🟪🟨روزی که خیال میکردیم .......
بزودی اسلام در ایران چیزی بیش از یک میراث فرهنگی نخواهد بود
سخنان دکتر سروش [درباره تضاد اسلام با حق انسان] امروز دیگر بدل به "وجداناجتماعی" یا کمابیش یک "آگاهیاجتماعی" شده است؛ یعنی دیگر چنین نیست که عموم مردمِ اهلفکر، اعم از متدین یا بیاعتنا به دین، با شنیدن آن دچار حیرت بشوند، که عجب! ما اینها را اصلا نمیدانستیم!ا!
بنابراین سخن من در این مقال شرح سخنان دکتر سروش نیست، بلکه میخواهم نوری از جانب دیگر بر طرح این سخنان بیفکنم. و آن جانبِ دیگر، طرح این پرسش است که چرا خیل عظیمی از مردم ایران - از جمله خود دکتر سروش - تا سیسال پیش "متوجه" این "بینات" و واقعیتهای مُسَّلمِ پیش چشمها نبودند؟! چرا این واقعیتهایی که سروش میگوید را "نمیدیدند"؟! و چه شد که بهتدریج شروع به "دیدنِ" چیزهایی که پیشتر نمیدیدند، کردند؟!
حقیقت آن استکه "اسلام" و "تشیع" و فقهشیعی، برای لایههای اجتماعی ایران که دکتر سروش نیز از میان همینلایههای اجتماعی برخاست، از مُقوّماتِ "زیستجهانِ" فرهنگ، و استوانه "هویت" جمعی بود. آنان مثل ماهی در آب که خبر از آب ندارد، بیخبر از واقعیتهایی بودند که "زیستجهانِ" مسلمانیشان را میساخت.ا
حیاتِفرهنگی، یک زیستنِ ناخودآگاه است! که در او همه مولفههای زیستجهانی "بدیهی" دیده و تلقی میشوند.
برای این لایههای اجتماع ایران (که تشکیلدهنده اکثریت جامعه هم بودند)، این "بدیهی" بود که محمدابنعبدالله فرستاده خداوند بود، علیابنابیطالب مظهر حق بود، حسین برحق بود، فقه الهی بود، زن ناقصالعقل بود، دست دزد باید بریده میشد، قاتل باید توسط اولیای دم به قتل میرسید، ربا حرام بود، حکومت حق الاهی و معقول روحانیت بود، آموزش زنان و دختران مفسدهانگیز بود، تعدد زوجات روا بود، حق ارث زن نصف مال مرد بود، فرزند مال پدر بود، حجاب زنان الزام دینی بود، کافر نجس بود، مرتد باید کشته میشد، و از این قبیل.ا
هیچیک از این گزارههای بیشماری که اسلامِ امامیه را تشکیل میداد، مورد کمترین بحثی نبود، زیرا که همگی "بدیهی" و مبرهن دیده میشدند! این مجموعه، "زیستجهانی" را برای مومنِ امامیه میساخت که در آن، او "اُمتِمرحومه" بود، همگانِ بجز ایشان حَطَبِ جهنم بودند و تنها آنان جواز ورود به بهشت را داشتند! این هم برایشان "بدیهی" بود!د!
زیستن در آفاقِ "فرهنگ"، مصداق یک افسونزدگی، یک ناهشیاری، یک ناخودآگاهی است. مصداق یک حیاتِ ناآزموده به تعبیر سقراط است، که "عقلانیت" در او کمترین جولان را دارد؛ و نقادی را در آن راه نیست، اصلا فکری در او نیست. در میدانهای حیاتفرهنگ، عقل بَرده مُقوّمات فرهنگ است و تنها نقش توجیهی دارد؛
زیرا که فرهنگ، "خانه" ذهنیتِ انسانِ پیشامدرن است.ت
اتفاقی که در این چهلوپنجسال در ایران افتاد، خُردشدن و تحقیرشدن و به فلاکتکشیده شدنی بود که توسط مولفهها و مقومات فرهنگِ اسلامی امامیه بر تکتک آحاد ایرانیان رفت، تا آنان را نسبت به آنچه "بدیهی" میانگاشتند، دستخوش "تامل" نمود. این را به بارزترین وجهی در قوس زندگی فکری دکتر سروش شاهدیم که البته ویژه ایشان هم نبود بلکه عمومیت اجتماعی یافت. همین هم بود که همه آن "بدیهی"های پیشین دیگر بدیهی دیده نشده و تکتکشان به زیر منگنههای نقادی رفتند و کمتر نکتهای از آنها توانست که تاب آن نقادی را آورده و بقول مارکس "دود نشده و به هوا نرود!د"
چنین شد که حکومت ولایتفقیه که بر شانه میلیونها ایرانی بر سریر قدرت نصب و مستقر گردید، امروز شاهد است که زیرش بکلی خالی شده است.ت
آن خشم و خشونتِ بیمهاری که دامن این حکومت را نسبت به مردم گرفتهاست، از آگاهی او به این ورشکستگی مطلق تاریخی خودش است. و در حال، بسیاری از ارباب این نظام "نمیتوانند بفهمند" که چرا چنین شد! زیرا اولا "اندیشیدن" را یادنگرفتهاند و ثانیا ابزارهای نظری اندیشیدنِ عقلانی را کسب نکردهاند. این است که مدام "توطئهدشمن" را نشخوار میکنند و برای توضیح این رویگردانی مردم از خود و توجیه ورشکستگیشان، به هرسو اتهام میزنند.د
اتفاقی که در این چهلوپنجسال در ایران افتاد، ویرانشدن "زیستجهان" فرهنگ امامیه بود، تحولی که به هیچ صورت دیگری کمترین امکانی از تحقق را نداشت. این، بیتردید سترگترین چرخشگاه تاریخ معاصر ماست و مسلمانی را در میدان "هویتملی" از یک "زیستجهان" از برای بودوباش و زندگیومرگ، میرود که بدل به یک "میراثفرهنگی" نماید، آن هم میراثی که تا آینده قابل پیشبینی توسط بخشهای اکثریِ مردم ایران به دیده انزجار یا ناخوشداشت یا حداقل نامفتخر نگریسته خواهد شد.د
✍علی صاحب الحواشی (با ویرایش)