دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۲

از آخرین اشعار شهریار



"شهریار"


جای آن دارد که ریزد ، خون ز چشم روزگار 
در عزایِ کشورِ دارا و خاک مازیار ،

میهنِ بَرزین و خاکِ بَرمَک و مُلکِ قُباد 
کشور آذرگُشَسب و سرزمین شهریار 

پایگاه پاکدینان ، مَأمَنِ آزادگان 
سرزمین رستم و جولانگهِ اسفندیار 

مسکن ابن مقفع ، جایگاه بوعلی 
پرورشگاه سنایی ، معرفت را پود و تار 

مَهدِ بو مسلم ، که از شمشیر و از تدبیر او 
در کف عباسیان آمد ، زِمام اختیار 

بیشه‌ی یعقوب لیث ، آن شیر میدانهای جنگ 
آنکه نامش هست تا ، پایان عالم استوار 

زادگاه سربداران ، کز پِیِ کسب شرف 
از وطن کردند اقوام مغول را تار و مار 

یا رب این ایرانِ من ، با آنهمه فَرُّ و شُکوه 
این همای جاودان ، با آنهمه عز و وقار 

اینچنین پر بسته و دلخسته و زار و نژند 
همجنان افسرده و پژمرده و زار و نزار 

ای زبانم لال گردد ، نام فردوسی خفیف 
ای دو چشمم کور افتد ، نام حافظ زِاعتِبار 

شاه مردی رفت و دنبالش درآمد گُندِه دزد 
تاجداری رفت و آمد در پِیَش عمامه دار 

چکمه پوشی رفت و آمد بعد از آن نعلین پوش 
شهسواری رفت و آمد در پیِ او خر سوار 

هر طرف دستار می‌بینی ، رُسَن اندر رُسَن 
هر طرف عمامه‌ها یابی ، قطار اندر قطار 

اِشکَمِ این لاشه خورها ، کِی بُوَد سیری پذیر 
کِی بُوَد در کار این دَستار بندان بند و بار 

در لباس دین ، ولی این عده ی دنیا پرست 
در پیِ تاراج ملت ، بدتر از قوم تتار 

بهر تقسیم غنائم ، با هم اندر کِشمَکِش 
بهرِ توزیع مَناصِب ، با هم اندر گیر و دار 

نغمه ی وا محنتا ، گردیده از هر سو بلند 
بانگِ واویلا به گوش آید ، ز هر شهر و دیار 

تیر بارانهای دائم ، بر خلاف حُکم شرع 
کُشت و کُشتارِ مداوم ، عَکسِ اَمرِ کردگار 

ابلهی بر ملک خوزستان ، زَنَد دیوانه وش 
احمقی در خاک کردستان ، کُشَد دیوانه وار 

اینهمه آدمکشی ، با نام اسلام ، ای دریغ 
اینهمه غارتگری ، با نام اسلام ، ای هوار 

نیستند ایرانی اینها ، از عرب هم بدترند 
چون عرب را باشد از فرهنگ ایران افتخار 

دوستی هاشان بود با خصم ایرانی عیان 
دشمنی هاشان بود با خلق ایران آشکار 

فَرِّ یزدانی خِرد ، بر فرقشان مانند پُتک 
پرچم ایران رود در چشمشان مانند خار 

گشته بوعمار و بوهانی و صدها گَند بو 
جانشین بویه و سیبویه و آل زیار 

ارزش ریش این زمان در دیده بیرون از حساب 
قیمت پشم این زمان در دیده بیرون از شمار 

بینم آن روزی ، که آید نوبت مُلا کُشی 
میکند آخوند بی نعلین ، از هر سو فرار 

ابلهان را محفل است ، این یا بود دارالشیوخ 
خبرگان را مجلس است ، این یا بود بیت الحمار 

کسب قدرت میکنند ، اما برای نَفس خویش 
وضع قانون میکنند ، اما برای انحصار 

کی وطن در چنگ این خودکامگان یابد سکون ؟
کی وطن در دست این نابخردان گیرد قرار ؟

ای که هستی در دیار ما ، حقیقت را ستون 
ای که هستی تو در این کشور ، شریعت را مدار 

ملت ایرانِ ما ، چون گوش بر فرمانِ توست 
خلق آذربایجان ، چون باشدت فرمانگزار 

مرد سیستانی ما ، چون تابع فرمان توست
قوم گیل باشد مطیع تو بلوچستان و لا

دشمنان خلق ایران را ز دور هم بران،
دوستانِ ملک ایران را به گِرد هم بیار 

نیست باکی گر که جانم را بگیرند این خسان 
نیست پروا گر شود ، این پیکرم بالای دار 

زانکه من جز نام ایرانی نمیآرم به لب 
زانکه من جز بهر ایرانی نمیگویم شعار ...ا 

هیچ نظری موجود نیست: