سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

آهوي دشت


ز شهری گذشتم خدا قهر بود
زمينش تهی گرچه پر نهر بود
به رخسار مردم عيان فقر بود
ولي ملك حاكم پر از زرق بود
كه همسايه اش واعظِ شرع بود
بجستم كمی اندر احوال شيخ
چگونه كند روز و شب را به خير
بگفتند كه چاق است و گردن كلفت
به منبر زند هر دم هي حرف مفت
ز حكمش فخيمان به غل بسته اند
به تختش زنان ،می زده خسته اند
به مردم دهد مژده ي مبهمی
جهانِ دگر ، آخرت ، منعمی
كه عشق و شرابی و دارندگی
هميشه بَرَد خير از اين زندگی
زمين و زمان هر دو بی ارزشند
نداري و ناله چه بی آلايشند
بترسيد ز نوشيدن از هر شراب
كه در آخرت می نباشد سراب
نگوييد سخن بهر نا محرمی
رسند حوريان هيچ نباشد غمی
چو شرحش شنيدم پريشان شدم
به سرعت روانه ز ميدان شدم
بشد عايدم توشه محكمی
كه واعظ وجودش جهان را غمی

آهوي دشت زنگاري سابق

هیچ نظری موجود نیست: