یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

بی‌دینان ژاپنی


بی‌دینان ژاپنی !


بعد از آنکه خواندیم که چطور وقتی برق شهر قطع شد مردم داخل سوپر مارکتها و فروشگاههای بزرگ به آرامی و در تاریکی همه چیزهایی را که در سبد خریدشان قرار داده بودند سر جایشان برگرداندند و به آرامی از فروشگاهها خارج شدند.

چیزی نگذشت که تمیزی و نظم کمپهای مردم سیلزده که توی ورزشگاههای شهر بنا شده بود توجه همه را جلب کرد ، بعد دیدیم که مسئولان شهر جلوی مردم سجده میکنند و معذرت میخواهند بخاطر اینکه سونامی شده و ما نتوانستیم بهتر از این از شما مراقبت کنیم.

چیزی نگذشت که عکس مدارس صحرایی شهر فوکوشیما منتشر شد ! با نهایت شرمندگی سالن ورزشی رو پارتیشن زده بودند و بصورت کلاسهای مجزا با حداکثر
۱۵ دانش آموز در آورده بودند . نکته اش هم اینکه همه کلاسها یه ال سی دی ۳۲ اینچی داشت. وزیر آموش و پرورششان هم توی رسانه ها ضمن کلی عذر خواهی قول داد که بزودی حداقل امکانات را برای دانش آموزان مهیا خواهد کرد. یعنی این چیزها را تازه زیر حداقل میدانند! محاسبه کنید حداکثر را.

چند روز قبل هم مطلع شدیم که پیرمردهای ژاپنی سپاه مهندسین پیر تشکیل داده اند و داوطلب اینکه بروند فوکوشیما و در مهار نیروگاه کمک کنند تا جوانترها در معرض تشعشعات نیروگاه و مرگ قرار نگیرند! چرا؟ چون نسبت به جوانها کمتر از عمرشان باقی مانده و اثرات ناگوار رادیواکتیو زمان کمتری در کشورشان باقی خواهد ماند و خودشان هم زمان کمتری رنج و دردش را تحمل خواهند کرد! همینقدر منطقی و بشر دوستانه.

حالا هم که این خبر پایین در آمده که بزرگواری میفرمایید و میخوانید:


بازگرداندن میلیاردها ین پس از سونامی:

بگزارش خبرگزاری آلمان، مردم ژاپن، که در ماههای گذشته، بحران سیل ، سونامی و نشت مواد رادیواکتیو را پشت سر گذاشته‌اند، بیش از سه و نیم میلیارد ین ( بیش از
۴۵ میلیون دلار) پول را که در مناطق سیل زده یافته اند به دولت بازگردانده اند.

همچنین
۵۷۰۰ گاوصندوق پیدا شده پس از سیل که حاوی بیش از دو میلیارد ین بوده، به دولت داده شده است.

سخنگوی پلیس ژاپن اعلام کرد مردم و داوطلبان همچنان کیف پولهای پیدا شده را تحویل میدهند و تا کنون
۹۶ درصد مبالغ پیدا شده، به صاحبانشان بازگردانده شده است.

زلزله و سونامی در ژاپن که در ماه مارس رخ داد، دستکم
۲۰ هزار کشته و هزاران نفر بیخانمان برجا گذاشت.

اونوقت فکرشو بکنید خدا ما رو ببره بهشت، اینا رو ببره جهنم 
و 
نکته جالب اینجاست که بدونید در فرهنگ ژاپنی مفهمومی بنام "گناه" وجود نداره... و اصلا" مردم با این مفهموم هیچ آشنایی ندارن... تنها مفهوم بازدارنده در اونجا، "شرمندگی" است. واسه همینه که کسی که درست کارش و انجام نمیده و پیش مردم شرمنده میشه، حتی ممکنه که دست به خودکشی بزنه، چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداره... "شرمندگی" مفهوم زمینی و "گناه" مفهوم آسمانی است. "شرمندگی" بین شخص و اطرافیانش اتفاق میفته، اطرافیانی که شخص همیشه اونها رو میبینه، ولی "گناه" بین شخص و خدایی هست که هیچ وقت بشر اون رو ندیده و نخواهد دید.... و نتیجه این 2 باور رو ببینید!
__._,_.___



شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

هادی خرسندی: قلم چرخید وفرمان را گرفتند


 از هادی خرسندی

قلم چرخید وفرمان را گرفتند
ورق برگشت وایران را گرفتند

به تیتر «شاه رفت ِ» اطلاعات
توجه کرده کیهان را گرفتند

چپ و مذهب گره خوردند و شیخان
شبانه جای شاهان را گرفتند

همه ازحجره‌ها بیرون خزیدند
به سرعت سقف و ایوان را گرفتند

گرفتند و گرفتن کارشان شد
هرآنچه خواستند آن را گرفتند

به هرانگیزه و با هر بهانه
مسلمان، نامسلمان را گرفتند

به جرم بدحجابی، بد لباسی
زنان را نیز، مردان را گرفتند

سراغ سفره ها، نفتی نیامد
ولیکن در عوض نان راگرفتند

یکی نان خواست بردندش به زندان
از آن بیچاره دندان را گرفتند

یکی آفتابه دزدی گشت افشاء
به دست آفتابه داشت آن را گرفتند

یکی خان بود از حیث چپاول
دوتا مستخدم خان را گرفتند

فلان ملا مخالف داشت بسیار
مخالف‌های ایشان را گرفتند

بده مژده به دزدان خزانه
که شاکی‌های آنان را گرفتند

چو شد درآستان قدس دزدی
گداهای خراسان را گرفتند

به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند

نمی خواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند

غذا را آشپز چون شور میکرد
سر سفره نمکدان را گرفتند

چو آمد سقف مهمانخانه پائین
به حکم شرع مهمان را گرفتند

به قم از روی توضیح‌المسائل
همه اغلاط قرآن را گرفتند

به جرم ارتداد از دین اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند

به این گله دوتا گرگ خودی زد
خدائی شد که چوپان را گرفتند

به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان راگرفتند

مقام رهبری هم شعر میگفت
ز دستش بند تنبان را گرفتند

همه این‌ها جهنم؛ این خلایق
ز مردم دین و ایمان را گرفتند

حکایت آن پادشاه که گوزیدن را ممنوع کرد

حکایت آن پادشاه که گوزیدن را ممنوع کرد


در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمینی مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. و وزیری داشت ازخودش بسی بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کردکه راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند واعتراضی بکنند.

وزیر تفکری کرد و طوماری بنبشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و دهات ها بخوانند. قوانین جدید برای اعتقاد به دین قدیم وضع کرد و سوادآموزی را غیر قانونی اعلام کرد و مالیاتها را به سه برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از آن شاه بود و ارزش جان مردمان به اندازه چهارپایان کشورهمسایه که موطن اصلی شاه بود اعلام شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع اعلام شد.



پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت . وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به بندگوزیدن دقت نفرمودید. همان سوپاپ اطمینانیست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند !

و همان شد که وزیر گفت:

مردم لب به اعتراض گشودند که این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم رابه دین خودش در آورد! و یا سواد خواندن آنان را بگیرد! همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده! و مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمیست! وبی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه است ! اما دیگر منع چسیدن و گوزیدن خیلی زور است.این ظلمی آشکار است!

و تازه مگر پادشاه می توانددر تمام مستراح های این سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودندداد سخن دادند که تازه جانم خالی نمودن باد روده برای سلامت مفید است وهیچ قبحی در آن نیست و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو می کنند. با کلی کیف به خاطر این تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند وگفتند تازه مگر خود شاه نمیگوزد. جک های بسیاری ساختند در مورد شاه که از فرط نگوزیدن ترکیده, یابرای کنترل بر روده اش چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده, یا مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ .... مردم می چسباند واینها را برای هم اس ام اس کردندو کلی خندیدند.نگهبانان حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به چسیدن وگوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای بویناک روده شان را اعتراضی عظیم به حکومت می دانستند! مردم به صحراها می رفتند و می گوزیدند. درکوچه های شهر نگاهی به این ور و آنور می انداختند و پیفی می دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ گوز راه مینداختند اما . . .

. . . بعد از مدتی دیگر کسی آن ماجرای منع سواد و دین اجباری و عروس دزدی و مالیات و ...را به خاطر نیاورد و همگان سعی کردنداز این آخرین حق بدیهی خودشان (گوزیدن) دفاع کنند.

و در همین احوال پادشاه و وزیرش در قصر قهقهه سر می دادند که چه زیرکانه مردمان را در بخارات اسیدی خودشان غرق کرده و همگان را گوزو کرده اند ! ! !

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

من چرا برگشتم و موندم


از صفحه‌ي فيس‌بوك مجيد زماني: مجيد جزو اولين اسراي جنبش سبز بود. آدمي كه دو تا فوق‌ليسانس تو آمريكا گرفته، 5 سال توي بانك جهاني كار كرده و بالاخره وقتي دانشجوي دكتراي اقتصاد دانشگاه شيكاگو بوده همه چيز را ول كرده و برگشته ايران. نوشته‌ي مجيد را توصيه مي‌كنم به همه كساني كه مثل من دنبال دليل براي موندن در ايران مي‌گردند: "آره با یک گل بهار نمیاد. ولی من می خوام همون یک گل خودم را بپرورونم. درسته با یک گل بهار نمیاد ولی بودن گل، امید بهار را زنده نگه می داره. این سرزمین پر آدم های خوبه که اگه ببینند می شه یک گل پروروند، اوناهم گل خودشون رو می پرورونند. اونوقت یهو چشات را باز می کنی می بینی زمستونم بهاره. ممکنه این بهار به عمر من نرسه. ولی جنگیدن براش لذت بخشه."

نوروز از راه رسیده و جنب و جوش و شادی در سطح شهر موج می زنه. فقط در سطح شهر! ته دل آدما اما، اگر شادی هست، بی مهابا و بی دغدغه نیست، اونطور که شادی باید باشه.



نوروزه ولی به سال نو که نگاه می کنی روزهای سختی را در انتظار می بینی. روزهای سخت سخت.



من 5 ساله که کارم رو تو بانک جهانی (واشنگتن) ول کردم و اومدم ایران. از این پنج سال 153 روزش رو تو بند 209 تو اوین بودم. از اون 153 روز نزدیک به 50 روزش رو تو انفرادی. بعضی از بهترین آدمهای این سرزمین رو اونجا ملاقات کردم و دلم می شکنه که بگم بعضی هاشون هنوزم آزاد نیستند.



حالا که شرایط کشور داره سخت تر و سخت تر می شه، حالا که دیگه نگرانی فقط از در بند بودن نیست و صحبت از جنگ و قحطی و مردنه خیلی ها از من می پرسن که نمی خوای برگردی؟ وقتی بهشون می گم فعلاً نه از این همه بد سلیقگی و مرده دلی حالشون بهم می خوره. اونا می خوان برن.



بهم می گن، نمی خوان بچشون تو این جهنم بدنیا بیاد. نمی خوان بچه شون تو این هوا استنشاق کنه. می خوان پاشون را که از اینجا بیرون می ذارن احترام داشته باشن و از این حرفا... حرفاشون اینقدر انسانیه که نمی شه باهاشون مخالفت کرد. منم هر جا که تونستم، از هر طریق که می شده سعی کردم کمک کنم اونایی که دوست دارن برن. به نظرم فرقی نمی کنه آدما چی بخوان و بخوان کجا باشند. باید هر طور شده جایی باشند که دوست دارند، با کسی باشند که واقعاً دوستش دارند، تو کاری باشند که واقعاً عاشقشند و هیچ تدبیری تو این حوزه ها نکنند.



مخصوصا اونایی که زمینه شکوفا شدن استعدادشون اینجا مهیا نیست، حتما باید برن. می دونم خیلی از اونایی که می خواند برن و خیلی از اونایی که اونجاند، اونطرف زندگی خوبی نخواهند داشت. ولی نباید به خاطر این از رفتن منعشون کرد. باید کمکشون کرد برن. فقط امیدوارم اگه اونجا را هم دوست نداشتند حتماً یک کاری براش بکنند. اسیر دست زمونه نشن.



این مطلب رو می نویسم برای اونایی که مجبورند اینجا باشند و در این حیرت مانده اند که من چرا برگشتم و موندم:



من تو این "جهنم" بزرگ شدم. ولی می خوام اینجا بمونم. بچه ام هم دوست دارم اینجا بزرگ بشه! اشتباه نکنید، به هیچ وجه آدم ناسیونالیستی نیستم. 7 سالی هم که تو آمریکا بودم شاید 5 بار هم دلتنگ ایران نشدم. تو شیکاگو، نیویورک و واشنگتن بهم خیلی خوش می گذشت و مردمشون را مخصوصا مردم شیکاگو را مثل مردم خودم دوست دارم، اینقدر که ماهند! آمریکا خونه دوم منه حتی اگه دیگه دولتش بهم ویزا نده.
آمریکا زندگی خیلی راحت، منظم و بی دردسره. برای من ارزش آمریکا، راحتی ش، وال استریتش، هالیوودش، قانونگرایی اش، ...اینا نیست. وقتی من به آمریکا نگاه می کنم، لینکلن را می بینم که دربرابر نصف کشورش ایستاد و گفت برده داری خوب نیست. سینه های صدها هزار سربازی را می بینم که فقط به خاطر این جلوی گلوله سپر شدند که معتقد بودند برده داری باید ملغی بشه. وقتی به آمریکا نگاه می کنم الیس پاول و لوسی برنز و یارانشون رو می بینم که برای اینکه برای زنان آمریکا در ابتدای قرن بیستم حق رای بگیرن تا دم مرگ رفتند. در حالی که در زندان اعتصاب غذا کرده بودند لوله های غذا را به زور به دهانشون بستند و به زور در حلقشون غذا ریختند. به روزا پارکس، دختر سیاه که در مونتگومری آمریکا در سال 1955جلوی راننده سفید پوست که بهش گفت جاش رو تو اتوبوس به یک مسافر سفید بده ایستاد و حاضر نشد اطاعت کنه و سلسله جنبان جنبشی شد که باعث شد خانم کاندالیزا رایس که در بچگی حق نداشت حتی از آبخوری سفید پوست ها آب بخوره بعداً وزیر خارجه آمریکا بشه. وقتی من به آمریکا نگاه می کنم هزاران جوان آمریکایی رو می بینم که در ساحل نورمندی جان خود را از دست دادند تا جهان را از شر فاشیسم نجات دهند. بسیاری از این جوانان می توانستند باشند و از زندگی در آمریکا لذت ببرند. من به مارتین لوتر کینگ فکر می کنم. خیلی ها می توانستند به خاطر فشارها آمریکا را ترک کنند و خیلی ها ترک کردند. و بسیاری ماندند، موقعیت و کار خود را از دست دادند ولی جانانه از خوبی، از صداقت، و شرافت دفاع کردند و یکی یکی بت های جهل و سیاهی را شکستند تا آمریکا شد آن چیز که الان هست.



ممکنه زندگی تو بهاری که آمریکا هست الان لذت بخش باشه. ولی من ترجیح میدم جزء کسانی باشم که هنر، جسارت، و امیدشون رو جایی میبرند تا به آمدن بهار جایی که نیست کمک کنند. می دونم که خیلی ها سعی کردند و نشده، نذاشتن که بشه! من هنوز به اونجا نرسیدم.



اینجا اگه جهنمه، مسئولش منم. اگه هواش آلوده است، من کمتر هوا را آلوده می کنم. اگه اعتماد از بین رفته، من کمتر دروغ می گم. اگه کار کمه، من بیشتر شغل تولید می کنم. (یاد باکسر افتادم :) اگه آدمای بد زیادند، به اونایی که بهترند کمک می کنم. اگه شرکت خصوصی موفق نیست، من یکیش رو درست می کنم. اگه دولت کله خر و رادیکاله من معتدل و خردمند می شم، نه اینکه منم همه چیز رو سیاه و سفید ببینم و رادیکال فکر کنم و وقتی رفتم سرکار دوباره همین آش بشه و همین کاسه. درسته که هزاران محدودیت هست ولی کاری که اصغر فرهادی کرد و امثال او می کنند نشان میده چطور می شه تو زمستون یک گل به بار آورد.



و اگر هزینه ای قراره داده بشه، اگه من که می تونم ندم، کی می خواد بده؟



من و هزاران نفر مثل من، موقعی که خرد جمعی تایید کرد می شه کاری کرد، کار خودمون رو کردیم. وقتی موقع اعتراض شد اعتراض خودمون رو کردیم. هزینه هم دادیم، بی منت. حالا انگار تنها کارهایی که می شود کرد، اینست که بمانی یا بروی. من می خواهم بمانم، ولی نمی خواهم بمونم و غر بزنم. می خواهم بمونم و جسارتم را جمع کنم تا کمتر دروغ بگم، می خواهم بمونم و به آدم هایی که کمتر دروغ می گویند کمک کنم. می خوام بمونم و هر ازچند گاهی تو گوش اونایی که دنبال جنگ می رن زمزمه کنم که دخترعموی مادرم که پسر جوونش رو تو جنگ از دست داد، زندگیش رنگ غم گرفت، غمی که هنوز پابرجاست. می خوام بمونم و تو کارم موفق بشم. می خواهم بمانم و به شهرداری کمک کنم کمپین کاهش آلودگی هوا درست کنه. می خواهم بمانم و به کارآفرینان جوان کمک کنم رشد کنند و پولدار شوند. می خواهم بمانم، شاد باشم و شادی کنم. می خواهم بمانم و برای آنهایی که آزادی و زندگی شان را برای یک کلمه حرف خوب تقدیم می کنند، سر تعظیم فرود آورم. می خواهم بمانم و سیاهی لشکر خردمندان و معتدلان باشم.



می دانم که اینها همه سخت است، ولی چیزی که خیلی از جوان های سرزمینم فراموش کردند اینه که راه درست همیشه راه آسون نیست.



و این همه نه به خاظر کشوردوستی و حس فداکاری و... است. برای من زندگی اینگونه رضایت بخش تر است. اینهم نباید از نظر دور داشت که در ایران بهتر از هر کجای دنیا می توان پول درآرود.



می دونم، می خواید بگید سیستم اینقدر خرابه که همه اینا نقش بر آبه! تازه اگرم بشه، با یک گل بهار نمی شه!



آره با یک گل بهار نمیاد. ولی من می خوام همون یک گل خودم را بپرورونم. درسته با یک گل بهار نمیاد ولی بودن گل، امید بهار را زنده نگه می داره. این سرزمین پر آدم های خوبه که اگه ببینند می شه یک گل پروروند، اوناهم گل خودشون رو می پرورونند. اونوقت یهو چشات را باز می کنی می بینی زمستونم بهاره.



ممکنه این بهار به عمر من نرسه. ولی جنگیدن براش لذت بخشه. قبل از اینکه نافرمانی روزا پارکس در اول دسامبر 1955 جرقه جنبش حقوق مدنی آمریکا را بزنه، بسیار قبل از او این کار را کرده بودند. لیزی جنینگ 1854، هومر پلسی 1892، ایرن مورگان 1946، سارا لوئیس کیز 1955 و کلاودت کالوین در آوریل 1955 کارهایی شبیه روزا پارکس کرده بودند. هیچ کدام از اینان، حتی روزا پارکس که در سال 2005 فوت کرد فرصت این را نداشتند که ببینند روزی یک پسر سیاه که در زمان زندگی آنها حتی حق معاشرت با سفیدپوستان را نداشت، رئیس جمهور آمریکا می شود. ولی جسارتشون و اینکه اسیر زمونه خودشون نبودن زندگی شون را احترام انگیز و رضایت بخش می کنه.



یادمه وقتی تو بند 209 به زندابانان فشار اوردم که حداقل یک کتاب به من بدند، مرحمت فرموده یک کتاب اوردن به نام "مجموعه شعر زنان تاجیک"! اول خیلی عصبانی شدم. بعد ولی از شعر پر درد زنان تاجیک خوشم آمد. یکیشیون تو مطلع شعرش گفته بود " نوروز است ولی روز من نو نیست" حالا هم نوروزه ولی روز ما نو نیست! نگرانی من از جنگ و بمب و موشک کمتره. بیشتر نگران اینم که آیا مردمم اینقدر جسور و بزرگوار شده اند که کمتر دروغ بگویند، راه آسون را به راه درست ترجیح ندند، کمتر سیاه و سپید کنند، کمتر متنفر باشند و بیشتر مدارا کنند و مسئولیت بپذیرند؟ باید از خودم شروع کنم



روزهای سخت در پیشند، ولی اونایی که امید و عشقشون فراتر از محدودیت ها و سیاهی هاست بالاخره نوروز واقعی را با خودشان میارند.

مجید زمانی

نوروز 1391 - تهران

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