این داستان واقعی از روایت زائران سوریه است که با اتوبوس راهی می شدند. که در داخل اتوبوس یک روحانی هم حضور داشت.ودریکی از شهرهای ترکیه اتوبوس پنچر می شود وقتی جلو پنچر گیر جهت مرمت مسافران پیاده می شوند صاحب مغازه با لباس کار از حاج آقا سوال میکند که شغل شما چیست؟حاج آقا پاسخ میدهد که روحانی هستم نماز جماعت اقامه می کنم در مسجد سخنرانی میکنم وغیره... پنچر گیر دوباره سوال میکند اینها را می دانم شغلتان چیست؟ روحانی پاسخ میدهد شغل دیگری ندارم. پنچر گیر در انتهای مغازه لباس روحانیت را نشان می دهد و میگوید بنده هم روحانی هستم وقت نماز لباسهایم را عوض میکنم ونماز جماعت در مسجد اقامه می کنم بدون دریافت مبلغی پول وبه کارم بر می گردم مگر می شود نماز را با پول مقایسه کرد اگر برای خداست باید بی پول و بدون ریا کاری باشد.
امیر کبیر میگوید زمانی فکر میکردم مملکت وزیری دانا میخواهد بعدا فکرکردم شاید شاهی دانا میخواهد اما اکنون فهمیده ام که مملکت ملتی دانا میخواد.
امیر کبیر میگوید زمانی فکر میکردم مملکت وزیری دانا میخواهد بعدا فکرکردم شاید شاهی دانا میخواهد اما اکنون فهمیده ام که مملکت ملتی دانا میخواد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر