سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

عصیان (بندگی )ا


عصیان (بندگی )ا


بر لبانم سايه ای از پرسشی مرموز
در دلم درديست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی اين روح عاصی را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز


گر چه از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی


نيمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها


چهره هايی در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايی ز لطف ايزد يکتا !


سينهء سرد زمين و لکه های گور
هر سلامی سايهء تاريک بدرودی
دستهايی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشيد بيمار تب آلودی


جستجويی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده يی ظلمانی و پايی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای اين در بسته


آه ... آيا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
يک زمان با من نشينی ، با من خاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را


سالها در خويش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازی خروش بی شکيبم را
يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم


دانم از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی


چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسی پيش ميراند در اين راهم
روزگاری پيکری بر پيکری پيچيد
من به دنيا آمدم، بی آنکه خود خواهم


کی رهايم کرده ای ، تا با دوچشم باز
برگزينم قالبی ، خود از برای خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خويش


من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن کی آشنا بوديم ما با هم ؟
من به دنيا آمدم بی آن که «من» باشم


روزها رفتند و در چشم سياهی ريخت
ظلمت شبهای کور ديرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالايی
مرد و پر شد گوشهايم از صدای تو


کودکی همچون پرستوهای رنگين بال
رو بسوی آسمان های دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهمانی بی خبر انگشت بر در زد


می دويدم در بيابان های وهم انگيز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه ای می رست


راه من تا دور دست دشت ها می رفت
من شناور در شط انديشه های خويش
می خزيدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خويش


عاقبت روزی ز خود آرام پرسيدم
چيستم من؟ از کجا آغاز می يابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامين آسمان راز می تابم


از چه می انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی مغرور
يا به دامانم کسی اين چنگ بنشانده است ؟


گر نبودم يا به دنيای دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه ام می بود ؟
باز آيا می توانستم که ره يابم
در معماهای اين دنيای رازآلود ؟


ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندی بر آن پايان و دانستم
پای تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ


سايه افکندی بر آن «پايان» و در دستت
ريسمانی بود و آن سويش به گردنها
می کشيدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا


می کشيدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد


خويش را ‌آينه ای ديدم تهی از خويش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت
گاه نقش ديدگان خودپرست تو


گوسپندی در ميان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده


می کشيدی خلق را در راه و می خواندی
«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد
هر که شيطان را به جايم برگزيند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»


آفريدی خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش کردی او را سوی ما راندی
اين تو بودی، اين تو بودی کز يکی شعله
ديوی اينسان ساختی، در راه بنشاندی


مهلتش دادی که تا دنيا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد


هر چه زيبا بود بی رحمانه بخشيديش
شعر شد، فرياد شد، عشق و جوانی شد
عطر گل ها شد به روی دشت ها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگانی شد


موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد


نغمه شد در پنجه چنگی به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه های سيمگون افتاد
خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد


سحر آوازش در اين شب های ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد


هر چه زيبا بود بی رحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها کردی
آن گه از فرياد های خشم و قهر خويش
گنبد مينای ما را پر صدا کردی


چشم ما لبريز از آن تصوير افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو


خود نشستی تا بر آنها چيره شد آنگاه
چون گياهی خشک کرديشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختيشان، سوختی با برق سوزانی


وای از اين بازی، از اين بازی درد آلود
از چه ما را اين چنين بازيچه می سازی ؟
رشتهء تسبيح و در دست تو می چرخيم
گرم می چرخانی و بيهوده می تازی


چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدی، او به خود جنبيد
تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم


گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هيچ شيطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصی
زو نشانی بود يا آوای پايی بود ؟


تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگويی می توانی اين چنين باشی
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم
بر سر ما پتک سرد آهنين باشی


چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟
در سرای خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيکر سوزنده اش دستی
عطر لذت های دنيا را بيافشانده


چيست او، جز آن چه تو می خواستی باشد ؟
تيره روحی، تيره جانی، تيره بينايی
تيره لبخندی بر آن لب های بی لبخند
تيره آغازی، خدايا، تيره پايانی


ميل او کی مايهء اين هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسيدی ؟
گر رهايش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی ديدی


ای بسا شب ها که در خواب من آمد او
چشمهايش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می ناليدند و می ديدم که بر لبهاش
ناله هايش خالی از رنگ و فسون بودند


شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا
گوشه يی می جست تا از خود رها گردد
پيکرش رنگ پليدی بود و او گريان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد


ای بسا شب ها که با من گفتگو می کرد
گوش من گويی هنوز از ناله لبريز است :
شيطان : تف بر اين هستی، بر اين هستی دردآلود
تف بر اين هستی که اينسان نفرت انگيزست


خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گويد چنان بودم، چنين باشم ؟
من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟
او نمی خواهد که من چيزی جز اين باشم


دوزخش در آرزوی طعمه يی می سوخت
دام صيادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد


دوزخش در آرزوی طعمه يی می سوخت
منتظر، برپا، ملک های عذاب او
نيزه های آتشين و خيمه های دود
تشنه قربانيان بی حساب او


ميوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل


دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بيهوده می تابيد و می افروخت
تا به اين بيهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فريب خلق را آموخت


من چه هستم؟ خود سيه روزی که بر پايش
بندهای سرنوشتی تيره پيچيده
ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزيده، نيک سنجيده


ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
راه، راهی نيست تا راهی به او جوييم
تا به کی در جستجوی راه می کوشيد ؟
راه ناپيداست، ما خود راهی اوييم


ای مريدان من، ای نفرين او بر ما
ای مريدان من، ای فرياد ما از او
ای همه بيداد او، بيداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او


ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم
ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم
ما که از چشمان او بيهوده افتاديم
از چه می کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟


ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم
ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد
ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم


ما اگر در دام نا افتاده می رفتيم
دام خود را با فريبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هايی تازه در هر لحظه می پرورد


ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما
«من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »


ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باريدم، پياپی اشک باريدم
ای بسا شبها که من لب های شيطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم


ای بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شب ها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد


ای بسا شب ها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا يک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نيمی از دنيای دون باشد


بارالها حاصل اين خود پرستی چيست ؟
«ما که خود افتادگان زار مسکينيم»
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادويی نمی بينيم


ساختی دنيای خاکی را و ميدانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فريبی نيست
ما عروسکها، و دستان تو دربازی
کفر ما، عصيان ما، چيز غريبی نيست


شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتيم
ليک ديگر تا به کی شکر ترا گوييم ؟
راه می بندی و می خندی به ره پويان
در کجا هستی ، کجا، تا در تو ره جوييم؟


ما که چون مومی به دستت شکل ميگيريم
پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزيم ؟
اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟


اين جهان خود دوزخی گرديده بس سوزان
سر به سر آتش، سراپا ناله های درد
پس غل و زنجيرهای تفته بر پا ها
از غبار جسمها، خيزنده دودی سرد


خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بيدل و ميخواره سرمست
ساقی روشنگر و پير سماواتی


اين جهان خود دوزخی گرديده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانيم و دوزخبان سنگين دل
هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !


ياد باد آن پير فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود
آن که در کار تو و عدل تو حيران بود
هر چه او می گفت، دانستم، نه جز آن بود


اين منم آن بندهء عاصی که نامم را
دست تو با زيور اين گفته ها آراست
وای بر من، وای بر عصيان و طغيانم
گر بگويم، يا نگويم، جای من آنجاست


باز در روز قيامت بر من ناچيز
خرده می گيری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگويی سرکش و تاريک خو بودم


کفه ای لبريز از بار گناه من
کفهء ديگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟
ميل دل يا سنگ های تيرهء صحرا؟


خود چه آسانست در آن روز هول انگيز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرويی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !


در کتابی، يا که خوابی، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبريا ديدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم


خشم کن، اما ز فردایم مپرهيزان
من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزی


تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگين، تک درختانش
از دم آنها فضا ها تيره و مسموم
آب چرکينی شراب تلخ و سوزانش


در پس ديوارهايی سخت پا برجا
«هاويه» آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را


کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
يا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشيدیم اين شراب ارغوانی را
نيستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود


سال ها ما آدمک ها بندگان تو
با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزيم
معنی عدل تو را هم خوب فهميديم


تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم
چهر خود را در حرير مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسيه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی


گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامی بر لب و در عالم رويا
جامی از می چهره ای ز آن حوريان ديدند


هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را
هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدی
گور خود گشتند و اي باران رحمتها
قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدی


از چه می گويی حرامست اين می گلگون؟
در بهشت جوی ها از می روان باشد
هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا
حوری يی از حوريان آسمان باشد


می فريبی هر نفس ما را به افسوني
می کشانی هر زمان ما را به دريايی
در سياهی های اين زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رويايی


ما اگر در اين جهان بی در و پيکر
خويش را در ساغری سوزان رها کرديم
بارالها، باز هم دست تو در کارست
از چه می گويی که کاری ناروا کرديم؟


در کنار چشمه های سلسبيل تو
ما نمی خواهيم آن خواب طلايی را
سايه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايی را


حافظ، آن پيری که دريا بود و دنيا بود
بر «جوی» بفروخت اين باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را


چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟
چيست اين رويای جادوبار سحر آميز؟
کيستند اين حوريان، اين خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حرير نازک پرهيز


کوزه ها در دست و بر آن ساق های نرم
لرزش موج خيال انگيز دامان ها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها


آب ها پاکيزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزيده
ميوه ها چون دانه های روشن ياقوت
گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده


سبز خطانی سرا پا لطف و زيبایی
ساقيان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوريان مايل

قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج
تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس
پرده ها چون بالهايی از حرير سبز
از فضاها می ترواد عطر تند ياس


ما در اينجا خاک پای باده و معشوق
ناممان ميخوارگان راندهء رسوا
تو در آن دنيا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناه پارسا خو را


آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت، بارالها، خود ثوابی بود


هر چه داريم از تو داريم، ای که خود گفتی:
« مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تيره دل سازم
هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»


پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره يابيم
يا برانی يا بخوانی ، ميل ميل تست
ما ز فرمانت خدايا رخ نمی تابيم


تو چه هستی ای همه هستی ما از تو ؟
تو چه هستی ، جز دو دست گرم در بازی؟
ديگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی - تا بندهء سر گشته ای سازی


تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو
جز يکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان
گاه می آيی و می خندی به روی ما


تو چه هستی ؟ بندهء نام و جلال خويش
ديده در آينهء دنيا جمال خويش
هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه هاي بی زوال خويش


برق چشمان سرابی، رنگ نيرنگی
شيرهء شب های شومی، ظلمت گوری
شايد آن خفاش پير خفته ای کز خشم
تشنه سرخی خونی، دشمن نوری


خود پرستی تو، خدايا، خود پرستی تو
کفر می گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدايی -در دلم بنشين و پاکم کن


لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشيم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم
بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد
فرصتی تا توشه ره را بيندوزي

http://www.foroogh.de/osyan/osyanebandegi.htm

هیچ نظری موجود نیست: