سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

دین آه مردم ستم دیده، قلب جهانی سنگدل، و روح اوضاع بی روح است

 
بنیان نقد غیرمذهبی این است که: انسان دین را می سازد، اما دین انسان را نمیسازد. دین در واقع، خودآگاهی و اعتماد به نفس انسانی است که هنوز خود را پیدا نکرده و یا خود را گم کرده است. اما انسان یک هستومند مجرد و انتزاعی فارغ از جهان اطراف خود نیست. انسان، جهان انسان، دولت و جامعه است. این دولت و این جامعه دین را می آفرینند، دینی که آگاهی وارونه از جهان است چرا که آنها جهانی برعکس هستند. دین نظریه ی عام این جهان است، گزیده ای از کلیت آن، منطق آن در شکلی عوام پسند، غیرت و تعصب نسبت به آن، ضمانت اخلاقی آن، مکمل پر ابهت آن، بنیان جهان شمول تسلی و توجیه است. این درک فوق العاده ای ازذات انسان بود تا زمانی که جوهر انسان هیچ واقعیت درستی را بدست نیاورده بود. از اینرو مبارزه با دین، مبارزه ی غیر مستقیم با جهانی است که دین رایحه معنوی آن است.
رنج دینی، هم بیان رنج واقعی و هم اعتراض بر آن است، دین آه مردم ستم دیده، قلب جهانی سنگدل، و روح اوضاع بی روح است. دین افیون مردم است.
نابودی دین به عنوان سعادت خیالی مردم، طلب خوشبختی واقعی برای آنان است، طلب دست برداشتن از توهم (خدا و منجی) درباره ی وضع موجود، همانا طلب دست برداشتن از اوضاعی است که نیاز به توهم دارد. پس، نقد دین نطفه ی جهان 
پر دردی است که دین هاله ی مقدس آن است.
کارل مارکس
The foundation of irreligious criticism is: Man makes religion, religion does not make man. Religion is, indeed, the self-consciousness and self-esteem of man who has either not yet won through to himself, or has already lost himself again. But man is no abstract being squatting outside the world. Man is the world of man – state, society. This state and this society produce religion, which is an inverted consciousness of the world, because they are an inverted world. Religion is the general theory of this world, its encyclopaedic compendium, its logic in popular form, its spiritual point d’honneur, its enthusiasm, its moral sanction, its solemn complement, and its universal basis of consolation and justification. It is the fantastic realization of the human essence since the human essence has not acquired any true reality. The struggle against religion is, therefore, indirectly the struggle against that world whose spiritual aroma is religion.
Religious suffering is, at one and the same time, the expression of real suffering and a protest against real suffering. Religion is the sigh of the oppressed creature, the heart of a heartless world, and the soul of soulless conditions. It is the opium of the people.
The abolition of religion as the illusory happiness of the people is the demand for their real happiness. To call on them to give up their illusions about their condition is to call on them to give up a condition that requires illusions. The criticism of religion is, therefore, in embryo, the criticism of that vale of tears of which religion is the halo.
Karl Marx

هیچ نظری موجود نیست: