چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

من یک فمینیست هستم



شیرین عبادی

ز خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ، من یک فمینیست هستم. اولین بارجرقه های فمینیسم من در سن کودکی زده شد وقتی دیدم که مادر بزرگم پسرهای فامیل را شومبول طلا خطاب می کند و آنها حق دارند با شورت دور حیاط  بدوند ولی اگر من جوری بنشینم که دامنم درست نباشد همه بسیج می شوند تا دامن مرا روی پاهای کودکانه و بی خبرم بکشند و مدام گوشزد کنند که درست بنشین. ذهن پنج ساله ی من نفهمید ( هنوز هم نمی فهمد) که چرا آن چیزی که وسط پای پسر عمه ام است باید با لفظ طلا آراسته شود و حتی گاهی با الفاظ  (شومبولتو بخورم) خورده شود ولی آن چه من دارم مایه ی شرمساری است و باید پوشانده شود. ذهن پنج ساله ی من حتی وقتی ده ساله شد نفهمید که چرا آنها باید راحت ته کوچه دوچرخه سواری کنند و من با هزار مکافات و یواشکی رکاب بزنم و روپوش و روسری ام مدام توی چرخ گیر کند و زمین بخورم و همه به من بخندند.او هرگز نفهمید چرا وقتی بالغ شدم و آن دو جوانه ی سرکش در سینه هایم رویید باید آن را زیر مقتعه ی چانه دار بلند و روپوش گشاد پنهان کنم و قوز کنم تا برجستگی های بدنم را از چشم ها بپوشانم. ذهن من هرگز نفهمید چرا هرچه مربوط به زنانگی من است زشت و پنهانی و گناه آلود است و هرچه مربوط به مردانگی پسر هاست قابل افتخار و ستودنی و حتی به روایتی خوردنی است. 
************************
ذهن من هنوز پنج ساله است، نمی فهمد چرا به عنوان یک دختر ناقص و نیمه است؛ نمی فهمد چرا همه برایش دنبال شوهر می گردند فکر می کنند که بدون مرد کامل نیست. نمی فهمد چرا مادرش مدام می پرسد این پسره کیه که هر شب زنگ می زند؟ اگر دوستت داره باید بیاد خواستگاریت. او انقدر بچه است که فقط برای پوز زنی مادرش به آن پسر می گوید بیا خواستگاریم والکی الکی زن مردی می شود که دوستش ندارد. او حتی نمی فهمد چرا درخانواده ی آن مرد، مردها یک طرف مجلس عرق می خورند و بحث سیاسی می کنند و زن ها طرف دیگر ظرف می شورند و مزخرف می بافند. او نمی فهمد که چرا شوهرش التماس می کند که لطفا جلوی فامیل من سیگار نکش وقتی خودش می کشد. او نمی فهمد چرا سیگار کشیدن مرد درست است و سیگار کشیدن زن نا درست. او نمی فهمد چرا وقتی مردش را نمی خواهد سالها باید دنبال طلاق بدود در حالیکه اگر مرد بود در یک هفته می توانست زنش را طلاق بدهد
 ************************
ذهن من هنوز پنج ساله است. این ذهن پنج ساله دو برابر پسر های هم دوره اش زحمت کشید تا دانشگاه برود ، آنها خرخون لقبش دادند. این ذهن پنج ساله بین همه ی دانشجوهای ورودی اش شاگرد اول شد تهمت زدند که معلوم نیست با کدام استاد روی هم ریخته است. بعدها مجبور شد هر تشخیص را دو بار تکرار کند برای آنکه چون زن بود حرفش نصف یک مرد ارزش داشت. مجبور شد از زبان یک پزشک همکار( که زن بود )بشنود کهپیش دکتر زن نرو، زن ها همه بی سوادن” و هیچ نگوید و دم نزند.مجبور شد دو برابر تلاش کند تا نامش نصف اعتباری که باید را بیابد. مجبور شد دو برابر مردها خوب رانندگی کند تا مبادا تصادف کند و این جمله را بشنود که ” زن ها دست به فرمون ندارند”.مجبور شد دو برابر مردهای دور و برش کار کند و دو برابر آنها موفق شود و دو برابر آنها پول در بیاورد و آخر هم ” زن بی سر پرست” نامیده شود. مجبور شد دو برابر مردها وبلاگ بنویسد تا صدایش به جایی برسد و آخر سر هم متهم شود که زنانه نویسی می کند و در واقع “مرد” است..
 *********************
از همه ی اینها گذشته ،نگارنده زن خوشبختی محسوب می شود. در خانواده ای مرفه و غیر مذهبی بدنیا آمده ، امکان تحصیل و امکان فرار از آن چهارچوب های غیر منصفانه و زشت را داشته است . او هرگز کتک نخورده و نفقه نخواسته و حضانت طفلی را از دست نداده است.  با این همه زخمی وخسته است. خسته است از اینکه از زبان مردهای بی خاصیت و احمقی که نصف ضریب هوشی او را ندارند شنیده است که زن ها منطق ندارند، زن ها طنز ندارند، زن ها دست به فرمان ندارند.  خسته است از جامعه ای که اگر زنی مورد تجاوز قرار بگیرد زن را مورد خطاب قرار می دهد که چرا حجابت کامل نبود و مقصر می شمارند که مرد را گناه انداخته و از مرد نمی پرسد که چرا مثل یک حیوان رفتار کرده است.  خسته است از جامعه ای که اگر زنی مورد خیانت قرار گرفت به او توصیه می کند که صبوری کند و خانمی پیشه کند و بیشتر به مردش توجه کند، خسته است از جامعه ای که سزای خیانت در آن برای مرد توجه بیشتر و برای زن سنگسار است.  خسته است از جامعه ای که زن هایش قوز کرده و ترسیده و تهدید شده اند و مردهایش با افتخار لگن خاصره شان را جلو می دهند و به شومبول های طلای خود می نازند و به خودشان جرات می دهند به زن ها یی که دو برابر آنها قد کشیده اند لقب کوتولگی بدهند.  خسته است از جامعه ای که زنهایش به کوتولگی خود افتخار می کنند و حاضرنیستند بهای قد کشیدن شان را بپردازند و هنوز افسوس تازیانه و تسبیح و ته دیگ را می خورند. ،  بر او ببخشایید اوخسته است ازجامعه ای که حتی معنی فمینیست را نمی داند.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

زوال جهان اسلام

اساس تمدن مدرن بر آزادی و خوشبختی فرد استوار است که پیش شرط کارکرد جامعه می باشد. ولی زمانی که خوشبختی و آزادی فرد، خطر اجتماعی اعلام می شود، آنگاه فرآیند انزوای آن جامعه و تبدیل آن به یک جامعه بسته آغاز می گردد


زوال جهان اسلام – یک پیش بینی (238 صفحه)

نویسنده: حامد عبدالصمد

مترجم: ب. بی نیاز (داریوش)

ناشر: انتشارات پویا – آلمان، کلن

قیمت کتاب: در آلمان 10.80 یورو، خارج از آلمان 12 یورو


معرفی یک کتاب: "زوال جهان اسلام" به فارسی

http://www.gooya.com/external/azadeh-sepehri.blogspot.com/2011/09/blog-post_23.html

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

بد حجابم بد حجاب



من زن ايراني ام جوشيده از شعرو شراب
خم نخواهد شد سرم هرگز به قانون حجاب

پايه اسلامتان را اي امام جمعه ها
مي کنم با تار مويي من خراب اندر خراب

گور باباي شما بر جد و آباي شما
از جهنم تا بهشت و وحشت و رنج و عذاب

ننگ و نفرت بادتان اي کرکسان ، شادي کشان
زن به چشمان شما شد برده اي در رختخواب

روي لب الله و اکبر سنگسارم کرده ايد
تا گلو در خاکها اي قاتلان آفتاب

روسري را در خيابان قعر آتش افکنم
گيسوان را ميدهم شادي کنان من پيچ و تاب

ميروم در ساحل دريا کمي عريان شوم
پيکر زيباي خود را تا زنم  رقصان بر آب

لب بگيرم از لب معشوق خود در کوچه ها
شيخکان را افکنم با بوسه ها در اضطراب

تو چه داني آيت الله پشمکي از شور و حال
کشک خود را زير ماتحتت سر منبر بساب

من زنم زن مذهبم تنها جهان آزادي است
مي گشايم بال و پر در آسمانها چون عقاب

آن سبو بشکست و آن پيمانه ها  بر خاک ريخت
مرد سالاري شده است در گور اي عاليجناب

من زن ايراني ام جوشيده از شعر  و شراب
خم نخواهد شد سرم هرگز به قانون حجاب
از سایت:

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

حق انتخاب در اسلام

اجرای قوانین پیش پا افتاده اسلامی

داستان ملت ایران

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید:
از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت:
همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….
آخوند گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم

خطر رواج بی حجابی

جهت حرکت جمهوری اسلامی

فــرق حـوری بـا فـاحشه

تــو می فـهمی..

من نمی فهـمم...

فــرق حـوری بـا فـاحشه چیست...

یکی در استخدام خـداست و دیـگـری در استخدام بـنـده ی خدا...

خدایـی کـه بـه پـیـروانش حـوری رشـوه میـدهد

و بهـشتی کـه فـاحشه خـانـه است...

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۰

خر مش رجب


 
شنیدم که دزدی زبل نیمه شب
ربود از طویله خر مش رجب
رجب تا که شستش خبر دار شد
جهان پیش چشمش شب تار شد
درون طویله دو زانو نشست
زمین و زمان را دم فحش بست
یکی گفت تقصیر از آن توست
که قفل طویله نبستی درست
یکی گفت گیرید معمار را
بنا کرده کوتاه دیوار را
یکی گفت تقصیر از شحنه هاست
که هر روز بر پا چنین صحنه هاست
یکی گفت: نه، بوده تقصیر خر
چرا ؟ چون که می کرد اگر عر و عر
و یا یک کمی جفتک و گرد و خاک
مسلم که آن دزد می زد به چاک
شنیدم که با غیض مشدی رجب
در آن بین می گفت : یاللعجب
که هر کس به نوعی ست در اشتباه
فقط دزد در این میان بی گناه
 
قلم دست هالو چو در کار شد
بدانید تاریخ تکرار شد
شنیدم که در حومه ی اصفهان
به شهری که نام خمینی بر آن
به دست گروهی از اشرار پست
حریم خصوصی مردم شکست
نه در شب، که در روز جمعی پلید
به دستان خود فاجعه آفرید
نه از چوب قانون هراسی به دل
نه از آدم و آدمیت خجل
شنیدم که فرمود شیخ الانام
نبودند زن ها علیه السلام
و آن دیگری گفت: از مرد و زن
همه مست بودند در انجمن
یکی گفت: آن جا به جای نماز
همه بوده مشغول آواز و ساز
یکی گفت : الحق که مردانشان
ز غیرت نبردند هرگز نشان
یکی از بزرگان صنف پلیس
چنین گفت با لحن رک و سلیس
که تحقیق کردیم بسیار زود
«حجاب زنان» مشکل کار بود
خلاصه همه بوده تقصیر کار
به جز آن تجاوز گر نابکار
 
کجایی ببینی عمو مش رجب
که ما خوش بتازیم ، دنده عقب
اگر در دهات تو خر می برند
در این خطه ناموس را می درند
جلو روی شوهر ، برادر، پدر
تجاوز نمایند بی دردسر
چرا این همه ظلم و هتک زنان
در املاک آقا امام زمان

محمدرضا عالی پیام





چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

جدایی دخترها از پسرها در ضیافت افلاطون



دوستان این مطلب از من نیست ولی تا زنده ام در راه اشاعه عشق وآگاهی می کوشم . خواندن مطلب را از دست ندهید


