بچه که بودم توالتمون تو زیرزمین بود. شب که دستشوییم میگرفت، میترسیدم تنهایی برم، واسه همین خواهرم که ازم بزرگتر بود رو همرام میفرستادن (!)
دَم پله زیرزمین که میرسیدیم، اون میترسید برق زیرزمین رو روشن کنه به من میگفت: «تو برو روشن کن (!)»ا
منم میترسیدم، میگفتم: «نه خودت برو روشن کن ...»ا
آخرم بابام از پشت پنجره میگفت: «خاک بر سر ترسوتون کنن؛ من هم سن شما که بودم نصف شب تنهایی یه گله گوسفند میبردم سینه کوه (!)»ا
بعد میگفت: «زن (!) پاشو برو چراغو براشون روشن کن.»ا
مادرم میگفت: «چرا من برم، خودت میترسی بری؟»ا
بابام پاسخ میداد: «من و ترس!؟ تو اینارو ترسو بار آوردی برو چراغو براشون روشن کن.»
مادرم میگفت: «مگه فقط بچه منن؟»
بابام میگفت: «حالا که وقت شاشیدنشون شد بچه من شدن!؟»
مادرم پاسخ میداد: «تا دیروز من تر و خشکشون کردم حالا تو یه بار ببریشون دستشویی میمیری مگه؟»ا
بابام میگفت: «من عوضش صبح تا شب بیرون براتون جون میکَنَم، ای که ری..م تو این زندگی ...»
مادرم میگفت: «آره بررررررین؛ تو که به بخت من ری.. ، اینم روش (!)»ا
بابام رو به من کرد و میگفت: «همون تو باغچه کارتو بکن دیگه پدرسگ؛ ببین چه بلبشویی راه انداختی؟ میمُردی نصف شبی شاشِت نمیگرفت؟»ا
صدای همسایه بغلی که میومد و میگفت: «خُب بشاش دیگه (!) پدرسگ نصف شبی همه رو زابراه کردی.»ا
بابام در پاسخ به همسایه بغلی میگفت: «پدرسگ پدرته مرتیکه ...»ا
صدای همسایه روبرویی میومد که میگفت: «آقا صلوات بفرستید.٫ (صدای صلوات در کل محل)»ا
بابام میگفت: «شاشیدی بلاخره یا نه؟»ا
من پاسخ میدادم: «نه هرکاری میکنم نمیاد.»ا
بابام میگفت: «پس گمشو برگرد بالا» ا
نیم ساعت بعد من میگفتم: «مامان یه چیزی بگم دعوام نمیکنی؟»
مادرم میگفت: «نه پسرم دعوات نمیکنم.»
من میگفتم: «قول میدی؟»
مادرم میگفت: «آره قول میدم عزیزم.»ا
من دوباره میگفتم: «قولِ قول مردونه؟»ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر