چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

مساجد خاک توسری!

نسخه 1.0
 این نوشته در دست ویراستاری است 

 مسجد خیابان شوش مجاور ایستگاه مترو شوش در حال فروریزی

مصلی تهران که با میلیاردها بودجه سالهاست که در حال ساخت میباشد


مساجد خاک توسری!ا
 در اخبار آمده که امسال (1391) چیزی حدود 800 تا مسجد جدید فقط در تهران بوسیله نهاد های 
 دولتی از جمله شهرداری تاسیس شده. خب این خبر از چند جهت اهمیت داره که یکیش اینکه وقتی ما هزاران مسجد درب و داغون و خاک برسر مانند همین مسجد خیابان شوش در کنار ایستگاه مترو بسیار شلوغ شوش در جنوب شهر تهران داریم (عکس بالائی) چرا نباید اول این نوع مساجد را تعمیر کنیم و بعد بریم سراغ مساجد جدید بخصوص آن دسته از اماکن مذهبی که میلیارد ها خرج آنها میشود مانند مصلی تهران (عکس پائینی)؟ 

اصلا اول همه این رژیم بیاید آمار بدهد که مردم بدانند چند نفر از این مساجد استفاده میکنند و چه استفاده ای میشوند. اگر استفاده اصلی این مساجد دستشوئی های انهاست که خب چرا مسجد درست کنند. بجای آن مثل همه کشور های متمدن دنیا دستشوئی درست کنند. 

یک سئوال اصلی این است که این مصلی را چرا در بالای شهر درست کرده اند؟ تهرانی های طبقه متوسط  که انقدر مسلمان نیستند که به مسجد بروند. برای پر کردن محل بزرگی مانند مصلی احتیاج به یک روز تعطیل دارد که بشود هزاران نفر را به آنجا کشاند. ولی تهرانی ها واضها ترجیح میدهند که تعطیلاتشان را به شمال و یا خارج از شهر بروند. 

آخه این مردم بدبخت جنوب شهر چه گناهی کرده اند که حتی مسجدشان میبایست این همه  زشت و بد قیافه باشد آنهم در دورانی که رژیم اسلامی مسلط به کشور است؟












آزادی, اگر روزی به سرزمین من رسیدی ...



 آزادی, بهای تو سنگین‌ترین بهای دنیاست


اگر روزی به سرزمین من رسیدی، در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه با لهجه‌ای غریب و فرهنگی عرب و چشمهایی سرد و ترسناک نیا.
برایمان از مرگ نگو. به گورستان نرو، گورستان پایان است، نباید آغاز باشد.
این بار توی دهان هیچ کس نزن، وعده‌ی توخالی نده، نفت را بر سر سفره‌ها نیار، نانمان را بر سر سفره‌هایمان باقی بگذار.
از آب و برق مجانی نگو. از تلاش انسانی بگو، از سازندگی و آبادانی بگو.
از تعهد کور نگو، از تخصص و دانش و شور بگو.

آی آزادی!

اگر روزی به سرزمین من رسیدی، با شادی بیا. با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا، با مارش نظامی و جنگ نیا، با آواز و موسیقی و رنگ بیا. با تفنگ‌های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا، با گل و بوسه و کتاب بیا. اززهد و جنگ و شهادت نگو، از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو، از پنجره‌های باز بگو، دل‌های ما را با نسیم آشتی بده، با دوستی و عشق آشنایمان کن.
به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم، چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.
به ما شأن انسان بودن را بیاموز، به خدا ”خود” خواهیم رسید.
آی آزادی، اگر به سرزمین من رسیدی، بر قلب‌های عاشق ما قدم بگذار، مهرت را در دل‌های ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم.
با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیزتری!
بدانیم که آزادی یک نعمت نیست، یک مسئولیت است.
به ما بیاموز که داشتن و نگه داشتن تو سخت است!
ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چیز زیادی نمی‌دانیم. ما فقط نامت را زمزمه کرده‌ایم. ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده‌ایم.


ای نادیده‌ترین! اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم.
هان! آی آزادی، اگر به سرزمین ما آمدی، با آگاهی بیا تا بر دروازه‌های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم، تا در حافظه‌ی کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند، تا تو را با بی‌بند وباری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم.
آخر می‌دانی؟ بهای قدم‌های تو بر این خاک خون‌های خوب‌ترین فرزندان این سرزمین بوده است.
بهای تو سنگین‌ترین بهای دنیاست.
پس این بار با آگاهی بیا  با آگاهی
سارا اکبری, دیماه