اینجا اوتوبان جدید تهران بطرف شرق (پردیس) است و جهت تصویر دید بطرف غرب را دارد. این کوه های مخروطی که واضحا خاک آنها دست ریز است و شکل مخروطی سر بریده دارند در فاصله 10 کیلومتری تهران در منطفقه ای که نام آن "پارچین" است میباشد.من مطمئن نیستم ولی این ها همان کوه هائی است که سازمان انرژی اتمی با آنها مشکل دارد. به عنوان یک شهروند تهرانی خیلی مایلم بدانم جمهوری اسلامی اینجا دقیقا چکار میکند
چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۳
پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۳
دلايل ترک وطن از زبان توكا نيستانی
توکا نيستانی(کارکاتوریست، برادر مانا نيستانی و از پسران منوچهر نيستانی شاعر مرحوم)از ایران رفت ... در وبلاگ شخصی اش علت رفتنش را توضیح داده خالی از لطف و واقعیت نیست ؛از زندگی مجرمانه خسته شده بودم...به چند پسر و دختر طراحی درس میدادم که مجاز نبود،برای طراحی از مدل زنده استفاده میکردم که مجاز نبود،سر کلاس صحبتهايي میکردم که مجاز نبود،بجای سريالهای تلويزيون خودمان کانالهايي را تماشا ميکردم که مجاز نبود،به موسيقيای گوش میکردم که مجاز نبود،فيلمهايی را ميديدم و در خانه نگهداري ميکردم که مجاز نبود،گاهي يواشکي سري به "فيس بوق" ميزدم که مجاز نبود،در کامپيوترم کلي عکس از آدمهاي دوستداشتني و زيبا داشتم که مجاز نبود،در مهمانيها با غريبههايی معاشرت ميکردم که مجاز نبود،همهجا با صداي بلند ميخنديدم که مجاز نبود،مواقعي که ميبايست غمگين باشم شاد بودم که مجاز نبود،مواقعي که ميبايست شاد باشم غمگين بودم که مجاز نبود،خوردن بعضي غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود،نوشيدن نوشابه هايي را ترجيح ميدادم که مجاز نبود،کتابها و نويسندههايمورد علاقهام هيچکدام مجاز نبود،در مجلهها و روزنامههايي کار کرده بودم که مجاز نبود،به چيزهايي فکر ميکردم که مجازنبود،آرزوهايي داشتم که مجاز نبود و...درست است که هيچوقت بابت اين همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضميني وجود نداشت که روزي بابت تک تک آنها مورد مؤاخذه قرار نگيرم و بدتر از همه فکر اينکه هميشه در حال ارتکاب جرم هستم و بايد از دست قانون فرار کنم آزارم ميداد
I hope some day you’ll join us
جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳
دیدی چه خبر شد؟
از ماست که برماست
شاعر: ناشناخته تاریخ سرودن شعر احتمالا بلافاصله بعد از انقلاب 57 |
||
اوضاع دگرگون و احوال دگر شد
|
|
این بر شد و ایوان کهن زیر و زبر شد
|
آشوب شد و کشور ما محشر خر شد
|
|
بازیچۀ یک عده عمامه بسر شد
|
|
دیدی چه خبر شد؟
|
|
بدنام نمودند مهین میهن ما را
|
|
در بند کشیدند من و ما و شما را
|
نازم ید بیضای عمو سام و سیا را
|
|
بستند بریش من و تو شیخ دعا
را
|
|
تندیس ریا را
|
|
بیگانه زما خواست کشد باز سواری
|
|
بگرفت ز اسلام در این مرحله یاری
|
فرمان امامت ز سوی حضرت باری
|
|
شد صادر و شه گشت بصد زاری و خاری
|
|
زین ملک فراری
|
|
شاهی که سیه مست شد از کبر و غرورش
|
|
خود بینی و آز از همگان کرد بدورش
|
نبود زر و زور فزون سرکش و کورش
|
|
زورش ز زر افزون شد و زر بیش ز زورش
|
|
این کرد شرورش
|
|
گر شاه نمیبود بدینسان نه چنین بود
|
|
آخوند نه اینگونه سوار خر دین بود
|
با حربه دین با همگی بر سر کین بود
|
|
اوضاع من و ما و شما بهتر از این بود
|
|
شک نیست یقین بود
|
|
امروز اگر دوره شاهی بسر آمد
|
|
تاریکی شب رفت و شبی تیره تر آمد
|
ضحاک شد اما نه یکی کاوه بر آمد
|
|
یک شاه بدر رفت و دو صد شاه بر آمد
|
|
از بد بدتر آمد
|
|
روز من و تو باز چو دیروز سیاه است
|
|
این راه که رفتیم سرانجام ته چاه است
|
این ظلم و ستم نیز ز گمراهی شاه است
|
|
خونی که فروریخت تبه گشت و تباه است
|
|
تاریخ گواه است
|
|
از آن همه کوشش که نمودیم چه حاصل
|
|
شد باز وطن دستخوش دست ارازل
|
کی میکند از مسند دین شیح گدا دل
|
|
همچون شپشک سخت چو چسبید سافل
|
|
دیگر نکند ول
|
|
این گونه که آخوند بود طامع و خودخواه
|
|
صد گل به جمال پدر شاه و خود شاه
|
ز آن چاله برو آمده رفتیم بدین چاه
|
|
زین قوم دغل پیشه و گمراه
|
|
صد آقا و دو صد آه
|
|
اوضاع وطن گشت بر آشفته و نابود
|
|
بحث است سر مساله چادر و چاقچور
|
هر شیخ به نحوی بدهد فتوی و دستور
|
|
گاهی اهل انگشت رساند ز ره دور
|
|
شده نور علی نور
|
|
اوضاع خراب است و خراب است و خراب است
|
|
صحبت همه از حیض و نفاس است و صحاب است
|
امید من و ما و شما نقش بر آب است
|
|
سرتاسر کشور همه جا در تب و تاب است
|
دولت که بخواب است
|
||
امروز بهر گوشه دو صد فتنه و غوغاست
|
|
هر جا بامیدی شر و شوری دوسه بر پاست
|
هر قطعه از این مرز کهن مورد دعواست
|
|
کوتاه اگر ضربه خوریم از چپ و ز راست
|
از ماست که برماست
|
شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳
سوالات شرعی با حجت الاسلام سوار بر مسلمین عشقی
بچه : مامان بزرگ این چه کتابیه تو چند ماهه داری میخونی و تموم نمیشه
مامان بزرگ : این قرآنه عزیزم ، تموم شده من هی دوباره میخونمش
بچه : کی امتحانشو دارین؟
مامان بزرگ : با لبخند ، چند سال دیگه عزیزم
بچه : فهمیدنش خیلی سخته؟
... مامان بزرگ : نه
بچه : پس چرا اینقدر هی دوباره میخونیش؟
مامان بزرگ : آخه من قصه هاشو خیلی دوست دارم
بچه : مامان بزرگ مگه قصه ها رو از شما امتحان میگیرن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم این کتاب خداست و من باهاش دعا میکنم
بچه : مامان بزرگ تو با کتاب قصه دعا میکنی؟
مامان بزرگ : عزیزم این قصه های کتاب خداست
بچه : مامان بزرگ کتاب خدا یعنی چی؟
مامان بزرگ : یعنی کتابی که خدا حرف هاشو به پیغمبرخودش میگه که به ما بگه
بچه : چرا خدا خودش به ما نمیگه؟
مامان بزرگ : خدا که حرف نمیزنه عزیزم
بچه : پس چیجوری با پیغمبر خودش حرف میزنه ؟
مامان بزرگ : با اونم حرف نمیزنه بهش وحی میفرسته
بچه : وحی چیه مامان بزرگ؟
مامان بزرگ : دستورهای خداست که با یک فرشته ای به پیغمبرش میگه
بچه : فرشته مگه حرف میزنه؟
مامان بزرگ : آره اما فقط با پیغمبر خدا
بچه : منم میتونم پیغمبر بشم؟
مامان بزرگ : نه
بچه : چرا؟
مامان بزرگ : آخه خدا پیغمبر ها رو از اول خودش انتخاب میکنه
بچه : اونا مگه با ما فرق دارن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم
بچه : اگه فرق ندارن پس چرا خدا منو انتخاب نمیکنه؟
مامان بزرگ : آخه دیگه خدا پیغمبر انتخاب نمیکنه ، همه حرفاشو گفته
بچه : آها پس دیگه خدا قصه بهتری بلد نیست بگه
مامان بزرگ : با لبخند ، نه عزیزم این بهترین قصه هاش بوده دیگه
بچه : مامان بزرگ میشه من کتاب رو ببینم
مامان بزرگ : آره عزیزم اما تو دستهات کثیفه و گناه داره ، خودم نشونت میدم
بچه : مامان بزرگ اینکه داستانهاش عکس نداره
مامان بزرگ : با لبخند ، نه نداره عزیزم
بچه : مامان بزرگ این چرا اینجوری نوشته
مامان بزرگ : این به زبون عربی نوشته عزیزم
بچه : مامان بزرگ مگه تو عربی بلدی؟
مامان بزرگ بعد از چند ثانیه سکوت : نه عزیزم
بچه : آها پس تازه فهمیدم چرا اینقدر میخونیش
مامان بزرگ : سکوت....
مامان بزرگ : این قرآنه عزیزم ، تموم شده من هی دوباره میخونمش
بچه : کی امتحانشو دارین؟
مامان بزرگ : با لبخند ، چند سال دیگه عزیزم
بچه : فهمیدنش خیلی سخته؟
... مامان بزرگ : نه
بچه : پس چرا اینقدر هی دوباره میخونیش؟
مامان بزرگ : آخه من قصه هاشو خیلی دوست دارم
بچه : مامان بزرگ مگه قصه ها رو از شما امتحان میگیرن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم این کتاب خداست و من باهاش دعا میکنم
بچه : مامان بزرگ تو با کتاب قصه دعا میکنی؟
مامان بزرگ : عزیزم این قصه های کتاب خداست
بچه : مامان بزرگ کتاب خدا یعنی چی؟
مامان بزرگ : یعنی کتابی که خدا حرف هاشو به پیغمبرخودش میگه که به ما بگه
بچه : چرا خدا خودش به ما نمیگه؟
مامان بزرگ : خدا که حرف نمیزنه عزیزم
بچه : پس چیجوری با پیغمبر خودش حرف میزنه ؟
مامان بزرگ : با اونم حرف نمیزنه بهش وحی میفرسته
بچه : وحی چیه مامان بزرگ؟
مامان بزرگ : دستورهای خداست که با یک فرشته ای به پیغمبرش میگه
بچه : فرشته مگه حرف میزنه؟
مامان بزرگ : آره اما فقط با پیغمبر خدا
بچه : منم میتونم پیغمبر بشم؟
مامان بزرگ : نه
بچه : چرا؟
مامان بزرگ : آخه خدا پیغمبر ها رو از اول خودش انتخاب میکنه
بچه : اونا مگه با ما فرق دارن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم
بچه : اگه فرق ندارن پس چرا خدا منو انتخاب نمیکنه؟
مامان بزرگ : آخه دیگه خدا پیغمبر انتخاب نمیکنه ، همه حرفاشو گفته
بچه : آها پس دیگه خدا قصه بهتری بلد نیست بگه
مامان بزرگ : با لبخند ، نه عزیزم این بهترین قصه هاش بوده دیگه
بچه : مامان بزرگ میشه من کتاب رو ببینم
مامان بزرگ : آره عزیزم اما تو دستهات کثیفه و گناه داره ، خودم نشونت میدم
بچه : مامان بزرگ اینکه داستانهاش عکس نداره
مامان بزرگ : با لبخند ، نه نداره عزیزم
بچه : مامان بزرگ این چرا اینجوری نوشته
مامان بزرگ : این به زبون عربی نوشته عزیزم
بچه : مامان بزرگ مگه تو عربی بلدی؟
مامان بزرگ بعد از چند ثانیه سکوت : نه عزیزم
بچه : آها پس تازه فهمیدم چرا اینقدر میخونیش
مامان بزرگ : سکوت....
از برگه ی : خاطرات یک فاحشه
باشد که رستگار شویم.....
برچسبها:
از برگه ی : خاطرات یک فاحشه
اشتراک در:
پستها (Atom)