شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۷

نامه ای عاشقانه از دختری در عهد قاجار


​​​​

بسم المعطّرٌ الحبیب

تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زن جماعت را کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت و روب وُ وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس  گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد. پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده.
حی لایموت سرشاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطه‌چی چنان نارنج‌هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند وُ جواب آزادی‌خواهی، داغ و درفش است وُ تبعید و چوب و فلک. دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌ایدُ شب به شب بر گیس می‌مالیم. 
سَیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم باجی. عرق همه را درآورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده. می‌دانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌جا قُرص باشد، صاحاب داشته باشد، دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود، چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید می‌زند. دلْ ابریشم است. 
نه دست و دلم به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق وسمه وُ سرخاب وُ سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی که آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقاجانمان؛ دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید وُ خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کارخداست. چلّه‌ها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به تهران مراجعت فرمایید وُ به داد دل ما برسید، تیمارش کنید وُ بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد وُ شیشهٔ عطری که رو به اتمام است. زن را که که می‌گویند ناقص‌العقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم وُ گره از زلف وا کنیم وُ بر آن بخُسبیم. شما که مَردید، شما که عقل‌تان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیده‌اید وُ درس طبابت خوانده‌اید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقص‌العقل چه کند.

تصدقت پری‌دُخت
بوسه به پیوست است.

پری‌دخت، مراسلات پاریس طهران

۱ نظر:

همنشین بهار گفت...

«نامه عاشقانه از دختری در عهد قاجار» واقعی نیست
نامه‌های جعلی یزدگرد ساسانی به عمر بن خطاب، نامه ساختگی امیر کبیر به عمه ناصرالدین شاه، نامه غیرواقعی چارلی چاپلین به دخترش و…
کم بود که نامه‌ای عاشقانه از دختری در عهد قاجار هم (با مطلع تصدقت گردم، دردت به جانم…) از راه رسید تا در شبکه مجازی ما را سر کار بگذارد و فیسبوک فقیر فارسی به مطالب تازه مُزَیّن شود!
ـــــــــــــــــــ
دوستان دانشور و فرهنگ ورز، نامه مزیور که به دروغ عنوان شده در کتابخانه وزیری یزد نگهداری می‌شود قصه است و یکی از چهل داستانی است که فردی به اسم «حامد عسکری» تحت تأثیر فیلم‌های علی حاتمی و کتاب «طهران قدیم» جعفر شهری و… به زبان و نثر قاجار در دل یک روایت عاشقانه، خودش نگاشته‌است. همین و بس
این که ما بدون تحقیق و مطالعه این نامه را به عنوان نامه‌ای قدیمی جا می‌زنیم براستی غم‌انگیز است. یاد پژوهشگران دردمندی چون منوچهر ستوده و ایرج افشار بخیر که سره را از ناسره تشخیص می‌دادند. همنشین بهار