پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۸

برده افکار غلط و منفی خودیم


میگویند آقامحمدخان قجر آن کینه توز بی رحم که ازساعت 4 صبح تا طلوع آفتاب نماز میخواند علاقه زیادی به شکار روباه داشت...

تمام روز را درپی یک روباه با اسبش می تاخت تا زمانیکه حیوان از فرط خستگی نقش برزمین شود، بعد روباه ازنفس افتاده را میگرفت و بر گردنش زنگوله ای میبست و درنهایت رهایش میکرد....

تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت زیادی را دویده و وحشت کرده ولی حداقل هنوز زنده و سالم است هم دُمش را دارد، هم سرش را و هم پوستش را نکنده اند، میماند فقط آن زنگوله...

از اینجای داستان مصیبت روباه شروع میشود... هرجا که میرود یک زنگوله بر گردنش صدا میکند....

دیگر نمیتواند شکار کند چون مرغ و خروس ها با شنیدن صدای زنگوله فرار میکنند بنابراین گرسنه میماند... صدای زنگوله جفتش را هم میترساند و فراری میدهد، پس روباه بخت برگشته تنها هم میماند...

از همه اینها بدتر صدای زنگوله خودش را هم پریشان و عصبی و آرامشش را مختل کرده روباه بیچاره درنهایت، گرسنه و تنها در گوشه ای میمیرد...

متاسفانه این همان بلائیست که برسرمان آورده اند... در وهله ای از تاریخ اسیرمان کردند و زنگوله ای از خرافات، توهمات و باورها و عقاید غلط را برگردمان آویختند و رهایمان کردند...

🔹قرنهاست که این زنگوله با ماست و متاسفانه هرجا که میرویم آنرا با خود میبریم... فکر میکنیم آزادیم ولی نیستیم... برده افکار منفی و غلط خود شده ایم و آنها را بهمراهمان اینطرف و آنطرف میبریم، آنهم باچه سر و صدایی...

هیچ نظری موجود نیست: