سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۲

داستان کوتاهی از یادداشت های محمد علی فروغی


محمّد علی فروغی

وقتی تاجری پسرش ناخوش شد همه قسم نذر برای شفای او کرد مثمر نشد. از جمله نذر کرد که صد تومان به ظالم ترین مردم بدهد. اتفاقاً پسر شفا یافت و تاجر خواست نذر خود را ادا کند. با دوستان خود مشورت کرد که ظالم ترین مردم کیست بعد از فکر‌ها گفتند کدخدای محله چون مرد جابری است باید ظالم ترین مردم باشد حاجی این را پسندید و صد تومان را برداشته نزد کدخدا رفت و اظهار مطلب نمود. کدخدا گفت راست است که من مرد ظالمی هستم ولی مطیع کلانترم و او از من سختگیرتر و ظالم تراست، به او باید برسد تاجر نزد کلانتر رفت او محول به حاکم کرد  و قس علی هذا تا به شاه رسید. شاه گفت من خیلی سختگیر  هستم ولی فرّاش شریعتم.  باید این نذر به ملّا برسد. تاجر نزد ملّا رفت اظهار مطلب نمود. جناب ملا تغیّر کرد که این چه تکلیفی است به من می‌کنی؟ تاجر ترسید خواست برگردد. ملا صدا کرد که بیا مومن! چون تو آدم خوبی هستی و نذری کرده‌ای و باید وفا کنی من کاری می‌کنم که هم نذر تو ادا شود و هم صورت شرعی داشته باشد.

فصل زمستان بود مقداری برف در خانه بود گفت ما اسم این کار را معامله می‌گذاریم.

من این برف‌ها را به تو می‌فروشم و صد تومان را به عنوان قیمت آنها از تو می‌گیرم. 

تاجر راضی شد و صیغه خواندند. تاجر پول داد و خواست برود آقای ملا گفت خوب حالا این برفها مِلک شماست، باید ببرید.

تاجر هرچه خواست طفره برود ملا گفت: خیر من مال شما را در خانه نگاه نمی‌دارم.

تاجر آخر ش گفت جهنّم، مبلغی هم می‌دهیم این برف ها را هم ببرند. 

چنین کرد و رفت مدتی گذشت و تابستان شد. روزی ملا تاجر  را احضار کرد گفت در معامله‌ای که من با شما کردم ادعای غبن دارم. برف‌های من بیشتر از صد تومن می‌ارزید فسخ کردم. برف‌های مرا پس داده پول خود را بگیر. هرچه تاجر التماس کرد نپذیرفت. آخر صد تومان دیگر هم تقدیم کرد و ملا را‌ راضی نمود. تاجر در حضور ملا سجده شکر کرد و گفت از آن شکر می‌کنم که نذر من به محل واقعی یعنی به ظالمترین مردم رسیده است.

یادداشت‌های روزانه محمّد علی فروغی، به کوشش ایرج افشار، نشر علم

هیچ نظری موجود نیست: