چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۷

نامه پری دشتستانی به سروش (قسمت اول)ا

در پی نامه عبدالکريم سروش به خاتمی دوستی به مزاح برايم نوشت که سروش نيز به جمع شما
کافران پيوست ! از سرکار خانم پری دشتستانی خواستم که قضيه را شکافته ، مطلب را روشن و جوابيه
ای برای آقای سروش تهيه کند. پاسخ پری به سروش را در ذيل ملاحظه فرماييد. دکتر ميرزا روشنگر
----------------------
سلام عبدالکريم
اميدوارم که سرت سلامت ودماغ ات چاق باشد . می دانی دلم می خواست نامه ام با بوسيدن رويت
رقم می زدم . برای اينکه اولأ حسابی پرکاری ومثل امام فخررازی علم را ليتی می کنی . من يکی که از
اين بابت تا دلت بخواهد برتو غبطه می خورم . دوم اينکه توی اين بلبشوی آخوندی حرفهای خوشمزه
می زنی واز شرافت انسانی می گوئی و در خرمن جای جهالت مذبوحانه به دنبال تک خوشه های
کرامت هستی . واما روبوسی را فعلأ می گذارم طاقچه ی بالا، آنهم به دو دليل بی قابليت : نخست آ نکه
می ترسم عبدالکريم که با آنهمه الدرم ووالدرم ات درمورد حقوق وآزادی های مدنی، برايت بوسه های
يک زن نامحرم کافر مطلق حربی ثقيل باشد و گردی ازکفر بر قبای مبارکت بنشاند . دوم آنکه توهم مثل
همه مسلمان ها خيلی مردی و نديدم که توی نوشته های جوراجورت درست وحسابی از زن وحقوق
زن دفاع کنی . کور بشوم اگر دروغ بگويم، بعضی وقت ها احساس می کنم که برای تو هم مثل بقيه ی
مسلمان های ناب محمدی زن وحقوق زن وجود خارجی ندارد . دلم پراست وخيلی حرف ها در اين رابطه
دارم ولی همه را درز می گيرم وفقط به اين نامه ی اخيرت به آقای خاتمی نگاه کوتاهی می اندازم . ازمن
به تو شکايت که عبدالکريم دراين نامه ی کذا هم حتی يک کلمه ی بی قابليت هم درباره ستم های
هولناکی که برما زنان می رود نگفته ای . ريش مبارکت آب ببرد عبدالکريم که درست قبل از آنکه مرکب را
با کاغذ آشنا کنی درهمين قم خراب شده، دشنه جهالت و دژ خويی مذهبی يکی از خواهران پتياره
زينب قلب يکی ازدختران نازنين مارا دريد.
پس ازاين پيشگفتار می رسم به نامه ات به جناب خاتمی . قبل ازهرچيز بگذار بپرسم چرا اينقدر با م خرج
می نويسی؟ مثلأ چه اصراری داری که لغت نامانوس "کاتوزی" يا "کاتوزيان " که نه ريشه فارسی دارد
ونه عربی ونه ترکی ونه کردی بکارببری لغتی که گويا فردوسی اشتباهأ بکاربرده وبصورت غلط م صطلح
درآمده است . شايد می خواستی که با يار آشنا سخن آشنا بگويی وبا آخوند با زبان آخوندی حرف بزنی
ولی مرد مؤمن تو وقتی نامه ات را منتشرکردی شنونده ات مردم ايرانند وبايد بزبان ايرانی، به زبان
مردمی، وببخشيد به زبان آدميزاد، حرف می زدی . می بخشی اگر رک وپوست کنده به تو می گويم که
مردم ديگر ازاين زبان قلمبه سلمبه ی عهد دقيانوس خسته شده اند . بد ني ست کمی نوشته های
صادق هدايت وجمال زاده را بخوانی که مردم کوچه وبازار مثل من هم با ميل ورغبت نوشته های تو را
بخوانند. شايد می خواستی ثابت کنی که استادی؟ باشد ! ما استادی ترا قبول داريم . به زبان خودمان
بنويس.
ازاين مشکل زبانی که بگذريم می رسيم به نفس کار تو : عبدالکريم مثل اينکه تو از مرحله پرتی يا اينکه
خودت را به کوچه علی چپ می زنی؟ تو هم شده ای مثل بقيه ی شيعيان خالص علی ولی الله که
ازحضرت عبّاس بی دست می خواهند دستشان را بگيرد . خودت خوب می دانی که جناب آقای رئيس
جمهوری دوم خردادی تان هيچ يک ولايت است و "دست خاتون درحنا او کی سلحشوری کند ." آقای
خاتمی هرزمان که بخاطرپشتگرمی ملت بايد دربرابرولايت فقيه قد علم می کرد، "بخاطراطاعت
ازاوامررهبری" کوتاه آمد ودرموارد مختلف (ازجمله قتل های زنجيره ای وقتل زهرا کاظمی ) با گرفتن
ژست های دموکرات مآبانه آب به آسياب ولايت فقيه ريخت . عبدالکريم بدت نيايد اگر بدون رودربايستی
برايت بگويم که حضرتعالی سوراخ دعا را گم فرموده ايد، همانطور که مولوی که اينقدر به او ارادت داری
گفته است:
آن يکی دروقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جفت
گفت جانا خوب ورد آورده ای
ليک سوراخ دعا گم کرده ای


راستی عبدالکريم تو چرا اينقدربه اين آخوندک ها بها می دهی و تلاش نمی کنی که اول خودت را
روشن کنی ودوم مردمی که اينقدر سنگ شان را به سينه می زنی؟ تو خيال می کنی که مردم روشن
اند وهمه چيز درست است واگر زعمای حاکم گورشان را گم کنند همه چيز درست می شود؟ نه جانم .
مشکل خود ما مردم هستيم که هنوز هم سرتا پا توهم هستيم ودر نبود آگاهی وروشنگری فلسفی
درسطح توده های مردم، اگر هم حسنعلی جعفر برود جايش را حسينعلی جعفر می گيرد . وگويا همين
الان که من با تو حرف می زنم حسينعلی منتظرخدمت ايستاده است . برتولد برشت زمانی نوشت که
"وای به حال ملتی که نياز به قهرمان داشته باشد ." من می گويم وای بحال ملتی که حسينعلی
" منتظری قهرمانش باشد . همين " قيام آرام و دمکراتيک مردم ايران عليه استبداد دينی در خرداد ١٣٧6
که تو اينقدر با آب وتاب ازآن سخن گفته ای را نگاه کن که خيلی زورزده وضرب زده وبرای ما عناصر "ملّی
مذهبی" را به ارمغان آورده که من نفهميدم اين ديگر چه آش شله قلمکاری است . مثل اين که مّلی
گرايی (مردمی وانسانی بودن ) بايد حتمأ ازصافی مذهب بگذرد . درست است که نفس های زهرآگين
بختک شوم مذهب ه مه را چل چلی کرده وبه وادی موهومات کشانده، ولی اين وظيفه ی انسان
روشنفکراست که از جامعه توهم زدائی بکند . حال می رسيم به روشنفکران جامعه ی ما (که تازه
سردسته شان جنابعالی هستی ). آنها حتی جرات نمی کنند ازجامعه دين زدائی کنند يا لااقل دين را به
حوزه ی زندگی خصوصی انسان ها برانند . ياد "الکساندرهرزن " بخير که دررابطه با اين روشنفکران
متوهم می گفت: "آقايان شما دکترنيستيد؛ شما خودِ بيماری هستيد."
می دانی عبدالکريم خيلی از مخالفين درباره ات چه می گويند؟ حتمأ خودت شنيده ای . می گويند "اين
سروش که اينقدراز حقوق وکرامت انسانی دم می زند، خودش دراستفرار جمهوری اسلامی، توهم توده
ها نسبت به رژيم اسلامی ونهادينه شدن سرکوب نقش کليدی داشته است ." من با اين نوع برخورد
سيخکی مخالفم . بنظرمن هرانسانی می تواندوبايد فراسو برود وپر بکشد . آرزوی من به عنوان يک
ايرانی اين است که روزی برسد که همه ی حزب اللهی ها آدم شوند . ولی عبدالکريم اين را هم ناگفته
نگذارم که برخورد انتقادی هرکسی به گذشته خودش هم برای خود فرد سازندگی دارد وهم برای
جامعه. ازاين لحاظ به تو توصيه می کنم که اينقدردربرج عاج استادی ننشينی وبی پروا، مثل مفيستوفل
گوته، خودت را با شلاق انتقاد بکوبی وبنويسی که چه بودی وچه شدی . درآن زمان چه بسا که پری
کافر هم مريد سروش مسلمان شود.
عبدالکريم حرف ديگری که راجع به تو وبازرگان ومنتظری می زن ند اين است که "رژيم سربازرگان
ومنتظری وسروش، با وجود همه ی مخالفت خوانی هايشان، زيرآب نکرد، چرا که اين ها از خود بود ند ."
عبدالکريم بدت نيايد اگر از من به قول شما مسلمان ها "عورتِ، کمينه ی ضعيفه " بشنوی که اين نظر
درکليت اش درست است . البته کسانی مثل بنی صدر وقطب زاده وامير انتظام هم ازخود بودند ولی آنها
درپی کسب قدرت سياسی رفتند وشما دراين خط کار نکرديد . حالا گوش کن عبدالکريم برايت بگويم که
چرا تو هم از خودشانی وهمان شراب کهنه درخمره ای تازه . هيچ راه دوری نمی روم بخشی از نامه ی
خودت به خاتمی را نقل می کنم که بقول معروف اگر يزد دوراست گَز نزديک است. نوشته ای:
"... و جامه زعامت را به قامت نمی برند . دست ولايت از آستين فقاهت بيرون کردن و سقف رياست بر
ستون شريعت زدن و زهر تطاول در کام تساهل ريختن و راه خشونت را به نام ديانت گشودن و گردن
عدالت را به تيغ ولايت بريدن و گمان خود را برتر از يقين خلايق نشاندن و حجت شرعی برای خود
کامگی تراشيدن و خود را مشرف به تشريف مخدومی و خلق را مکلف به خدمتگزاری دان ستن و بدين
حجت منکران را عقوبت کردن، الحق رسمی است که جمهوری اسلامی در جهان آورده است."
دست خوش عبدالکريم که بعد از چهل سال گدائی نمی دانی شب جمعه کی است . هنوز هم ازاين
خرابه گنبدانتظار معجزه داری وفکرمی کنی که با وصله پينه می شود يک ع مارت سرتاسرپوسيده را از
فروريختن نجات داد . اجازه بده شمعکی روشن کنم ومعنی حرف هايت را از لابلای اصطلاحات قلمبه
سلمبه ی آخوندی آن بيرون بکشم وجوا بکی هم به هريک ازآنها بدهم:
الف گفته ای "وجامه ی زعامت را به قامت نمی برند ." تصورمی کنم با هم اختلافی نداشته باشيم که


زعامت، مهتری، بزرگی، پيشوائی ورياست را معنی می دهد . حالا جمله ات را نقل به معنی می کنم
"آقايان لباس رياست را اندازه ی تن نمی دوزند ." پيامی که ازلا بلای اين جمله درمی آيد اين است که
درامام وپيشوا ورئيس بودن حضرات حرفی نيست فقط مقداری پا را از گليم خود درازتر کرده اند . اين
نظرخيلی فرق می کند با ديدگاه کسانی که ملت را حاکم برسرنوشت خود می خواهند و از بيخ وبن با
امامت وزعامت وولايت مخالفند.
ب درک معنای عبارت " دست ولايت از آستين فقاهت بيرون کردن " ات هم مثل آب خوردن است . گويا
ازنظرتو عبدالکريم آستين فقاهت (آگاهی از قوانين شرع ) مثل پيراهن يوسف پاک ومقدس است که با
تمايلات ريا ست طلبانه آلوده شده است . ازپس اين ديد عبدالکريمانه اين شعاراصلاح طلبانه هم، با
گردن کلفتی، سرک می کشد : "آخوند های سراسرجهان متحد شويد سنگر آخوندی خود را حفظ کن يد .
فقط زياد رياست طلبی نکنيد که اين روزها نمی صرفد ." عبدالکريم اگرازمن لچک ستيز محکوم به لچک
دلگير نمی شوی دلم می خواهد يقه ی مبارکت بگيرم وبگويم اصلاح طلبی حضرت استادی بوی نا می
دهد.
پ راستی عبدالکريم " سقف رياست بر ستون شريعت زدن " ات ديگر چه صيغه ای است؟ اينکه همان
حرف قبلی است . يا تو، با وجود اين همه دود فتيله ی چراغ خورن ات، ساده هستی يا داری به همه
کلک می زنی . واقعأ خيال می کنی شريعت ستون است؟ نمی دانی که پايه های اين ستون محکم تو
برپوست خربزه بنا نهاده شده است . بيا وبه جان هرکه دوست داری کجی بنشين وراستش را بگو توی
اين دنيای گل وگشاد، برای نمونه، يک کشوروجود دارد که درآن احکام شريعت اجرا بشود ودرآن وحشی
گری دمارازروزگار مردم بينوا درنياورد .؟ عبدالکريم سرگُنده را زير لحاف نکن ! اشکال از شريعت است نه
شريعتمدار.
ت عبدالکريم تو از " راه خشونت را به نام ديانت گشودن " ناراحتی وازتلاش آقايان دررابطه با " حجت
شرعی برای خود کامگی تراشيدن " آژنک بر پيشانی مبارک می اندازی . عبدالکريم دست بردار ! تو که
تاريخ اديان وتاريخ اسلام را خوانده ای بهتراز من می دانی خشونت درذات ديانت است وخود کامگی جزو
جدائی ناپذير شرع انور حالا اين ديانت برحق چه اسلام باشد وچه هندو، چه يهوديت وچه مسيحيت .
اربابان دين وشرعيت چه جنايات هولناکی که درسرتاسر تاريخ خون آلود بشری بنام خدای خود ساخته
ی خود مرتکب نشده اند.
ج عبدالکريم واقعأ دست مريزاد که خوب بلدی گاری را جلواسب ببندی ! تو فرياد خودت را به آسمان
بلند می کنی که ای وای همه ی اين نامردمی ها " رسمی است که جمهوری اسلامی در جهان آورده
است." شوخی نکن عبدالکريم . تو خودت خوب می دانی که همه اينها رسمی است که دين بطورعام
واسلام به شکل ويژه اش درجهان بوجود آورده است . درهمه ی زمان ها ومکان ها هرجا که احکام دين
پياده شده همين آش بوده وهمين کاسه . هرچه اين احکام خالص ترومنزه طلبانه تر به مورد اجرا درآمده،
جبّاريت وستمگری و مرد سالاری ونامردمی بي شتربوده است . تاريخ قرون وسطی را که خوانده ای
حکومت الهی چطوراز کشته پشته ساخت . امروزدرهند، خدای برهما نابودی نهادها وانديشه ها
وعناصرانسانی را جشن گرفته است . دراسرائيل خدای يهوه والله شما دست به دست هم داده اند تا
درسورچران بربريت با خون هزاران زن ومرد وکودک تغذيه کنند.
عبدالکريم توازجمهوری اسلامی گله می کنی ومن ازخود اسلام درعذابم - حتی اسلامی که تو نماينده
ی آنی . الکی تجاهل نکن . اسلام دربين همه ی مذاهب جاي گاه ويژه ای دارد . توبه عنوان يک محقق
اسلامی خوب می دانی که دراسلام قدرت مطلقه دردست خداست که به پيامبر، خليفه وامام به
عنوان جانشينان او برروی زمين منتقل می شود . اسلام دربنيادی ترين وخالص ترين شکل خودش، جهان
غيرمسلمان را دنيای جنگ (دارالحرب) وغيرمسلمانان را کافرمی داند که يا بايد به زور مسلمان شوند يا
جزيه بدهند يا با شمشيربرهنه کشته شوند . عبدالکريم حداقل يک چهارم از همين قرآن کريم شما
درمورد خشونت وکشتاروغارتگری وتحقيرزنان وفراخواندن همگان به فرمانبرداری است . يک بارهم شده
جهنم الهی را که قرآن کافران را به آن وعده می دهد به تصوردرآرکه روی شکنجه گاه های شاه وخمينی


را سفيد کرده است . حالا کارتودانشمند اسلامی شده بکارگيری ترفند تفسيرکه به قول شکسپيرسپيد
را سياه وپيررا جوان جلوه گرمی سازد . مثل آن آخوندی که به او گفتند سگ وارد اتاقی شد که درآن
تغارماست گذاشته بودند . زمانی که جناب سگ ازاتاق بيرون آمد دهانش به ماست آغ شته بود . ماست
داخل تغارهم بهم خورده بود . آخوند که حسابی گرسنگی کشيده بود ودلش برای ماست لک می زد
سرفه ی عالمانه ای کرد وگفت: "انشاء الله که بُزبوده."
عبدالکريم بی زحمت موضوع را ماست مالی نکن . اسلام شما درناب ترين شکل خودش درزمان محمد
وخلفای راشدين خشن بوده، درزمان بنی اميه، بنی عباس، صلاح الدين ايوبی، درخاورميانه، آفريقا
واندلس خشن وجبّارانه بوده است . امروز هم هست : درايران، افغانستان، عربستان سعودی، پاکستان،
بنگلادش، نيجريه، اندونزی، الجزاير، موريتانيا و ...و...و... مگرهمين حضرت محمد شما هردگرانديشی راکه
ادعای پيامبری کرد ازجمله زن دلير وسنت شکنی بنام مسيلمه را ازدم تيغ نگذرانيد؟ اوحتی به
ذوالحمار(صاحب خر ) که معجزه اش خرش بود رحم نکرد وبه کارگزارخود دستورداد باحيله گری اورا سربه
نيست کند . قبول داری که او درفتح مکه قبل از همه به حساب شاعران آن دياررسيد؟ سارا (يا ساره) آن
دخترک بی گناه کنيزرا بخاطرآنکه دراشعارخود محمد را هجو گفته بود، طبق گواهی تاريخ طبری به
زيرپای پيل انداختند . اگر کشتارهفتصد نفراسيروزندانی جنگی يهودی به دستورمحمد (که درآن جانشين
برحق او علی نيزشرکت مستقيم داشت )، قوم کشی نيست، پس "ژنوسايد " چيست؟ از مدارای
اسلامی همين بس که ابوبکربه لشکراسلام دستورداد به هردهکده ای که وارد شوند اگرصدای اذان ازآن
بگوش نرسد، آنجا را با خاک يکسان وساکنانش را قتل عام کنند وعلی به زياد بن ابيه (پدرعبيدالله زياد
که بحق منفورشما شيعيان جعفری است ) حاکم خونخوارخود فرمان داد که با دهقانان آذرباي جان سخت
گير باشد "چون از کافرانند (باقی در قسمت بعدی)د ."

نامه پری دشتستانی به سروش (قسمت دوم)ا

خنده داراست که تو از اربابان فقاهت انتظارداری که "صراط " و "معرفت و پژوهش " ات را نبندند . زهی
خيال باطل ! آنها به مادر خود هم رحم نمی کنند همانطورکه محمد به عموی خود ابولهب رحم نکرد . آنچه
امروز درايران پياده می شود همان اسلام ناب محمدی است و وای بحال ما که تو روشنفکر نوعی مان
مرتبأ اين عفريت سالخورده را بزک می کنی ومثلأ می نويسی "والله که مرا و هيچ کس را طاقت و رغبت
اين اسلام استبدادی نيست ." ببين عبداکريم آمدی نسازی . نمی شد بجای "اسلام استبدادی می
گذاشتی "استبداد اسلام "؟ استبدادی که درذات دين است وبخصوص درذات اسلام وخودت ن يک می
دانی که هيچ کشوری درجاده ی پيشرفت نيفتاد مگرآنکه دين را به قلمروزندگی خصوصی ووجدان فردی
راند.
عبدالکريم دربخش پايانی نامه ات جمله ای را آورده ای که ازلحاظ شکل ادبی آن نمره ات بيست وازجنبه
ی محتوای فلسفی اش نمره ات زيرصفراست . جمله ات را عينأ نقل می کنم : "اگر ايران است، اگر ايمان
است، اگر کرامت انسان است، اگر خرد و برهان است، اگر عشق و عرفان است همه دستخوش تاراج و
طوفان است ." اين است ره آورد تو برای م ا: يک ديدگاه التفاطی . چقدرخوب بلدی همه چيزرا با هم
قاطی کنی . انسان را به ياد لوئی کارول وکتاب "آليس درسرزمين عجايب " اندازی که اين گرايش را
هنرمندانه به تصويرکشيده است : "جای آنست که، والراس گفت، ازبسياری ازچيز ها سخن گوييم :
ازکفش ها وکشتی ها، از لاک کاغذ، ازکلم ها وشاهان . اينکه آيا آب دريا می جوشد ويا خوک ها بال
دارند." ياد لوطی معروف کازرون خودمان مشتی قادربخير که می زد ومی رفصيد ومی خواند : "خدا می
خوام وخرما؛ سرما می خوام وگرما؛ هم زنجفيل وزيتون هم عُناب وسپستون."
چقدرزمينه ی آخوندی درتو نيرومند است که بعدازاينهمه مطالعه هنوزنمی توانی ايران را بدون ايمان
تصورکنی وگويا نمی خواهی قبول کنی که انسان مؤمن (چه مذهبی وچه مرامی ) قبل ازهرچيزبه ايمان
خود وفاداراست تا به "کرامت انسانی ". چه خوش گفت آن پيرهروی که "يکی چهل سال علم آموخت
وچراغی نيفروخت ." تازه معلوم نيست اصلأ منظورجنابعالی ازايمان چيست . تا آنجا که به ما مربوط می
شود، ما طرفدارچيرگی علم برايمانيم وافسوس که درسخن واپسين است به دانش وبينش حتی اشاره
ای هم نداشته ای . اشاره ی تو به خرد وبرهان دلنشين است، ليکن توآنرا با عرفان قاطی کرده ای . گويا
ازاين نکته غافلی که شناخت خردگرايانه مستقل ومتکی بر علم است درحالی که شناخت عرفانی
سلام عبدالکريم Page 4 of 6
http://efsha.co.uk/kaafar/maghale/pari/pari%20to%20Sorosh.htm 7/15/2008
روبسوی کشف وشهود ودرواقع خرافات دارد . دراينجا مقصود تو ازعرفان هم معلوم نيست که آيا عرفان
دينی ابوبکرشبلی وعرفان الکن ومذهبی امام محمد غزالی را درنظرداری يا عرفان نيمه الحادی حلاج را؟
عبداکريم ميل به پروازداری ولی هم فضای پروازت را تنگ گرفته ای وهم دل نداری که پربکشی . از اين
لحاظ پروازت ازحد پرواز ماکيان فراتر نمی رود . نه من ونه يارانم درباهماد ايرانيان خردگرا وپايگاه
کافرخواستار آنيم که تو ايرانيان را به طرد کامل دين فرابخوانی، چرا که هنوزوقت آن نرسيده است . ما
ازآزادی دين ومرام وعدم تبعيض بين انسانها، صرفنظراز مذهب ومرام وعقيده شان، دفاع می کنيم . حرف
من دراين است که بايد ما مردم به بينش فلسفی، ديد انتقادی، مستقل انديشی وخرد گرائی عادت
کنيم. اشکال از فرهنگ جزم گرايانه، فئودالی، پدرسالارانه، خرافات زده وتک بُعدی ماست که مرتبأ شاه
وخمينی ورفسنجانی وخامنه ای توليد وباز می کند . بايد پيکان را برچشم اُختاپوس زد . هرکس ع مارت را
ازسقف بسازد پائی لرزان برگل دارد . بايد کاردرازمدت وبنيادی انجام داد آنهم درراستای خود آگاهی
وروشنگری توده های مردم. بايد خرد نقادانه را دربين مردم برد وانتظار نتيجه ی فوری هم نداشت.
حرف من اين است که تو عبدالکريم می توانی اين کاررا انجام دهی ولی نمی خواهی . شايد هم می
ترسی. ای کاش ضمن يک نگرش ژرف به درون، به يک خانه تکانی اساسی فکری دست می زدی؛ ای
کاش بجای شکافتن قبرستان کهنه ها ی عهد عتيق، ازخويشتن توهم زدائی می کردی وازخودآنچنان
انسان آينده ای می ساختی که با نسل های آينده گفتگو کند . درست ا ست که امروز درقاموس مردم
ايران، لغت آخوند مترادف با درنده ترين جانوران دنياست، ليکن آخوند ازلحاظ ل غوی کلمه ی زشت
وخشنی نيست . احتمالأ "آخوند" درا صل "آقا خوانده " بوده که آدم بسيار با سواد را معنی می داده
است. بنابراين تو می توانی زمينه ی آخوندی خودت را بصورتی مثبت، خلاق وسازنده بکاربگيری وازآن
فراترروی وتصعيد کنی وبجائی برسی که مولوی گفت: ازمَلَک هم بايدم پّران شوم
آنچه کاندروهم نايد آن شوم
درغرب کسانی مانند آراسموس، برونو، کامپانلا وروسو ازقعرمحراب های کليسا به اوج روشنگری
رسيدند ودوران سازشدند . درايران خودمان نيزکسروی، تقی زاده، مکرم اصفهانی وحتی فيلسوف
بزرگواری مانند ميرزا فتحعلی آخوند زاده اززمينه ی آخوندی شروع کردند، آگاهانه بريدند وهريک
بفراخورحال خود فراتررفتند. عبدالکريم بِبُر! بپَر! بخودت تکان بده!
اينقدردورخودت نچرخ وتوهم مردم را با توهمی ديگر جايگزين مکن ! تو خيال می کنی که دربين صدها دين
ومرام درجهان اسلام برحق ترين شان است ودربين مسلمان ها نيز شيعيان حقانيت دارند ودربين
شيعيان فقط دوازده امامی ها؟ نکند منتظر امام زمان هستی که مثل پاپ اعظم درسده های ميانه بيايد
وگره از کارمردم بگشايد . مشهوراست که درآن دوران هرزمان پاپ بين مردم ظاهر می شد مؤمنين
مسيحی دورتا دورش را می گرفتند وازاو می خواستند که برآنان نظری کند . او هم با دست خری که به
همراه داشت چند تا برسرصاحبان حاجت می نواخت وبدين وسيله برآنها نظر می کرد . عبداکريم ازغ يب
مدد نمی رسد . همه چيزازمردم شروع می شود واين ما مردم هستيم که بايد آموزش فکری وفلسفی
پيدا کنيم:
زين سقف برون، رواق ودهليزی نيست
غيراز من وتو عقلی و تمميزی نيست
نا چيز که وهم کردگان چيزی هست
بگذرتو ازاين خيال کان چيزی نيست
عبداکريم بعضی ها می گويند تو مارتين لوترايران هستی . نمی دانم خودت اين حرف باورت می شود يا
نه؟ ولی اگرچنين باشد که من واقعأ دلم بحالت می سوزد . مارتين لوتروجنبش پروتستان تيزم زمانی
دراروپا به ظهوررسيد که جامعه ازيک خُماری هزارساله ی قرون وسطايی گذشته بود وهيچگونه سابقه
ی عرفی گرائی (سکولاريسم يا جدايی دين ازسياست ) نداشت. بدبختی جامعه ی مادراين است که
"ازفزونی آمد وشد درکمی ." جامعه ی ما ازدوران اميرکبير بتدريج با عرفی گرايی آشنا شد وازدوران
رضاشاه ببعد درکليت خود يک نظام عرفی (البته از نوع ديکتاتورمنشانه اش ) را درپ يش گرفت . عکس
العمل استبداد وستمگری نظام شاهی، بدبختانه يک بحران اقت صادی، سياسی، اجتماعی، فرهنگی،
سلام عبدالکريم Page 5 of 6
http://efsha.co.uk/kaafar/maghale/pari/pari%20to%20Sorosh.htm 7/15/2008
اخلاقی ومرامی بود که ازدهليزهای تنگ وتاريک آن خمينی ونظام واپس گرای اسلامی ظاهرشد که تا
امروز هم ادامه دارد . بنابراين پروتستانتيزم ازنوع مارتين لوتروکالون وزونگلی ونظايراينها درجامعه ی ايران
يک نا بهنگامی تاريخی است.
امروز جامعه ايران به ديدرو وجنبش روشنگرانه ازتيره ی روشنی گری فرانسه قرن هيجدهم نيازدارد . حالا
تو عبدالکريم ما اگر نمی توانی ديدرو باشی حداقل سعی کن ولترايران باشی . تو هنوز هم خشت روی
خشت های خام جلال آل احمد، دکترشريعتی ومهندس بازرگان می گذاری غافل ازاينکه همين مع ماران
فکری نا بخرد بودند که جامعه ی ما را به تيره گرايی امروز دچارساخته اند . امروز ما به روشنفکران
خودآگاه ومدرن نيازداريم که به حقيقت بيعت کرده باشد وازاستادان زمينه سازی چون ميرزا فتحعفلی
آخوند زاده، ميرزا حبيب اصفهانی وميرزا آقاخان کرمانی فراترروند . تو می توانی يکی ازآنها باشی
بشرطی که بخواهی.
عبدالکريم تا کی می خواهی عبد کريم باشی؟ دوست نداری مولی الکريم بشوی؟ اگر نمی توانی لاقل
کريم خالی باش . خودت خوب می دانی که هيچ کس وهيچ ملتی از عبوديت (بردگی) به جائی نرسيده
است. دوستی می گفت اگر دردوران برده داری ب ين برده شدن وبرده داربودن مجبوربه انتخاب بودم
شقاوت برده داربودن را برخواری بردگی ترجيح می دادم . وافسوس ازبردگی فکری درعصرباصطلاح
پسامدرن!
به تو توصيه می کنم بجای "ازخود" بودن "نه خود " باشی واگربرايت سخت است حداقل "نخود " شوی
که هم برای خودت بهتر است وهم برای جامعه . می دانم که به اين نامه جواب نخواهی داد اما تو خوب
می دانی که اگر در مقاطع کوتاهی در تاريخ اسلام اندکی سازندگی فکری وجود داشته، آن در دورانی
بوده که بين کفر و ايمان مناظره و بحث و جدل وجود داشته است.
يک آرزو هم برايت دارم و آن اينکه کافر از دنيا بروی که دراين صورت نه تنها درتاريخ ايران بلکه در تاريخ
تحول انديشه درجهان جاودانه خواهی شد. درغيراينصورت انديشه هايت قبل ازخودت خواهد مُرد.
درپايان اعتراف می کنم که گرچه درقلمرو انديشه با تو در دو جهت مخالف ره می سپرم، ولی احساس
احترام بسياری را برايت نگه داشته ام.
دوستت دارم ودانم که تويی دشمن جانم
ازچه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
با شوروشوق وشيدائی ومهرواحترام
پری
28 تير 1382 خورشيدی

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

كنيزك شيخ و جوان نوخط



كنيزك شيخ و جوان نوخط

حكايت است در شهر شيخي مي‌زيست ظاهر الصلاح و وي را كنيزكان زيبا روي بسيار بود؛ هريك به غايت جمال و نهايت كمال. در شهر مصطلح بود كه شيخ بعلت كهولت سن و وفور رياضت دچار جمودت مزاج گشته و ياراي همخوابگي با كنيزكانش را ندارد و اين مهم بر عهده قلندران و رندان شهر افتاده تا كام دل در خفا برآرند.

روزي مه‌چهره ترين كنيز شيخ- كوزه ماست بر كتف- از كويي گذر ميكرد نوخطي[1] بديد برومند و رشيد. پيش آمده، صدا نازك نمود و باب مراوده گشود كه : اي جوانك! مولاي من در سفر است و پيش از عزيمت فرموده بود تا اين كوزه به خانه برم. تصديق فرمايي كه مرا حمل كوزه سنگين باشد و انصاف آن است كه مرا در رساندن آن به منزل ياري كني كه دست گيري از ضعيفان از اوصاف رادمردان نامند. جوان را اين سخن خوش آمد و با خويش انديشيد براستي آنچه از دوستان در اين باب نقل شده حقيقت است. به يقين مادگي اين كنيز محروم غليان نموده و در غياب شيخ خيال كام روايي در سر مي‌پرورد. باشد تا حميتي صرف كرده و چون ديگران با وي عيشي تمام نمايم. لادرنگ كوزه بر دوش نهاد و از خلف كنيز روان شد. در راه، كنيز عشوه‌ها نموده، خون مردانگي جوان به غلظت آورد و او را به وصل خود وعده داد. باري، جوان با تدبير تمام به منزل شيخ درون گشت، كوزه بر ايوان نهاد و تمناي كام كرد. كنيز گفت: من نيز در آتش اين سودايم اما فرصت چنين عيشي هماره مهيا نباشد و از آنجا كه تو تازه جوان و كم تجربتي ترسم شهوت بسرعت از تو دفع گردد. لذا شرط عقل آن باشد كه به ياري شراب و ترياق[2] بر مدت و لذت جماع بيافزاييم تا خوشي زود زايل نگردد.. آنگاه شراب و ترياق پيش آورد و جوان به كفايت بنوشيد و بكشيد. در اين طريق كنيز زلف افشان و خندان وي را ممارست و معاونت مي نمود تا جوان را نيم‌هوشي پديد آمد و مستي و سستي بر وي مستولي گشته، بر زمين افتاد. كنيز كه اين حالت بديد گفت: آيا توان برون كردن جامه از تن داري تا به فريضه مشغول شويم؟ جوان پاسخ داد: والله كه مرا هوش و گوش چندان نمانده و تو خود اين عمل فرما! كنيز كه اين جواب استماع كرد بانگ برآورد: اي شيخ! وارد شو!
به ناگاه شيخ از پس پرده برون آمد، بي كلام كم و بيش جامه از تن خود و جوان دريد و به مهارت تمام آلت چربين خود بر دُبُر
[3] جوان دخول كرده، كار وي بساخت. جوانِ ضعيف طالع[4] نيز قواي ايستادگي نداشت و به قضاي جفاي خويش تن داد. چون شيخ از كار فارغ شد و زمان سپري، قوت به دماغ جوان رجعت نمود. پس زبان به گلايه گشود كه : اي شيخ! مرا جامه و ماتحت دريدي و با نيرنگ خويش ننگ نهادي. اين چه حكايت باشد كه بر من روا داشتي؟
شيخ گفت: اي جوانك! بدان كه مرا از جواني صفتي است پوشيده بر اغيار كه كنون بر تو فاش شده. من به دختركان و نسوان علقه‌اي نداشته، اَمَرد باز
[5] و غلام‌باره‌ام و روزگار به طمع وصال پسران نوباب و خوش خطي چون تو مي‌گذرانم. عمري است كه به كنيزان خود كافور خورانده، قواي شهوت آنان ستانده و ايشان را دامي مي نهم براي سست طبعان و خام طمعان. از براي اينكار آنان را خلعت و زر مي‌دهم. حال گوش دار كه اگر اين واقعه به جماعت عيان كني من نوخطان ديگر از كف خواهم نهاد و تو آبروي خويش! پس في الفور از حجره‌ام بيرون شو به يارانت قصه ساز كه امروز با كنيز شيخ نزديكي ساختم به كيف كامل.
فرج نديده، باسن خويش به باد دادم ................ واي كه شرف به شيخ شياد دادم
جوانك اين سروده بداهه گفت، لباس به تن گرفت و ناخن به دهن و بيرون شد.
-------------------------------------------------------------------------
هان! اي پسر! اين سخن در گوش آويز كه شيخكان، چَسنگ
[6] بر پيشاني دارند و خدنگ در آستين. در آنچه از جانب ايشان به وعده و سودا عرضه گردد تامل نما و در معاشرت با اين جماعت هوش دار والا ناگاه آلت ايشان در ماتحت خويش يابي و توان فغان در خود نيابي.

اسرار اللطيفه و الكسيله

عصیان (بندگی )ا


عصیان (بندگی )ا


بر لبانم سايه ای از پرسشی مرموز
در دلم درديست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی اين روح عاصی را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز


گر چه از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی


نيمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها


چهره هايی در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايی ز لطف ايزد يکتا !


سينهء سرد زمين و لکه های گور
هر سلامی سايهء تاريک بدرودی
دستهايی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشيد بيمار تب آلودی


جستجويی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده يی ظلمانی و پايی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای اين در بسته


آه ... آيا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
يک زمان با من نشينی ، با من خاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را


سالها در خويش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازی خروش بی شکيبم را
يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم


دانم از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی


چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسی پيش ميراند در اين راهم
روزگاری پيکری بر پيکری پيچيد
من به دنيا آمدم، بی آنکه خود خواهم


کی رهايم کرده ای ، تا با دوچشم باز
برگزينم قالبی ، خود از برای خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خويش


من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن کی آشنا بوديم ما با هم ؟
من به دنيا آمدم بی آن که «من» باشم


روزها رفتند و در چشم سياهی ريخت
ظلمت شبهای کور ديرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالايی
مرد و پر شد گوشهايم از صدای تو


کودکی همچون پرستوهای رنگين بال
رو بسوی آسمان های دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهمانی بی خبر انگشت بر در زد


می دويدم در بيابان های وهم انگيز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه ای می رست


راه من تا دور دست دشت ها می رفت
من شناور در شط انديشه های خويش
می خزيدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خويش


عاقبت روزی ز خود آرام پرسيدم
چيستم من؟ از کجا آغاز می يابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامين آسمان راز می تابم


از چه می انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی مغرور
يا به دامانم کسی اين چنگ بنشانده است ؟


گر نبودم يا به دنيای دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه ام می بود ؟
باز آيا می توانستم که ره يابم
در معماهای اين دنيای رازآلود ؟


ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندی بر آن پايان و دانستم
پای تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ


سايه افکندی بر آن «پايان» و در دستت
ريسمانی بود و آن سويش به گردنها
می کشيدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا


می کشيدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد


خويش را ‌آينه ای ديدم تهی از خويش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت
گاه نقش ديدگان خودپرست تو


گوسپندی در ميان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده


می کشيدی خلق را در راه و می خواندی
«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد
هر که شيطان را به جايم برگزيند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»


آفريدی خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش کردی او را سوی ما راندی
اين تو بودی، اين تو بودی کز يکی شعله
ديوی اينسان ساختی، در راه بنشاندی


مهلتش دادی که تا دنيا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد


هر چه زيبا بود بی رحمانه بخشيديش
شعر شد، فرياد شد، عشق و جوانی شد
عطر گل ها شد به روی دشت ها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگانی شد


موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد


نغمه شد در پنجه چنگی به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه های سيمگون افتاد
خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد


سحر آوازش در اين شب های ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد


هر چه زيبا بود بی رحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها کردی
آن گه از فرياد های خشم و قهر خويش
گنبد مينای ما را پر صدا کردی


چشم ما لبريز از آن تصوير افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو


خود نشستی تا بر آنها چيره شد آنگاه
چون گياهی خشک کرديشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختيشان، سوختی با برق سوزانی


وای از اين بازی، از اين بازی درد آلود
از چه ما را اين چنين بازيچه می سازی ؟
رشتهء تسبيح و در دست تو می چرخيم
گرم می چرخانی و بيهوده می تازی


چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدی، او به خود جنبيد
تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم


گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هيچ شيطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصی
زو نشانی بود يا آوای پايی بود ؟


تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگويی می توانی اين چنين باشی
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم
بر سر ما پتک سرد آهنين باشی


چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟
در سرای خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيکر سوزنده اش دستی
عطر لذت های دنيا را بيافشانده


چيست او، جز آن چه تو می خواستی باشد ؟
تيره روحی، تيره جانی، تيره بينايی
تيره لبخندی بر آن لب های بی لبخند
تيره آغازی، خدايا، تيره پايانی


ميل او کی مايهء اين هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسيدی ؟
گر رهايش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی ديدی


ای بسا شب ها که در خواب من آمد او
چشمهايش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می ناليدند و می ديدم که بر لبهاش
ناله هايش خالی از رنگ و فسون بودند


شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا
گوشه يی می جست تا از خود رها گردد
پيکرش رنگ پليدی بود و او گريان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد


ای بسا شب ها که با من گفتگو می کرد
گوش من گويی هنوز از ناله لبريز است :
شيطان : تف بر اين هستی، بر اين هستی دردآلود
تف بر اين هستی که اينسان نفرت انگيزست


خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گويد چنان بودم، چنين باشم ؟
من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟
او نمی خواهد که من چيزی جز اين باشم


دوزخش در آرزوی طعمه يی می سوخت
دام صيادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد


دوزخش در آرزوی طعمه يی می سوخت
منتظر، برپا، ملک های عذاب او
نيزه های آتشين و خيمه های دود
تشنه قربانيان بی حساب او


ميوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل


دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بيهوده می تابيد و می افروخت
تا به اين بيهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فريب خلق را آموخت


من چه هستم؟ خود سيه روزی که بر پايش
بندهای سرنوشتی تيره پيچيده
ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزيده، نيک سنجيده


ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
راه، راهی نيست تا راهی به او جوييم
تا به کی در جستجوی راه می کوشيد ؟
راه ناپيداست، ما خود راهی اوييم


ای مريدان من، ای نفرين او بر ما
ای مريدان من، ای فرياد ما از او
ای همه بيداد او، بيداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او


ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم
ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم
ما که از چشمان او بيهوده افتاديم
از چه می کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟


ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم
ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد
ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم


ما اگر در دام نا افتاده می رفتيم
دام خود را با فريبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هايی تازه در هر لحظه می پرورد


ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما
«من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »


ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باريدم، پياپی اشک باريدم
ای بسا شبها که من لب های شيطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم


ای بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شب ها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد


ای بسا شب ها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا يک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نيمی از دنيای دون باشد


بارالها حاصل اين خود پرستی چيست ؟
«ما که خود افتادگان زار مسکينيم»
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادويی نمی بينيم


ساختی دنيای خاکی را و ميدانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فريبی نيست
ما عروسکها، و دستان تو دربازی
کفر ما، عصيان ما، چيز غريبی نيست


شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتيم
ليک ديگر تا به کی شکر ترا گوييم ؟
راه می بندی و می خندی به ره پويان
در کجا هستی ، کجا، تا در تو ره جوييم؟


ما که چون مومی به دستت شکل ميگيريم
پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزيم ؟
اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟


اين جهان خود دوزخی گرديده بس سوزان
سر به سر آتش، سراپا ناله های درد
پس غل و زنجيرهای تفته بر پا ها
از غبار جسمها، خيزنده دودی سرد


خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بيدل و ميخواره سرمست
ساقی روشنگر و پير سماواتی


اين جهان خود دوزخی گرديده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانيم و دوزخبان سنگين دل
هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !


ياد باد آن پير فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود
آن که در کار تو و عدل تو حيران بود
هر چه او می گفت، دانستم، نه جز آن بود


اين منم آن بندهء عاصی که نامم را
دست تو با زيور اين گفته ها آراست
وای بر من، وای بر عصيان و طغيانم
گر بگويم، يا نگويم، جای من آنجاست


باز در روز قيامت بر من ناچيز
خرده می گيری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگويی سرکش و تاريک خو بودم


کفه ای لبريز از بار گناه من
کفهء ديگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟
ميل دل يا سنگ های تيرهء صحرا؟


خود چه آسانست در آن روز هول انگيز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرويی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !


در کتابی، يا که خوابی، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبريا ديدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم


خشم کن، اما ز فردایم مپرهيزان
من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزی


تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگين، تک درختانش
از دم آنها فضا ها تيره و مسموم
آب چرکينی شراب تلخ و سوزانش


در پس ديوارهايی سخت پا برجا
«هاويه» آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را


کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
يا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشيدیم اين شراب ارغوانی را
نيستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود


سال ها ما آدمک ها بندگان تو
با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزيم
معنی عدل تو را هم خوب فهميديم


تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم
چهر خود را در حرير مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسيه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی


گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامی بر لب و در عالم رويا
جامی از می چهره ای ز آن حوريان ديدند


هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را
هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدی
گور خود گشتند و اي باران رحمتها
قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدی


از چه می گويی حرامست اين می گلگون؟
در بهشت جوی ها از می روان باشد
هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا
حوری يی از حوريان آسمان باشد


می فريبی هر نفس ما را به افسوني
می کشانی هر زمان ما را به دريايی
در سياهی های اين زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رويايی


ما اگر در اين جهان بی در و پيکر
خويش را در ساغری سوزان رها کرديم
بارالها، باز هم دست تو در کارست
از چه می گويی که کاری ناروا کرديم؟


در کنار چشمه های سلسبيل تو
ما نمی خواهيم آن خواب طلايی را
سايه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايی را


حافظ، آن پيری که دريا بود و دنيا بود
بر «جوی» بفروخت اين باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را


چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟
چيست اين رويای جادوبار سحر آميز؟
کيستند اين حوريان، اين خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حرير نازک پرهيز


کوزه ها در دست و بر آن ساق های نرم
لرزش موج خيال انگيز دامان ها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها


آب ها پاکيزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزيده
ميوه ها چون دانه های روشن ياقوت
گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده


سبز خطانی سرا پا لطف و زيبایی
ساقيان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوريان مايل

قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج
تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس
پرده ها چون بالهايی از حرير سبز
از فضاها می ترواد عطر تند ياس


ما در اينجا خاک پای باده و معشوق
ناممان ميخوارگان راندهء رسوا
تو در آن دنيا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناه پارسا خو را


آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت، بارالها، خود ثوابی بود


هر چه داريم از تو داريم، ای که خود گفتی:
« مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تيره دل سازم
هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»


پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره يابيم
يا برانی يا بخوانی ، ميل ميل تست
ما ز فرمانت خدايا رخ نمی تابيم


تو چه هستی ای همه هستی ما از تو ؟
تو چه هستی ، جز دو دست گرم در بازی؟
ديگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی - تا بندهء سر گشته ای سازی


تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو
جز يکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان
گاه می آيی و می خندی به روی ما


تو چه هستی ؟ بندهء نام و جلال خويش
ديده در آينهء دنيا جمال خويش
هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه هاي بی زوال خويش


برق چشمان سرابی، رنگ نيرنگی
شيرهء شب های شومی، ظلمت گوری
شايد آن خفاش پير خفته ای کز خشم
تشنه سرخی خونی، دشمن نوری


خود پرستی تو، خدايا، خود پرستی تو
کفر می گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدايی -در دلم بنشين و پاکم کن


لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشيم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم
بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد
فرصتی تا توشه ره را بيندوزي

http://www.foroogh.de/osyan/osyanebandegi.htm