Iraj
تنهای پیری بوده که یه کلفَت جوان داشته به نام سکینه که کارهاش رو میکرده. هر بار آخوند از تو اتاق داد میزده «سکینه»! زنه جواب میداده: نخیر!!!
و بعد میآمده ببینه حاجآقا چه کاری داره.
از کلفته میپرسن داستان چیه که به جای بله میگی نخیر؟ سکینه میگه:
والله این آخوندِ پیرسگ، بد حرومزادهایه، یهو دیدی صیغه رو اونجا خونده و منتظر بله منه !
واسه همین به جای بله میگم نخیر 😀😀
عایشه همسایه ای داشت که بیوه بود. و با محمد سر و سری داشت.
از آنجا که محمد بشدت
بهزنانعلاقهداشت، شب هایی که منزل عایشه بود ، نصف شب و بعد از به خواب رفتن عایشه، از طریق پشت بام سراغ بیوه همسایه می رفت و به اون هم خدمت می کرد.
عایشه هم در نوع خودش مادرقحبه ای بود و بو برده بود که محمد چه بازی هایی دارد.
یک شب که محمد پس از بخواب رفتن عایشه به حیاط منزل رفت و نردبان گذاشته بود و سراغ زن همسایه رفته بود،
عایشه به حیاط منزل آمد و نردبان را برداشت و روی زمین خواباند.
محمد پس از اینکه کارش با زن همسایه رو انجام داد و برگشت دید که نردبان نیست. در آن سن، برای محمد پریدن از پشت بام به حیاط هم مقدور نبود.
پس در آن نصف شب، مجبور شد عایشه را صدا کند.
وقتی عایشه آمد و دید محمد روی پشت بام است، پرسید آن بالا چه می کنی ؟🤔
محمد سراسیمه گفت: من به معراج رفته بودم و از هفت آسمان دیدن کردم و خدمت حضرت حق رفتم. حالا آن نردبان را بزار تا بیام پایین که خیلی خسته ام.😇
عایشه هم با زیرکی تمام گفت: خودتی، تو این همه راه رفتی تا آسمان هفتم و برگشتی، حالا این 3 متر باقیمونده رو نمی تونی بیای پایین؟؟ 😂😂
و اینگونه بود که پس از دعوای آن شب و برای حفظ آبروی پیغمبر اسلام ، گفتند محمد به معراج رفت،آنهمبا
یکالاغ!
در یک روستا، مرغی نتوانست تخم بگذارد. بیچاره از درد، داد و بیداد می کرد، ولی تخم از مخرجش خارج نمی شد
کدخدا آمد و گفت باید از مُلای ده، کمک بگیریم... چون او باسواد و باکمالات است و حتما چاره ای پیدا خواهد کرد
مرغ را بردند به منزل ملا و ماجرا را گفتند
ملا مرغ نالان را گرفت و عمامه اش را لحظه ای بر مرغ، قرار داد
ناگهان تخمی درشت از پشت مرغ به بیرون جهید و حیوان راحت شد
همگی خوشحال شدند و بر ملا آفرین گفتند و سبب را جویا شدند
ملا فرمود: چیزِ عجیبی نیست، این عمامه را بر سرِ هر کس بگذارید، کونش گشاد می شود
👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀
حاج آقای محل با یه زن شوهر دار رابطه داشته؛
قسمت میشه که بره مکه...
با خودش میگه باید یه جوری از شوهر زنه حلالیت بگیرم.
زنه رو میبره توو باغ و بهش میگه از امروز نام تو را میذارم غیبت!
غیبت...
جووونم؟؟
حالا بیا توو بغلم...
فردا شوهره رو تو مسجد میکشه کنار و میگه می خوام ازت حلاليت بطلبم😐
این حرفا چیه حاج آقا؟!! آخه ما که از شما بدی ندیدیم!!
راستش من چند بار غیبتت رو کردم!!!😜
اشکال نداره حاج آقا، این حرفها چیه، اصلا شما هر شب غیبت مارو بکن...!!!
نتیجه اخلاقی:
اگه باهوش باشید به جهنم نمیروید!!!!😁😁😁
کلید اسرار این داستان آخوند کو*نده ...