سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

نامه ای به آیینه





نامه ای به آیینه


همراه ، همدرد ، و همنسل من

به من اجازه بده نپسندم آنچه را که تو می پسندی و نخواهم آنچه را که تو میخواهی

از من نخواه که مثل تو بیندیشم و از دریچه نگاه تو به تماشای دنیا بنشینم...

من همه آنچه را دیروز باور داشتم امروز باور ندارم و همه آنچه را که امروز می پسندم فردا نخواهم پسندید که این نشانی از رشد شعور من است پس مرا به خاطر این دلمشغولی های گذرا از خودت طرد مکن....

اگر گمان میکنی که اشتباه میکنم مرا به زبان نیش و کنایه تحقیر نکن و با قلم تند و سرکشت به نقد باورهای من منشین که این کار ، تعصب مرا بیدار میکند...و تعصب همان چیزی ست که من و تو را به قهقرا خواهد کشید.

به جای نقد باورهای من ، درستی آنچه را که خود باور داری عرضه کن و فرصت بده تا من هم برایت آنچه را که درست میپندارم عرضه کنم...

کسی چه میداند شاید اگر با گوش جان یکدیگر را بشنویم و با چشم دل یکدیگر را بنگریم هر دو به باور جدیدی برسیم که هیچ شباهتی به باورهای اولمان هم نداشته باشد...

به قول مولانا : ( هنوز ما را اهلیت گفت نیست ، کاش اهلیت شنودی بودی ...تمام گفتن میباید و تمام شنیدن)

من از این بازار داغ نقادی که این روزها وسیله ای شده برای خودنمایی بسیاری که انگار سالها به دنبال گوش شنوایی بودند و نمی یافتند و حالا قلم کینه به دست گرفته اند و بدون تعمیق گاهی حتی نقدی ضعیف تر از متن اصلی می نویسند و مدام دایره همراهان را تنگ و دایره مخالفان را وسیع میکنند و گروهی دیگر شتاب زده برایشان کف میزنند بیزارم...

که با فرهنگ توسعه نیافته رسیدن به یک کشور توسعه یافته محال است.

من و تو وارث کینه ای هستیم که نسل های پیش از ما را به جان هم انداخت و عده ای را تا امروز به خونخواهی کشانید به قیمت سوختن من و تو به قیمت زیرپا گذاشتن باورهای من و تو و به قیمت نادیده گرفتن آرزوها و خواست های من و تو ...

...

بیا من و تو این آشتی را دوباره به کینه مبدل نکنیم و آن میراث شوم را به دست فرزندانمان نسپاریم و آرزوی آبادانی و آزادی کشور را دوباره به یک قرن تأخیر نیندازیم...

نگرانم از اینکه گروهی این روزها به بهانه نسلی که در گذشته در راه مبارزات خود کشته شدند پرچم حق خواهی علم میکنند و در این راه من و تو و دو نسل دیگر را هم به کشتن میدهند تا به آنچه برایشان یک رویاست معجزه وار برسند و یک شبه ره صدساله را طی کنند...حال آنکه اگر حقی هست با پایمال کردن حق دیگری و با قربانی کردن نسل جدیدی ، احقاق نمی شود...

اگراین طرف از افراطی گری های گروهی چماق به دست به تنگ آمده ایم آن طرف هم آنهایی که تبر به دست گرفته اند و بی پروا و بی تأمل و بدون توجه به فضای فرهنگی ، جغرافیایی و قومی این سرزمین ، به ریشه هاو مقدسات گروهی از مردم جامعه (چه اکثریت باشند و چه اقلیت ) میزنند هراس دارم که این تفریط و تند روی ها نیز خود از آنور بام افتادن است و نشان از یک روحیه دیکتاتوری...

اجازه بده من و تو مخالف یکدیگر باشیم و مثل هم فکر نکنیم و بگذار دایره این همدلی و اتحاد آنقدر وسیع باشد که تمام سلایق مختلف در آن جای گیردکه اگر این اختلاف نظرها نبود این بوم رنگارنگ هستی به پاره عکس سیاه و سفیدی بدل میشد...و باور کن (شعله هیچ شمعی با افروختن شمع دیگری خاموش نمیشود.)

حقیقت گذشته را که من و تو در آن نبوده ایم هرگز به راستی نخواهیم فهمید. نگرانم چنان سرگرم حاشیه و دعوا شویم که حقیقت امروز را از دست بدهیم.

اگر با آغوش باز به استقبال کسانی که از راه خطا بازگشته اند و کنار ما و شانه به شانه ما ایستاده اند نرویم هرگز از راه خطای خود بازنخواهیم گشت و اگر دستهای برادری را نفشاریم هرگز دو سر این زنجیره به هم نخواهد رسید. به جای اینکه چوب ملامت بتراشیم تا اشتباهات دیگران را بر سرشان بکوبیم بیا زنجیری ببافیم که امروز ما را به هم متصل کند تا بتوانیم آینده را بسازیم... و در آخر به قول شاعر (ریشه کن هرگز نگردد علتی گر که با معلول جنگد ملتی

هیلا صدیقی


هیچ نظری موجود نیست: