یکی بود یکی نبود…
اون قدیما که تو شهر ما انتخاباتی
در کار نبود و شاه خائن هنوز خائن بود ، خیابونا خلوت بودن و آسمونا آبی.
اون قدیما که هنوز آدما زندگی یادشون نرفته بود ، یه روزایی میرفتیم چهارراه
پهلوی فروشگاه بتهوون دنبال صفحه ی جدید ، بعدشم میرفتیم آندره ساندویچ میخوردیم ، یا اگر
پول داشتیم میرفتیم کارتیه لاتن تو خیابون کاخ و اسپاگتی میخوردیم . اون قدیما ، یه
روزایی که هنوز انقلاب نشده بود ، بعد از ظهرا میرفتیم کافه قنادی بامداد که یه کم
پایینتر از آندره بود . گاهی هم پیراشکی خسروی
و بعدشم کافه نادری.
یه عصرایی که همه چیز آزاد بود و تو خیابونا پر از وَن نبود ، پیاده از
خیابون جم توی تخت طاووس ، می رفتیم تا سینما شهر فرنگ یا شهر قصه . ساعتها تو صف می
ایستادیم تا فیلم ایزی رایدر رو ببینیم یا مردی از لامانچا یا راننده تاکسی … بعدشم از خیابون وزرا که هنوز اسمش ترسناک نبود
، قدم زنان و گپ زنان برمی گشتیم خونه.
یه روزایی که هنوز در آغوش اسلام نبودیم ، جلوی سینما امپایر یا آتلانتیک قرارهای یواشکی میذاشتیم و کسی تو گوشمون نمیخوند که تو جهنم قراره از موهامون
آویزونمون کنن . یه شبایی بود که رستورانا
مجبور نبودن سر ساعت دوازده تعطیل کنن ، اونوقت شام میرفتیم ریویرا یا سورنتو ، یا
بالکن اون رستورانه نبش میدون ونک که کنارش زمین مینی گلف داشت و سهراب اندیشه گیتار
میزد و میخوند … یا یکتا و پیتزا پنتری … از
جلوی خوشنود هم رد میشدیم ولی چرا نمیرفتیم داخل ؟ بعد از شام هم میرفتیم خیابون فرشته پیاده روی ،
نسبتهامونم برای کسی جالب نبود.
یه غروبایی میرفتیم
انجمن ایران و شوروی فیلمای روشنفکری میدیدیم … رزمناو پوتمکین ، مادر گورکی ، داستان
یک انسان واقعی … ، یه وقتایی هم میرفتیم کوچینی سر خیابون کاخ یا لابیرنت و کیج
… تابستونا متل قو ، گرام تپاز تو ماشین با
صفحه های کج و کوله شده روی داشبرد از آفتاب ، دریا و سالن نپتون و فریدون فروغی و
فرخزاد و جمع شدن دور آتیش توی ساحل …نوشهر و اسب سفید ... یا دهکده غازیان بندر پهلوی …. اون سالها حتا تصور طرح جداسازی دریا
احمقانه و خنده دار بود.
یه شبایی بود که میرفتیم تاتر ، کارگاه نمایش .
اسماعیل خلج ... ترس و نکبت رایش سوم ، صندلی
کنار پنجره بگذاریم و به شب تاریک و سرد بیابان خیره شویم ِ آربی آوانسیان …. یا تاتر ۲۵ شهریور و نمایش شهر قصه ی بیژن مفید . اونوقتا
که موسیقی حرام نبود و ساز هیزم جهنم ، میرفتیم تالار رودکی کنسرت و رسیتال و منم اغلب
چرت میزدم . اونوقتایی که هنوز گشت نیروی انتظامی و کمیته نبود یه جمعه هایی میرفتیم
دربند ، بی روسری و مانتو ، گرما و سرما میپیچید لای موهامون . گاهی با تله سی یژ و
گاهی هم پیاده تا میرسیدیم به قهوه خونه های اون بالا و آش و املت میخوردیم و گل یا
پوچ بازی میکردیم و دبلنا…
روبروی دانشگاه و
کتاب فروشیاش … طبقه پایین کتابفروشی گوتنبرگ … کتابای انتشارات پروگرس مسکو
… نون خامه ای های میدون ۲۴ اسفند … نه که خیلی بیکار بودیما ، نه که
خیلی پولدار بودیما ، نه که همه چی عالی باشه و آزادی کف دستمون … نه ... اما اون روزا
زندگی خیلی سبک بود . هنوز اینجوری ننشسته بود رو کول آدم . هنوز نه شرقی و نه غربی نشده بودیم . زود صبح میشد
، دیر شب میشد . خوش بودیم به همه چی ، به همه جا . اگه پول نداشتیم پیاده میرفتیم
. از این سر تا اون سر تهرون.
بیشتر وقتا همه چی ساده بود و آروم . همه سر جای خودشون بودن . مذهبی
ها ، غیر مذهبی ها ، مشروب فروشا ، قرتی ها ، روشنفکرا ، ساواکی ها ، فاحشه ها ، دزدا
، پلیسا … کسی نمیخواست از ایران فرار کنه تا خوش باشه . خوشی ها کم نبودن ، ناخوشی
ها هم کم نبودن . اما انگار طاقتا زیاد بود.
آدما خداحافظی کردن سختشون بود ، آدما مسیر فرودگاه
رو چشم بسته نمیرفتن برای بدرقه . دغدغه هامون کم بود و دلخوشیامون بس.
الان ما آدمای اون روزا هزار
سالمونه . هر کدوممون یه گوشه ی دنیا بقچه ی زندگی و خاطراتمونو بغل کردیم و هی نگران
سیاست و انتخابات و کاندیداهای کره خر هستیم و فردای بچه هامون . ذهنمون پر از مقایسه ست و بهت . راستی ما آدمای هزار ساله چند سالمونه ؟ کلاغه به خونه ش رسید ؟
نيلوفر جواهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر