فردی همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه
کافر رو لعن و نفرین می کرد! که خدایا، جان این همسایه کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک
کن (به طوری که مرد کافر می شنید.) زمان گذشت و او بیمار شد؛ دیگر نمی توانست غذا درست
کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! هرروز بر سر نماز می گفت
خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت
بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه
کافر است ک غذا برایش می آورد، از آن شب به بعد، هر شب سر نماز می گفت: خدایا ممنونم
که این مردک شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم
ک چرا جانش را نگرفتی...
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی....!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر