" پرسيد:

اگر كوسه ها آدم بودند با ماهيهاي كوچو
لو مهربانتر ميشدند؟

آقاي كي گفت: البته ! اگر كوسه ها آدم بودند

توي دريا براي ماهيها جعبه هاي محكمي ميساختند

همه جور خوراكي توي آن ميگذاشتند

مواظب بود ند كه هميشه پر آب باشد

هواي بهداشت ماهيهاي كوچولو را هم داشتند

براي آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد

گاهگاه مهماني هاي بزرگ بر پا ميكردند

چون كه

گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است

براي ماهي ها مدرسه ميساختند

وبه آنها ياد ميدادند

كه چه جوري به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلي ماهيها اخلاق بود

به آنها مي قبولاند ند

كه زيباترين و باشكوه ترين كار براي يك ماهي اين است

كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند

به ماهي كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

و چه جوري خود را براي يك آينده زيبا مهيا كنند

آينده يي كه فقط از راه اطاعت به دست ميآيد

اگر كوسه ها آدم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند

ته دريا نمايشنامه يي روي صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولوهاي قهرمان

شاد وشنگول به دهان كوسه ها شير جه ميرفتند

همراه نمايش آهنگهاي محسور كننده يي هم مينواختند كه بي اختيار

ماهيهاي كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند

در آنجا بي ترديد مذهبي هم وجود داشت

كه به ماهيها مي آموخت

"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"


"برتولت برشت"

تصاویر بزرگتر از اندازه‌ تمبرِ پستی





هر وقت تصاویر تبلیغ‌ شده‌ رهبران مملکت در اماکن عمومی
بزرگتر از اندازه‌ تمبرِ پستی بشوند، خطر دیکتاتوری حتمی است
 ولادیمیر ناباکوف
نویسنده، مترجم و منتقد روسی-آمریکایی

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم

داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم

خانه ما دو تا درب داشت، از  آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و  درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی خانه ما بود ودیگری خانه ای که متعلق به پدربزرگ شهرام، یکی دوستانم بود. پدر بزرگش مرده بود و دوسالی می شد که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد و  خانه در شرف نابود شدن بود. اسم کوچه پشتی ، کوچه شهید بهرام  وحیدی بود، اسم برادر شهرام ،بهرام وحیدی بود که قبل از انتقلاب کشته شده بود.
در انتهای آن حیاط پشتی و چسبیده به درب خروجی خانه، ما یک انباری بزرگ داشتیم که در آن همه چیز انبار می شد ، از پیاز گرفته تا وسایل شکار.
من  روی  پشت بام آن انباری  ، یک پاتوق محرمانه برای خودم برپا کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم مخفی گاه محرمانه. چادر شکار پدرم را از انباری برداشته بودم و آنرا وسط پشت بام برپا کرده بودم.  من که تازه کلاس اول راهنمایی  را تمام کرده بودم، از شروع تابستان ،  تمام وقتم را آنجا می گذراندم. فلاکس بزرگ را نیز از انباری آورده بودم، هر روز صبح از فریزر یک ظرف بزرگ یخ بر می داشتم  و فلاکس را پر از میوه می کردم و به مخفیگاه محرمانه خودم می رفتم.

 نه اینکه پدر و مادرم از آن بی خبر باشند، آنها می دانستند که من روی پشت بام انباری برای خودم بساط درست کرده ام، اما آن انباری ، هیچ راه پله ای نداشت ، حیاط پشتی هم نردبانی نبود،این هنر من بود که با آویزان شدن به چارچوب پنجره انباری به بالای پشت بامش می رفتم. بعد با طناب فلاکس یخ و دیگر وسایلم را می کشیدم بالا. لذا مخفی گاه من ، علی رغم اینکه جایش مشخص بود، اما برای بقیه غیر قابل دست یافتن بود.

من می دانستم که کسی آنجا پیدایش نمی شود. تازه با مطالعه کردن آشنا شده بودم ، تلاش می کردم آنجا کتاب هایی که کتابخانه پدرم را یواشکی بخوانم، از کتاب های رساله گرفته تا رمان هایی که با خواندن آنها ، روح من به پرواز در می آمد. چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب شخصیت اصلی آن رمان قرار می دادم و با رویا ، زندگی شیرینی برای خودم بر پا کرده بودم.


>یک روز که بالای انباری مشغول خواندم آن کتاب ها بودم، متوجه صدایی در کوچه بن بستی شدم که درب پشتی خانه ما به آن باز می شد،  پدر شهرام  را دیدم که به همراه یک آخوند جوان  وارد کوچه شده اند و بعد درب خانه را باز کرد و شروع کرد به نشان دادن خانه به آن آخوند.


من آن آخوند را بار اولی بود که در شهر می دیدم، بعد از چند دقیه پدر شهرام و آن آخوند خانه را ترک کردند ، اما وقتی پدر شهرام درب خانه شان را قفل کرد، کلید را به آخوند داد. من حدس زدم که پدر شهرام این خانه کوچک دو خوابه را به این آخوند اجاره داده است.

سر شام ، حدس خودم را به پدرم گفتم و پدرم بعد از شام ، به پدر شهرام که دوست خودش بود به بهانه احوال پرسی  زنگ زد و پدر شهرام نیز به او گفت که خانه را اجاره داده است.چند روز بعد  دیدم آخوند با یک وانت وسایل وارد کوچه پشتی شد و دو نفر به او کمک می کردند تا وسایلش را در به داخل خانه ببرد. وقتی به پدرم  گفتم این آخوند دارد اسباب کشی می کند ، به مادرم گفت که غذا آماده کند و چند ساعت بعد، من و پدرم به همراه چند قابلمه غذا به درب خانه همسایه جدیمان رفتیم. ما را به داخل خانه دعوت کرد و من تازه فهمیدم اسمش آقای نجف آبادی است. برای ما تعریف کرد که تازه به شهر ما وارد شده است، قرار است امام جماعت اداره بنیاد شهید شهر ما
شود  و آنطوری که خودش می گفت ، قرار بود فردا اهل بیتش (!) از اصفهان
نیز به او ملحق شوند.چند روز بعد ، من از پشت بام دیدم که آقای نجف آبادی
به همراه یک خانم جوان خانه را ترک کردند و این اولین باری بود که من
همسر آقای نجف آبادی را می دیدم.
چند روز بعد، من در مخفی گاه خودم، داشتم کتاب می خواندم که برای اولین بار  صدای سر  و صدای شستن لباس شنیدم، به آرامی  به لبه پشت بام رفتم و داخل خانه آقای نجب آبادی را نگاه کردم، خانم نجف آبادی ، بدون حجاب  مشغول شستن لباس بود، یک پیرهن آستین کوتاه تنش بود و یک دامن بلند ، پیراهنش تا نیمه خیس شده بود و به تنش چسبیده بود.

من طوری روی پشت بام دراز کشیدم که تنها سرم نزدیک لبه پشت بام بود ، دستم را زیر چانه گذاشتم و مشغول نگاه کردن به او شدم ، غرق تماشا بودم که به یکباره همسر آقای نجبف آبادی سرش را به طرف آسمان گرفت تا موهایش را که جلوی صورتش آمده بود، جمع کند و اینجا بود که با من  چشم در چشم شد، آنقدر شوکه شدم که فقط او را نگاه می کردم و حتی تلاش نمی کردم خودم را کنار بکشم ! او جیغ کوتاهی زد که من به خود آمدم ، خودم را کنار کشیدم و به وسط پشت بام ، جایی که چادرم در آنجا بود ، خزیدم و خودم را زیر چادر مخفی کردم.

خیلی وحشت زده بودم، با خودم فکر می کردم اگر همسر آقای نجف آبادی به شوهرش بگوید، بد اتفاقی در انتظار من خواهد بود. بعد از چند دقیقه به آرامی به لبه پشت بام رفتم ، برای لحظه ای نگاه کردم، باور نمی کردم که چه دارم می بینم، خانم نجف ابادی اینبار پیراهن به تن نداشت، بالاتنه اش لخت بود و داشت لباس می شست، مرا که دید با دست اشاره کرد که پیش او بروم، من از لبه پشت بام انباری  به آرامی به داخل حیاط آنها آویزان شدم...؛  اینگونه بود که اولین رابطه جنسی در زندگیم را تجربه کردم...

برای مدتها ، هر روز صبح من به بهانه پایگاه مخفیم ، به بالای انباری می رفتم و بعد خودم را به خانه آقای نجف ابادی می رساندم، زنش می گفت که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. اسم همسر آقای نجفی معصومه بود. بعد از مدتی او برای من شده بود مصی جون .

یک روز صبح زود ، مادرم ، مرا از خواب بیدار کردند و گفت  برای مراسم ختم یکی از اقوام پدر و مادرم می خواهند به شهر نزدیک بروند و من تا شب در خانه تنها هستم و به من پول داد که برای خودم نهار بخرم.  هنوز یک ساعتی از تنها شدنم در خانه نمی گذشت که من پنج نفر دیگر از  بچه های محله  داشتیم در حیاط گل کوچک بازی می کردیم، کاری که مادرم از آن متنفربود، چون اتاق پذیرایی خانه، یک پنجره بزرگ قدی داشت و این پنجره شیشه های رنگی مشجری داشت که هارمونی قشنگی درست کرده بودند ، و  آخرین باری که ما گل کوچک بازی کرده بودیم، یکی از شیشه ها را شکسته بودیم ، پدرم مجبور شده بود تمام شیشه فروشی های شهر را زیر و رو کند ، تا یک شبشه ، شبیه آن بیابد.

پدرم با من عهد کرده بود اکر که یکبار دیگر در داخل خانه با توپ بازی کنم، مرا بشدت تنبیه خواهد کرد، اما من که از تنبیه نمی ترسیدم.

یک ساعتی که بازی کردیم، همه خسته شدیم و من به بچه ها گفتم برویم داخل ، شربت برایتان درست کنم، مشغول درست کردن شربت بودم که صدای شکستن تعداد زیادی شیشه شنیدم، تنگ شربت را روی کابینت گذاشتم و به اتاق پذیرایی دویدم، شهرام توپ را شوت کرده بود به سمت بوفه و  کوزه عتیقه یادگار پدربزرگم شکسته بود، من نفسم از ترس بالا نمی آمد، بچه ها به هم نگاه کردند و مثل برق و باد غیبشان زد. تازه داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که خودم را تک و تنها در اتاق پذیرایی دیم، در حالی که بوفه خانه و کوزه عتیقه پدربزرگم شکسته بود.

آن کوزه  را پدربزرگ پدربزرگ من، زمانی که در کربلا بوده ، خریده بود و می گفتند همان شب امام حسین به خواب او آمده بوده است،  از آن کوزه آب خورده بوده  روز بعد که دختر بیمارش از آن کوزه آب خورده بود ، فورا حالش خوب شده بود.
این کوزه از آن زمان، تبدیل به چیزی مقدس شده بود. وقتی کسی خیلی حالش بد می شد، آب در آن کوزه می ریختن و کمی به بیمار می داند، البته خیلی از اوقات مثمر ثمر واقع می شد و بیمار بهبود پیدا می کرد. می گفتند این کوزه چند بار زمین خورده ، اما به شکلی معجزه وار ، سالم مانده است.

رفتم چسب دو قلو را از وسایل پدرم پیدا کردم و تلاش می کردم کوزه ای  که تکه تکه شده بود را با چسب بچسبانم ، نمی دانم چقدر زمان برد، وسط چسباندن آن بودم که صدای پارک کردن ماشین پدرم در گاراژ را شنیدم، وحشت زده به حیاط پشتی دویدم ، از انباری بالا رفتم و خودم را به پشت بام انباری رساندم ، می ترسیدم که آقای نجف آبادی خانه باشد ، سنگی کوچک را به داخل خانه آنها انداختم، همیشه نشانه ارتباط ما این بود، معصی با موهای بلندش وارد حیاط شد و با دست اشاره کرد که به حیاط آنها بروم. آنقدر استرس داشتم که موقع پایین رفتن، دستم سر خورد و از بالای پشت بام به
پایین پرت شدم، پایم حسابی درد می کرد، وقتی معصومه به کمک من آمد، بغض
امان مرا برید، گریه ام گرفت و برای معصومه تعریف کردم که این کوزه ، نسل
اندر نسل به ما ارث رسیده است و پدرم مرا به خاطر شکستن آن خواهد کشت.

معصومه  فقط چند سالی از من بزرگتر بود، اما مثل یک مادر ، سعی کرد مرا آرام کند ،مرا به اتاق خوابشان برد و برایم آب قند درست کرد ، بلکه کمی آرام شوم، وسط های خوردن آب قند بودم که صدای باز شدن درب حیاط آمد  و معصومه با لهجه ترکیش گفت ددم یاندی، حاجی آمد. دیگر فرصت فرار کردن نبود، معصومه سریع دست به کار شد و مرا داخل یک کمد در اتاقی که اتاق خودشان نبود، پنهان کرد. توی کمد به آن بزرگی پر بود از رختخواب و تشک ، و من صدای حرف زدن حاجی را با زنش می شنیدم.

وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، اما می دانستم اگر صدایم بیرون بیاید، ممکن است کشته شوم، به آرامی گریه می کردم،  آرزو می کردم ای کاش خانه خودان مانده بودم و از پدرم کتک می خوردم، نمی دانم چقدرر طول کشید بود که من خوابم برد، نیمه های شب بود که از صدای  زنگ تلفن بیدار شدم، چشمانم را مالیدم و تازه یادم آمد که جا هستم! صدای حاج آقای آخوند می آمد که به تلفن جواب می داد و مرتب می گفت یا الله، یا الله. تلفنش که تمام شد صدای معصی را شنیدم که از پرسید چه شده است؟ چرا این ساعت زنگ صبح زده اند به خانه ؟ حاج آقا آهی کشید و گفت موضوع محرمانه و فوری بود که به اینجا زنگ زده اند، بعد به زنش گفت که دیروز عملیات بود حدود
بیست نفر از بچه های شهر ، شهید شده اند، پسر امام جمعه هم بین آنها است،
پیکر شهدا را سپاه فرستاده ، تا یکی دو روز دیگر پیکر شهدا می رسد اینجا
، باید امروز صبح زود بروم سر کار، مقدمات کار را آماده کنم، قرار شده من
به امام جمعه موضوع شهادت پسرش را بگویم.
بعد از چند دقیقه صدای حاجی می امد که به زنش گفت که می خواهد به حمام برود. تازه صدای شرشر آب به گوش می رسید و بعد صدای حاجی که صبحانه اش را خورد و بعد ، صدای او که با زنش خداحافظی می کرد. وقتی حاجی خانه را ترک کرد، معصی آمد و در کمد را باز کرد، به من گفت فوری فرار کن، مادر بیچاره ات تا الان خودش را کشته است، هوا دیگر روشن بود که من از اتاق ،  وارد حیاط خانه معصی شدم ، به آرامی و دقت به دیوار آویزان شدم و بعد از لحظه روی پشت بام انباری خانه خودمان بودم.

به آرامی به  زیر چادر خزیدم، اما دیدم همه وسایل من به هم ریخته است، تعجبی هم نداشت، تقریبا صبح شده بود و من غیبم زده بود ، به آرامی به ساختمان اصلی خانه نگاه کردم و دیدم که چراغ ها هنوز روشن است، مفهومش این بود که خانواده من  دیشب را اصلام نخوابیده بودند.  آرام از پشت بام انباری پایین رفتم و نزدیک ساختمان شدم ، صدای گریه مادرم می آمد، دلم می خواست فوری داخل بروم ، اما می دانستم علاوه بر شکستن کوزه  ، باید درباره غیبت خودم تا نزدیک سحر، توضیح بدهم.

داشتم به این فکر می کردم که چه داستانی باید سر هم کنم ، که ناگاه یکی از پشت بغلم کرد، و من بدون اینکه ببینم آن کیست، آغوش پدرم را شناختم. پدرم فریاد زد و مادرم را صدا کرد، هم دور من ریختند و مرا در غرق بوسه کردند، هنوز بوسه ها تمام نشده بود که پدرم گوشم را کشید، و گفت توله سگ، تا حالا کدام قبری بودی !؟

من که تاهمین چند لحظه پیش غرق بوسه بودم، به ناگاه خودم را در معرض تنبیه وحشتناکی دیدم، شوک زده بودم و فکر می کنم به خاطر آن شوک، به صورت ناخودآگاه شروع کردم به دروغ گفتن. عموی کوچکم آمد ، مرا از دست پدرم کشید و گفت بگذارید ببینم  این بچه کجا بوده است، اما پدرم مرا رها نکرد، یک سیلی به من زد گفت بگو کدام قبری بوده ای ؟

من که فرصت دروغ ساختن نیافته بودم ، گفتم من بالای پشت بام انباری بودم، پدرم گفت دروغ نگو، آنجا نبودی ،ما آنجا را چک کردمی ،  پدرسگ، راستش را بگو کجا بوده ای ؟

من می دانستم که اگر قبول کنم جای دیگری غیر از بالای پشت بام بوده ام ، بالاخره مجبور می شوم راستش را بگویم و رابطه ام با معصی فاش می شود، بدون ذره ای تردید، صدایم را صاف کردم ، اشک هایم را پاک کردم و گفتم اگر بگویم کجا بوده ام، شما ها تا صبح گریه می کنید، بعد در حالی که گریه می کردم ، گفتم من روی پشت بام بودم که عمو آمد و چادر مرا بررسی کرد اما عمو نمی توانست مرا ببیند، این را که گفتم ، آنها برای لحظه ای شوکه شدند و سکوت کردند.

می دانستم که جز عمو کسی نمی توانست از ساختمان انباری آویزان شود و بیایید و چادر مرا چک کند.برای لحظه ای ، همه شوکه شدند، پدرم با تعجب پرسید چطور عمویت نتوانست تو را بیند ؟  من در حالی که گریه ام تشدید شده بود، گفتم خواست خدا بوده ، شما ها نمی فهمید، شما ها نمی فهمید وقتی نبودید چه اتفاقی برای من افتاد و بعد شروع کردم با آب و تاب به تعریف داستانی که همان لحظه ساخته بودم.

"گفتم من خودم کوزه آقای بزرگ را شکسته ام،وقتی کوزه شکست، من از ترس و از ناراحتی ، به بالای پشت بام انباری رفتم، می خواستم خودم را از آنجا به پایین بیاندازم و خود کشی کنم، اما قبلش گفتم آخرین نماز زندگیم را بخوانم. نمی دانم چه شد که سر نماز خوابم برد، ناگاه ، یک آقایی با لباس عربی به خواب من آمد و گفت چرا گریه می کنی پسرم ؟ برایش توضیح دادم که کوزه را شکسته ام، او گفت من از آن کوزه آن بار آب خوردم، اینبار نیز خواست من بود که آن بشکند، تو وسیله بودی. من گفتم شما کی هستی ؟ گفت من امام حسینم ، من پایش را بوسیدم و گفتم آقا ، من همیشه غلام و نوکر
شما هستم، شما می فرمایید خواست شما بوده، اما پدر و مادرم مرا تنبیه
خواهند کرد، من چه کار کنم ؟ امام حسین پیشانی مرا بوسید، گفت با من بیا،
مرا سوار یک اسب سفید کرد و مرا به آسمان برد و از آنجا به من یک ماشین
سفید پر از جنازه را به من نشان داد  و گفت ، اینها سربازان من هستند،
برو به پدرت بگو، خواست من بوده که این کوزه بشکند، نشانه اش هم این که
با تو به خانه آقای حجتی امام جمعه شهر برود ، به آقای حجتی بگوید امام
حسین سلام رسانید و گفت  خوب پسری تربیت کردی، اما از این به بعد قرار
است در خدمت من باشد."

پدر و مادر و عمویم به هم نگاه می کردند، نمی دانستند چه بگویند، مادرم زبانش بند آمده بود، گفت من سر نماز دیشب بچه ام را به آقا امام حسین سپردم، وقتی امام حسین را به مادرش قسم دادم، ته دلم خالی شد، همان موقع  فهمیدم پسرم در امان آقا امام حسین است. بعد به پدرم گفت ببین صورت بچه ام چه سفید شده است.

 راست می گفت مادرم ، از زمان شکستن کوزه دوازه ساعتی می شد که من زیر استرس بودم ، نفسم به زحمت بالا می آمد و چند ساعت ترس ممتد، رنگ چهره ام را عوض کرده بود.

پدرم  سکوت کرده بود و به آرامی اشک می ریخت، اما عمویم از شدت گریه به هق هق افتاده بود. پدرم هیچ نگفت، دست مرا گرفت و با عمویم سوار پاترول او شدیم ، به آرامی به سوی خانه امام جمعه رفتیم، امام جمعه با زن عمویم نسبت دوری داشت، عمویم در زد و گفت با آقای نجفی ، کار واجب دارد. ما را به داخل بردند و امام جمعه با لباس راحتی خانه ، ما را در اتاق کارش پذیرفت.

عمو ، در حالی که مرا در آغوش کشیده بود و اشک می ریخت به آقای نجفی گفت، آقا ، این بچه برای شما یک پیغامی دارد، رو به من کرد و گفت به حاج آقا بگو کی به تو چه گفته است. من که گلویم از شدت هیجان خشک شده بود، به آرامی رو به امام جمعه کردم و گفتم : آقا امام حسین فرمودند ، خوب پسری تربیت کردی ، اما قرار است دیگر خدمت ما باشد، این امام جمعه بود که به هق هق افتاده بود و گریه می کرد...

وقتی به خانه برگشتیم، من به اتاقم رفتم و خوابیدم ، اما از صدای بلند گوی ماشین بنیاد شهید بیدار شدم که داشت خبر شهادت پسر امام جمعه و بیست نفر دیگر را در خیابان ها اعلام می کرد، اما من خیلی خسته بودم، باز به خواب رفتم ، طرف های ظهر بود که مادرم مرا بیدار کرد، گفت لباس های دیشبت کو، من به داخل رخت چرک ها اشاره کردم و گفتم انها را داخل آن سبد انداخته ام. مادرم آنرا برداشت و از اتاق خارج شد، ناگاه صدای شیون و داد و فریاد بود که از اتاق پذیرایی شنیدم. آرام درب را باز کردم و به داخل سالن اصلی  خانه رفتم ، آقای حجتی، امام جمعه را دیدم که در اتاق
پذیرایی روی زمین نشسته بود و خانه ما پر بود از آدم. تا من داخل اتاق
شدم ،  همه جلوی پای من بلند شدند و  صلوات فرستادند ، من فقط یادم است
که صدها نفر با هم تلاش داشتند سر مرا ببوسند...!

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۰

خامنه ای تریاکی

عکس یادگاری در تبعيد
رژيم جنايتکار پهلوى در اواخر سال 1356، آيت الله خامنه اى را دستگير و براى مدّت سه سال به ايرانشهر تبعيد کرد. در اواسط سال 1357 با اوجگيرى مبارزات عموم مردم مسلمان و انقلابى ايران، ايشان از تبعيدگاه آزاد شده به مشهد مقدس بازگشتند و در صفوف مقدم مبارزات مردمى عليه رژيم سفـّاک پهلوى قرار گرفتند و پس از پانزده سال مبارزه مردانه و مجاهدت و مقاومت در راه خدا و تحمّل آن همه سختى و تلخى، ثمره شيرين قيام و مقاومت و مبارزه؛ يعنى پيروزى انقلاب کبير اسلامى ايران و سقوط خفـّت بار حکومتِ سراسر ننگ و ظالمانه پهلوى، و برقرارى حاکميت اسلام در اين سرزمين را ديدند. 
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
 

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

if one has an imaginary friend


اگر یک شخص یک دوست خیالی داره او دیوانه است
اگر خیلی ها همان دوست خیالی را دارند این یک مذهب است

If one person has an imaginery friend, they're crazy. If many people have the same imaginary friend, it's religion.

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

سرزمين «دزدان كوچك» و «آبرومندان بزرگ»!

اول: «دزدان كوچك» در سرزمين من!
سه روز قبل يك پسر 16 ساله با يك تفنگ پلاستيكي و يك چاقو وارد «بانك صادرات سيرجان» شد و قبل از سرقت بانك، دستگير و بلافاصله روانه زندان شد! او يك نيم تنه فلزي هم بر تن داشت كه نوعي «زره خار دار» بود، تا هيچكس نتواند او را دستگير كند. او چند هفته بعد از برملا شدن نقش «بانك صادرات ايران» در اختلاس سه هزار ميليارد توماني، به شعبه كوچكي از همان بانك در سيرجان حمله كرد، اما براي هر منظوري كه داشت، ناكام ماند. شايد قوه قضائيه اين پسر نوجوان را به جرم اقدام به سرقت، به «قطع دست» محكوم كند. همانند كارگر جواني كه مهرماه پارسال به يك قنادي در تهران دستبرد زد و چهار ميليون تومان از صندوق آن برداشت و سه ميليون آن را بين ساير كارگران قنادي تقسيم كرد و بابت همان يك ميليون توماني كه بابت حقوق ماهانه خودش برداشت، به حكم «قطع يد» محكوم شد. و يا مانند آن جوان مشهدي كه همان پارسال، دستش را به جرم «اخذ مال نامشروع از طريق سرقت» در زندان مشهد قطع كردند و محمد ذوقی، دادستان مشهد گفت: «عمل یک سارق می تواند در شرایطی از مصادیق "جرم محاربه" باشد که مجازات سنگین "اعدام" را در پی خواهد داشت ولي در سرقت هایی که مصداق محاربه نباشد، با يك درجه تخفيف(!) و بر اساس قانون مجازات اسلامی و آیه ۳۸ سوره مائده قرآن: «اصل بر قطع ید سارق است».
و اين است سرنوشت بخش زيادي از نوجوانان و جوانان سرزمين من. كساني كه يا در كوههاي مرزي «كولبري» (قاچاق خرده كالا) مي كنند و عاقبت شكار تك تيراندازان پليس مي شوند. و يا كارگري و باربري مي كنند و يا گرفتار باندهاي مواد مخدر مي شوند و يا بالاخره روزي رگ دستان خود را با تيغ عصيان، چاك مي دهند و در خاموشي و تنهايي مي ميرند. نسل سوخته اي كه هيچ آينده روشني در مقابل خود نمي بينند و همين امسال «هفت ميليون نفر» ديگرشان، «ترك تحصيل» كردند و از گردونه باطل تحصيل در سرزميني كه «علم و هنر» در آن هيچ فضيلتي ندارد، خارج شدند. اين سرنوشت دزدان كوچك سرزمين ماست. سرزميني كه دزدهاي بزرگ، نه تنها از پيگرد قانوني مصون هستند، بلكه جزو «بزرگان» و «محترمين» جامعه جاي دارند.
دوم: «بزرگان آبرومند» در سرزمين من!
بيخود نيست كه خيلي از جوانان بسيجي و بيكار سرزمين ما، براي اظهار وجود بر روي هموطنان خود و به روي زنان و مردان معترض تيغ و قمه مي كشند و در ضيافت تجاوزهاي جنسي به معترضان و زندانيان شركت مي كنند. آنها به درستي دريافته اند در سرزميني كه فضيلت آدمها در ميزان «رذيلت» آنهاست، هر چه كثيف تر باشي، بزرگتر و عزيزتر مي شوي! پس با رمز «فتح المبين» به پسرهاي معترض تجاوز مي كنند و... سرزمين من تنها جاي زمين نيست كه «سرزمين فرصتها» براي اوباش و اراذل جامعه است. اما در هيچ كجاي زمين، اراذل و اوباش با نام دين و به بهانه عمل نيك، چنين بر ناموس و مال و جان انسانها چنگ نيانداخته اند.
در سرزمين من، كافي است «راننده بنز 220 آيت الله خميني از فرودگاه تا بهشت زهرا» باشي، تا بتواني بر بزرگترين بنياد اقتصادي كشور (بنياد مستضعفان) رياست كني و يكباره 123 ميليارد تومان از پول مستضعفان را به جيب بزني و از كيفر «قطع يد» در امان بماني! و تازه آبرويي بيشتر از قبل پيدا كني. محسن رفيقدوست را مي شناسيد؟ او هنوز هر دو دستش را دارد و هرگز به خاطر سرقت و اختلاس 123 ميليارد توماني در سال 74 دستش قطع نشد!
در سرزمين من كافي است «چوپاني» باشي كه به گرگها فرصت درندگي گوسفندان را مي دهد، آنگاه مي تواني مثل محسن رضايي فرمانده سپاه بشوي و فرزندان ملت را به قتلگاه هشت ساله يك جنگ بي سرانجام بفرستي و بعد از عمري قاچاق سلاح و سيگار و عافيت نشيني، وقتي از بالا امر كردند؛ «نامزد» انتخابات بشوي و هر وقت امر كردند؛ «انصراف» بدهي و هر وقت تقلبي شد، به فرموده بالايي ها؛ «خفقان مرگ» بگيري و از آنچه «ناموس» خود مي خواندي، يعني از «رأي مردم» چشم بپوشي. مطمئن باش حتي اگر هزاران ميليارد دلار سيگار و مشروب هم به كشور وارد كني، هيچ آيه اي از قرآن براي قطع دستانت نخواهند يافت! كافي است بزرگ و آبرومند و كمي هم «بي ناموس» باشي!
در سرزمين من كافي است جايي در آن بالا بالاها داشته باشي. همين كه وارد حلقه بشوي، كار تمام است. ديگر هر كاري، هر كاري كه مي خواهي بكن و مطمئن باش كه از پيگرد در امان هستي.
در سرزمين من، كافي است داماد رئيس بازرسي بيت رهبري باشي و مثل «محمد جهرمي» از دوستان آيت الله جنتي و رحيمي و احمدي نژاد و بيت رهبري باشي و سهم هر كسي را به موقع داده باشي! مهم اين است كه در حلقه حاكميت يك جايي داشته باشي. در آن صورت مطمئن باش حتي اگر سه هزار ميليارد تومان از پول مردم را هم به جيب بزني، باز هم گزندي نخواهي ديد و آن آيه معروف 38 سوره مائده براي قطع دست آن نوجوان سيرجاني و آن كارگر قنادي اجرا خواهد شد ولي گزندي به تو نمي رساند!
اگر روزي از فلاكت آن نوجوان سيرجاني رهايي يافتي ولي به حلقه بزرگان راهي پيدا نكردي، تازه شده اي مثل ميليونها نفري كه زنده اند، اما زندگي نمي كنند! نگران اوقات فراغت خود و خانواده ات نباش! در آن روز هم چيزي براي تفريح داريد! شايد بامداد روزي به همراه خانواده ات در ساعت پنج صبح به ميدان شهر برويد و براي ديدن اجراي حكم قطع دست و يا دار زدن يك نوجوان و سنگسار يك زن جمع شويد و فرياد بزنيد:«لا حكم الا لالله!». كافي است خود را از دزدي بزرگان بيخبر جلوه بدهيد، كافي است فراموش كنيد سردار نيروي انتظامي با شش زن برهنه نماز جماعت خواند و زنا كرد و سنگسار هم نشد. كافي است از ياد ببريد فلاحيان يك بانوي مهماندار را به خلوتگاه خود كشاند و باعث خودكشي اش شد. فراموشي، اكسير زندگي در سرزمين ماست! فراموش كنيد ممكن است روزي همين طنابي كه بر گردن اين نوجوان رقصان بر چوبه ي دار است، بر گردن شما و يا فرزندتان هم خواهد افتاد. كافي است فراموش كنيد از جماعت گرگها هستيد، يا از جماعت گوسفندان!
در سرزمين من، انگار حكم خداوند جاري نمي شود مگر با ريختن خون! و چه خوني ارزان تر از خون بيگناهان، خون نوجوانان؟ در سرزمين من، آيات قصاص و سنگسار و قطع دست، در مورد «بزرگان محترم» كه به گفته آيت الله جنتي بايد آبرويشان(!) محفوظ بماند، هرگز اجرا نمي شود. اما در مورد مردمي كه هيچ پناهي ندارند، براي اجراي قصاص و حدود الهي، حتي يك روز هم تأخير جايز نيست!
راستش گاهي در چيزي ترديد مي كنم. گويا خداوند كه موعظه گويان هرزگويش در سرزمين من، هزاران آيه و صدها سوره مجازاتش را بر فرق ما كوفته اند، «هرگز» و حتي يك بار هم از روي محبت بر سرزمين ما عبور نكرده است. گويا نسيم رحمت خدايي، به اين سرزمين كه رسيد؛ يا خشكيد، يا يخ زد. و يا سوخت! باور دارم خداوند سالهاست كه در سرزمين من، توقف نكرده است. وگرنه دزدان كوچكش چنان بدفرجام نبودند كه با يك دست ناقص، به گدايي بيافتند و بزرگان آبرومندش، آن چنان در امان نبودند كه به ريش مردم بخندند و دزدي را آزادنه تر ادامه دهند. به قول شازده كوچولو: «انگاري يك جاي كار مي لنگد؛ هميشه!»

 سایت نویسنده: www.babakdad.blogspot.com