چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

آزادی, اگر روزی به سرزمین من رسیدی ...



 آزادی, بهای تو سنگین‌ترین بهای دنیاست


اگر روزی به سرزمین من رسیدی، در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه با لهجه‌ای غریب و فرهنگی عرب و چشمهایی سرد و ترسناک نیا.
برایمان از مرگ نگو. به گورستان نرو، گورستان پایان است، نباید آغاز باشد.
این بار توی دهان هیچ کس نزن، وعده‌ی توخالی نده، نفت را بر سر سفره‌ها نیار، نانمان را بر سر سفره‌هایمان باقی بگذار.
از آب و برق مجانی نگو. از تلاش انسانی بگو، از سازندگی و آبادانی بگو.
از تعهد کور نگو، از تخصص و دانش و شور بگو.

آی آزادی!

اگر روزی به سرزمین من رسیدی، با شادی بیا. با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا، با مارش نظامی و جنگ نیا، با آواز و موسیقی و رنگ بیا. با تفنگ‌های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا، با گل و بوسه و کتاب بیا. اززهد و جنگ و شهادت نگو، از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو، از پنجره‌های باز بگو، دل‌های ما را با نسیم آشتی بده، با دوستی و عشق آشنایمان کن.
به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم، چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.
به ما شأن انسان بودن را بیاموز، به خدا ”خود” خواهیم رسید.
آی آزادی، اگر به سرزمین من رسیدی، بر قلب‌های عاشق ما قدم بگذار، مهرت را در دل‌های ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم.
با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیزتری!
بدانیم که آزادی یک نعمت نیست، یک مسئولیت است.
به ما بیاموز که داشتن و نگه داشتن تو سخت است!
ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چیز زیادی نمی‌دانیم. ما فقط نامت را زمزمه کرده‌ایم. ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده‌ایم.


ای نادیده‌ترین! اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم.
هان! آی آزادی، اگر به سرزمین ما آمدی، با آگاهی بیا تا بر دروازه‌های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم، تا در حافظه‌ی کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند، تا تو را با بی‌بند وباری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم.
آخر می‌دانی؟ بهای قدم‌های تو بر این خاک خون‌های خوب‌ترین فرزندان این سرزمین بوده است.
بهای تو سنگین‌ترین بهای دنیاست.
پس این بار با آگاهی بیا  با آگاهی
سارا اکبری, دیماه 

هیچ نظری موجود نیست: