پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۴۰۲

متنفرم از ریش تو که ریشه ام را سوزاند




متنفرم
متنفرم از چادر سیاه تو که عریان کرد زندگی ام را
از ریش تو که ریشه ام را سوزاند
از دین تو که دنیایم را نابود کرد
از بهشت تو که برای جهنم من هیزم جمع کرد
از ایمان تو که کفر من را به نجاست سگ تشبیه کرد
از روزه تو که سیر میکند، بندگی ات را
از نماز تو که ستون دینی است که به گردنم داری
از واجبات تو که حرام است برای من
از مستحبات تو که کراهت دارم از انجامشان
از مقدساتت که تجلَی تجحر توست
از مذهب تو که تفرقه انداز ماهریست میان من و همسایه
از کتاب مقدس تو که با دست چپ بر آن قسم میخوری
از عزاداریت که یلدای من را کوتاه میکند
از رگ کلفت غیرتت که آزادی ام را زندانی میکند
از هوس حریص تو که عشق من را سنگ سار میکند
و از خدایت که گوشه ای دنج لم داده، تخمه میشکند
و بارها و مبارها تکرار این سریال ناتمام را نگاه میکند ...ا



رضا شاه و سطح فکرش در شان و مقام استاد و معلم

دکتر مصباح زاده و همسرش

مقام معلم

نقل از دکتر مصطفی مصباح زاده، هنگامی که با دکترای حقوق با درجه ستوان سومی در ارتش خدمت می‌کرد


..........

خبردار ایستاده بودم.   
سرلشگر شقاقی گفت تو حقوق خواندی؟

گفتم بله. 

گفت دکتر در حقوق هستی؟

گفتم بله. 

گفت اعلیحضرت دستور دادند یک کلاس عالی قضائی  در دانشکده افسری جهت افسران ارشد و امرای ارتش گذاشته شود و ما فکر کردیم تو بروی در این کلاس درس بدهی.

گفتم هر طور امر بفرمائید تیمسار. 

یک هفته‌ای گذشت و دو مرتبه مرا خواست. گفت انتخاب شما مشکلی برای ما ایجاد کرده و آن مشکل اینست که شما ستوان سوم هستی و باید بروی برای افسران ارشد از سرهنگ تا سرتیپ و سرلشگر درس بدهی، سابقه ندارد یک ستوان سومی برود برای سرلشگری درس بدهد، در نتیجه معلوم نیست در زمان ورود به کلاس  شما باید به این افسران ارشد سلام بدهید یا آنها باید به شما سلام بدهند.

گفتم هر طور که امر بفرمائید تیمسار. 

دانشکده افسری نتوانست تصمیم بگیرد، پرونده را فرستادند به وزارت جنگ. 
یک روز، سرلشگر نخجوان که وزیر جنگ بود مرا خواست و تا وارد اطاق شدم گفت تو با این هیکلت می‌خواهی بروی به افسران ارشد درس بدهی؟

گفتم هر طور بفرمائید تیمسار.

گفت خوب سلام بهشان بده.

گفتم هیچ اشکالی ندارد. هر طور که امر بفرمائید تیمسار.

گفت نه، باید این پرونده را بفرستم به ستاد ارتش.


از وزارت جنگ فرستادند به ستاد ارتش. 

سرلشکر ضرغامی رئیس ستاد ارتش بود.
مرا احضار کرد. مردی بود خیلی متدین. که به همین دلیل ریش داشت و خیلی منظم،.
رفتم خدمت ایشان و به حالت خبردار ایستادم. 

نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت شما برای دانشکده افسری، برای وزارت جنگ و برای ستاد ارتش، زحمت ایجاد کردید. 
کس دیگری غیر از تو نبود که انتخاب کنند که حالا همه گیرکنیم و ندانیم که چه بکنیم؟

او هم گفت خوب برو سر کلاس و سلام بده به افسران ارشد.

گفتم امر امر تیمسار است اطاعت. 

بعد یک مرتبه دیدم پشت میزی که نشسته بود سرش را انداخت پائین، یک دو دقیقه‌ای هیچی نگفت. 
بعد گفت «نه، ما این را گزارش و شرف عرضی تهیه می‌کنیم، هر طور که اعلیحضرت امر فرمودند آن طور عمل می‌کنیم، چون سابقه ندارد یک همچین چیزی». 

من را مرخص کرد. رفتیم و یک هفته، ده روز بعدش مرا خواست. این دفعه که رفتم توی اطاقش دیدم وضع عوض شده است.
از پشت میز بلند شد و آمد با من دست داد. خیلی به من احترام کرد و گفت امر اعلیحضرت را به شما ابلاغ می‌کنم. بعد از پشت میزش بیرون آمد به حال خبردار، من هم همین طور به حال خبردار ایستادم. 
گزارش را از اول که دانشکده افسری گزارش کرده بود تا پایانی که به عرض رسیده بود یکی بعد از دیگری همه اینها را خواند، بعد به آنجا رسید که حالا اعلیحضرت رضا شاه چه دستور دادند.

رضا شاه دستور داده بود و جمله‌ای که رضا شاه گفته بود این طور بود مقام استاد و معلم خیلی بالاتر از مقام تمامی افراد جامعه است بروید «به این ستوان ۳ احترام استادی شود». 

بنابراین باید افسران ارشد در کلاس به من سلام می‌دادند و پایه این کار از اینجا در ارتش ایران گذاشته شد، یعنی قبل از من هیچ سابقه‌ای نبود که اگر یک کسی با یک درجه پائین‌تری می‌خواست درس بدهد چه باید می‌کردند. من اولین افسری بودم که در باره من تصمیم گرفته شد و تا انقلاب هم دیگر این رویه ادامه داشت. 

من وقتی می‌رفتم سر کلاس، یک سرتیپ دادوری بود که رئیس امور مالی ارتش بود، او ارشد کلاس بود، من وقتی که وارد کلاس می‌شدم می‌گفت برپا، خبردار! تمام افسران ارشد همه به حال خبردار می‌ایستادند. منِ ستوان ۳ می‌رفتم پشت میزم، شمشیرم را باز می‌کردم می‌گذاشتم روی میز. بعد هم با خونسردی تمام می‌گفتم آزاد. 
بعد هم آنها می‌نشستند و درس را گوش می‌کردند. بعد که می‌خواستم از کلاس بیرون بیایم باز همین برنامه اجرا می‌شد. او بلند می‌شد برپا خبردار می‌گفت و من یک آزاد می‌گفتم و از کلاس می‌آمدم بیرون. 

حتی وقتی که از کلاس می‌آمدم بیرون بعضی از این افسران اشکال و سوالی داشتند. می‌آمدند در محوطه دانشکده، وقتی که از من سوال می‌کردند دستشان را بالا می بردند جهت احترام نظامی ، آن وقت سایر دانشجوهای دانشکده افسری که ناظر من و در حال درس ‌خواندن در دانشکده بودند فکر میکردند من از خانواده سلطنتی هستم،  که این امرای ارتش به من سلام می‌دهند؟ 
ولی خوب، من رعایت ادب را می‌کردم و تا آنها دستشان را جهت احترام به مقام والای استاد و معلم بالا می بردند من ضمن احترام  دستشان را  پائین می آوردم و همین طوری با هم صحبت و رفع اشکال می گردید. 


"نقل از مصاحبه دکتر غلامرضا افخمی با دکتر مصباح زاده، تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران....
  « دوستان بزرگوار خواهشمندم یک بار دیگر این دلنوشته رو بخونید و قدری در مقام والای استاد و معلم اندیشه کنید» 
«بخصوص در مورد رضا شاه و سطح فکر ایشان در شان و مقام استاد و معلم»

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۴۰۱

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۴۰۱

نطق خمینی: مسلسل به دست جوانان بدهید


ویدیو

شادی های قبل انقلاب ۵۷ که منتهی شد به نطق خمینی که گفت
 مسلسل به دست جوانان 
بدهید

روی قلب سیاه کلیک کنید


صحنه های دلخراش با همین صدای
لعنت الله در بک گراند

کلیک روی عکس