سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

از کجا معلوم قرآن کلام خداست؟

-
کی گفته من باید حجاب داشته باشم؟ کی گفته من نباید شراب بخورم؟ کی گفته من باید به الله ایمان داشته باشم ؟ کی گفته من حق ندارم بیخدا باشم؟ کی گفته دختر و پسر حق سکس خارج از ازدواج رو ندارند؟ کی گفته خوردن گوشت لذیذ خوک حرام است؟ کی گفته من باید ختنه کنم؟ کی گفته مرد نباید طلا بندازه؟
- خدا گفته.
- خدا کجا گفته؟
- تو قرآن.
-
- هست چون پیامبر گفته.
- از کجا معلوم محمد پیامبر باشه؟
- هست چون قرآن گفته.
- الان گفتی محمد قرآن رو تأیید کرده پس دیگه قرآن نمی‌تونه محمد رو تائید کنه.
- چرا می‌تونه چون کلام خداست.
- من که گفتم از کجا معلوم کلام خدا باشه؟
- منم گفتم: هست چون پیامبر گفته.
- ای بابا آخه دو تا چیز که نمیتونن هم‌دیگر رو تأیید کنن. یه نفر سومی باید جفتشون رو تائید کنه.
- خُب خدا جفتشون رو تائید کرده دیگه.
- خدا کجا تائیدشون کرده؟
- توی قرآن دیگه.
- خُب از کجا معلوم قرآن کلام خدا باشه؟
- چقدر خنگی تو! گفتم که چون پیامبر گفته.
- بذار اصلاً یه مثال بزنم. تو پسر پدرت هستی ولی خودت نمی‌تونی این موضوع رو تأیید کنی، پدرت هم نمی‌تونه فرزند بودن تو رو تأیید کنه باید یه شخص سومی با مدرک مستقل رابطه پدر و فرزند بودن شما رو تأیید کنه مثل ثبت احوال یا آزمایش ژنتیک ... حالا بین خدا، پیامبر، و قران شخص سوم کیه؟
- خُب پیامبر.
- آفرین! حالا پیامبر باید با یه مدرکی مستقل از این دوتا، رابطه‌ی قرآن و خدا رو اثبات کنه. به من بگو پیامبر کجا و چه جوری اثبات کرده که قرآن کلام خداست؟
- خوب اول پیامبر خودش رو اثبات کرد. یعنی اثبات کرد که پیامبر است.
- کجا اثبات کرد که پیامبره؟
- تو غار حرا وقتی سوره علق نازل شد.
- خُب سوره علق چیه؟
- یکی از آیات قرآن هستش.
- از کجا معلوم این سوره از طرف خدا باشه؟
- هست دیگه چون پیامبر از غار که برگشت گفت هست.
- بالا که گفتم پیامبر نمی‌تونه به استناد به خود قرآن وصلش کنه به خدا. منم میتونم یه چیزی بگم، بگم خدا گفته. نمیشه که.
- خُب پیامبر با معجزه٬ اثبات کرد که قرآن کلام خداست.
- آفرین! معجزه قابل قبوله. چون یه مدرک مستقل هستش و میشه با اون ادعا کرد که قرآن کلام خداست. خُب حالا معجزه پیامبر چی بود؟
- معجزه پیامبر قرآن بود.
- ای بابا! بازم که گفتی قرآن که. گفتم نمیشه به استناد به خود قرآن رابطه‌‌اش رو با خدا اثبات کرد. یه معجزه دیگه بگو.
- حرف زدن پیامبر با سوسمار.
- خوب پیامبر به چه زبونی با سوسمار حرف زد؟
- به عربی.
- خُب زبان پیامبر چی بود؟
- عربی.
- خب اگه پیامبر به زبان خودش با سوسمار حرف زده که معجزه نمیشه. میشه معجزه‌ی سوسمار. چون سوسمار نمی‌تونه عربی حرف بزنه. یکی دیگه بگو.
- شق القمر، نصف کردن ماه.
- خوب کجا گفته شده همچین معجزه‌ای انجام شده؟
- تو قرآن سوره‌ی قمر، آیات ۱ و ۲
- ای بابا! بازم داری وصل می‌کنی به قرآن که. گفتم که باید مدرکی خارج از قرآن بیاری.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ تو یه کافری، تو نجسی، تو همه چیرو انکار میکنی، به خدا اعتفادی نداری، به پیامبر اعتقادی نداری، به قرآن توهین می‌کنی میگی کلام خدا نیست. دست و پای شما رو باید در خلاف جهت قطع کرد تا عبرت دیگران بشه ...
- کی گفته باید دست و پای من خلاف جهت قطع بشه؟
- خدا گفته.
- کجا گفته؟
- تو قرآن دیگه.
و این گفت و گو ۱۴۰۰ سال است که ادامه دارد ...

دین آه مردم ستم دیده، قلب جهانی سنگدل، و روح اوضاع بی روح است

 
بنیان نقد غیرمذهبی این است که: انسان دین را می سازد، اما دین انسان را نمیسازد. دین در واقع، خودآگاهی و اعتماد به نفس انسانی است که هنوز خود را پیدا نکرده و یا خود را گم کرده است. اما انسان یک هستومند مجرد و انتزاعی فارغ از جهان اطراف خود نیست. انسان، جهان انسان، دولت و جامعه است. این دولت و این جامعه دین را می آفرینند، دینی که آگاهی وارونه از جهان است چرا که آنها جهانی برعکس هستند. دین نظریه ی عام این جهان است، گزیده ای از کلیت آن، منطق آن در شکلی عوام پسند، غیرت و تعصب نسبت به آن، ضمانت اخلاقی آن، مکمل پر ابهت آن، بنیان جهان شمول تسلی و توجیه است. این درک فوق العاده ای ازذات انسان بود تا زمانی که جوهر انسان هیچ واقعیت درستی را بدست نیاورده بود. از اینرو مبارزه با دین، مبارزه ی غیر مستقیم با جهانی است که دین رایحه معنوی آن است.
رنج دینی، هم بیان رنج واقعی و هم اعتراض بر آن است، دین آه مردم ستم دیده، قلب جهانی سنگدل، و روح اوضاع بی روح است. دین افیون مردم است.
نابودی دین به عنوان سعادت خیالی مردم، طلب خوشبختی واقعی برای آنان است، طلب دست برداشتن از توهم (خدا و منجی) درباره ی وضع موجود، همانا طلب دست برداشتن از اوضاعی است که نیاز به توهم دارد. پس، نقد دین نطفه ی جهان 
پر دردی است که دین هاله ی مقدس آن است.
کارل مارکس
The foundation of irreligious criticism is: Man makes religion, religion does not make man. Religion is, indeed, the self-consciousness and self-esteem of man who has either not yet won through to himself, or has already lost himself again. But man is no abstract being squatting outside the world. Man is the world of man – state, society. This state and this society produce religion, which is an inverted consciousness of the world, because they are an inverted world. Religion is the general theory of this world, its encyclopaedic compendium, its logic in popular form, its spiritual point d’honneur, its enthusiasm, its moral sanction, its solemn complement, and its universal basis of consolation and justification. It is the fantastic realization of the human essence since the human essence has not acquired any true reality. The struggle against religion is, therefore, indirectly the struggle against that world whose spiritual aroma is religion.
Religious suffering is, at one and the same time, the expression of real suffering and a protest against real suffering. Religion is the sigh of the oppressed creature, the heart of a heartless world, and the soul of soulless conditions. It is the opium of the people.
The abolition of religion as the illusory happiness of the people is the demand for their real happiness. To call on them to give up their illusions about their condition is to call on them to give up a condition that requires illusions. The criticism of religion is, therefore, in embryo, the criticism of that vale of tears of which religion is the halo.
Karl Marx

جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۳

"ماجرای حاجی"


عزیز نسین

حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید. با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که می تواند پیش نماز آن روستا باشد. کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.
همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را می داند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.
دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت: « تا آنجا که من می دانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم»
با این راه حل، خیال همه آسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند. آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقن نمی دانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت: الله اکبر. مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند: الله اکبر. باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله می کرند. آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند. آقا دوباره سرپا شد و گفت: الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند: الله اکبر. آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند. آقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند. در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند: آآآآآآآآخ. مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند: آآآآآآآآآآخ.
آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش می کرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم می کردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.
آخوند فریاد می کشید:«خدایا به دادم برس». مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس می کردند.
آقا فریاد می کشید:«ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمی بینید؟»
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.
آقا از درد به زمین چنگ می زد و از خدا یاری می خواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.
باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود می پیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.
جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.
آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.
اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمی گویند در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.
البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر می شوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشی ست نه مدت آن.

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۳

شعر سیمین بهبهانی: شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیان

 شعری که باعث شد اسم بانو سیمین بهبهانی از لیست شاعران معاصر ایران حذف شود

شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیان
میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم
........

سیمین بهبهان