پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۸

خدا نامه


شبی آمد خدا در خواب نازم /نشسته با من سر راز و نیازم
شرابی بود و نان سنگکی و نیازم/نشستیم گوشه-ی دنج ته باغ
دو پیمانه و سازی و آواز/به مستی شد خدا گوینده راز
به من گفت از شما من دردمندم /بگو من با شما آخر چه کردم؟
چرا باید ز خود آیین در آرید/به نام من کتاب دین بیارید؟
اگر خواهم به دنیا من نگاهم /بدان موسا و عیسا نخواهم
چرا تیغ محمد را بجویم/اگر خواهم کسی آید بسویم
نه انجیل و اوستا ؛نه تورات و نه قرآن /نبوده دفتر من ناشر آن
همه کار ریاکاران و رندان/به هر دوران ظهور این رسولان
اگر خواب زمان در دست آنان/ستون جاهلان هم پشت آنان

گهی بر من نهادند نام الله/شدیم غارتگر و یاغی صحرا
گهی هم ما شدیم بابای عیسا/بشد مریم به عقد و صیغه-ی ما
گهی در مصر به همراهی موسا /در آوردیم پدر از پیر و برنا
محمد را شدیم زن باره-ی او/رییس درب روسپی خانه او
به هر جا یک زنی را زیر سرکرد/به نام بنده هم یک آیه در کرد
اگر او عاشق 9 ساله ها شد/چرا عقدش به نام من روا شد؟
چرا باید به نام من بجنگید/دهانها به نام من ببندید؟
که بنده گر خدایم و بی نیازم/نه پایان و نه آغاز پیازم
نماز و روزه کی خواهم ز یارم/قمه بر سر زدن کی بوده کارم؟
اگر از تن جدا کردید شما سر/چرا نعره زنید الله اکبر
بدان! آیین من زور و جفا نیست/که این دیوانگی ها کار ما نیست
که راه من بود مهر و سعادت/کجا راه جهاد است و شهادت؟
کجا گفتم من خانه ندارم/سرم را کجا شب ها گذارم؟
خدا را کی سرای و خانه باشد/کنشت و کعبه و بتخانه باشد
بیا از ما در آر این دست آخر/بکش از ما برون جان برادر!!!
غلط کردم که آدم آفریدم/به جان مادرم دیگر بریدم!!
خدا پیمانه-ی آخر به لب بست/سپس خسته دو چشمانش به هم بست!
سکوتی بود از دور ناله-ی زاغ/خدا و من نشته گوشه-ی باغ
به خود گفتم عجب! پس این خدا بود؟/ندانستم چه با من آشنا بود.


اسحاقی

هیچ نظری موجود نیست: