جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۹۴

داستان مشروب فروش و امام جماعت

 
 
 
 
 
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر
 روز دعا می کرد : "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود ."

روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت . و می خانه ویران شد . صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت : "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی !"

امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود !"

پس هر دو به نزد قاضی رفتند . قاضی با شنیدن ماجرا گفت : "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری ! ! !ا"

هیچ نظری موجود نیست: