دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

داستان مرد بومی که صدف ها را به دریا پرتاب میکرد



مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.
صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
 این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
 صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود
 اکسیژن خواهند مرد.

دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

 "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

۱ نظر:

mohsen گفت...

it reminded me of the movie 'constant gardener'