جدایی دخترها از پسرها در ضیافت افلاطون

هجده سالم بود و دغدغه عشق، جنس مخالف و سکس مغز من را مدام مثل همه هم 
نسلی های من اشغال می کرد. رابطه عشق و سکس سر خط حرف های همه هم نسل  های
من بود که در خانواده ها ی نسبتا فرهنگی بزرگ می شدند. آن روز ها من هر
کتابی که می توانستم گیر بیارم که از این راز انسانی پرده هایی را کنار
بزند، می خواندم. از حافظ و سعدی گرفته تا فروید ،یونگ میلان کوندرا و هر
چی که تویش از عشق و سکس حرفی جدی برایم داشت.. ولی هیچ فایده نداشت، وضع
خوب نبود! داشتن یک رابطه جنسی عادی برایمان درست تعریف نشده بود وامکان
هم نداشت. فرض بر این بود که باید تا ۲۷-۲۸ سالگی درس می خواندیم، دکتری،
مهندسی می شدیم تا بلکه عشق و سکس را برای همیشه از آن خود می کردیم..
دانشگاه برایمان جایی شد که آن جا می توانستیم این موجود های عجیبی را که
خداوند برای آرامش ما خلق کرده بود را کمی از نزدیک ببینیم..بنابر این
تلاش می کردیم که دانشگاه های تهران، آن هم خوب هایش قبول شویم، چون فکر
می کردیم عشق و سکس های بهتر و فهمیده تر ی آنجا می توانیم پیدا کنیم..عشق
را از شعر حافظ، سعدی ،نظامی و داستان آن عاشق زرد روی که ابو علی سینا
وصل یار را تجویز کرده بود برای شفایش ، فهمیده بودیم، و از قصه های لیلی
و مجنون، که معلم ادبیات آخر کلاس تعریف می کرد و ما هم با ولع گوش می
دادیم . خودمان را جای مجنون می گذاشتم که چه سختی ها که باید بکشیم در
راه عشق و چه کوه ها که نباید بکنیم همچو فرهاد. سکس را هم از فیلم های
پورنو،نیمه با اضطراب و ترسی لذت بخش یاد گرفتیم..الان که به آن روز ها
فکر می کنم گریه ام می گیرد، که ما باید بین آن عشق و آن سکس رابطه بر
قرار می کردیم..هر جوری که شده بود ، این رابطه را بر قرار کردیم و نتیجه
این تلفیق، ذهن بیمار مالیخولیایی نسل من از عشق و سکس شد. بیشتر ماها
هنوز ازدواج نکرده ایم با اینکه ۲۷-۲۸ را رد کردیم و دکتر و مهندس
شدیم .آن ها یی هم که ازدواج کردند، خوب نیست وضع شا ن
!.ا

اما داستان اینقدرها هم برای من سیاه نبود ، آن روز ها میان همه آن کتاب هایی که خردیده
بودنم، کتابی خریدم در باب عشق به اسم “ضیافت افلاطون” الان یادم نیست که
مترجم که بود، شاید مجتبی مینوی. آن کتاب روایت خطابه های ۱۰ فیلسوف در
یونان قدیم بود که از زبان افلاطون که آن زمان شاگرد سقراط و تدارکاتچی آن
مجلس بود ،روایت می شد. آن کتاب در زمان ریس جمهور خاتمی چاپ شد. آن کتاب
مقدمه ای داشت که من را نجات داد. ۵ صفحه کتاب من را نجات داد و از همان
زمان ارادت من به کتاب صد چندان شد

بعد ها دیدم که در چاپ های بعدی آن مقدمه حذف شده است، که البته قابل پیش
بینی بود. آن ۵ صفحه به طور خلاصه می گفت که در جوامع استبدادی همیشه زن و
مرد از هم جدا می شوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان داشته
باشد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد، تا هیچ زنی و مردی
زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد و زن ها و مرد ها در انتخاب هم
به اندازه شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس ، نه چیز
دیگری ..چرا؟؟ چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد آن دیوار شهوت
فرو می ریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص می دهند و
خانواده هایی که تشکیل می دهند بر دوست داشتن . انسانی بنا می کنند و
فرزندان سالم تربیت می کنند که تاب استبداد را ندارد و به عبارتی استبداد
با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش می یابند

ما بقی کتاب هم با خطابه های فلسفی در مورد چیستی عشق دنبال می شد و درست
همان جا که دیگر فکر می کردی سقراط به عنوان آخرین کسی که می خواهد در
مورد عشق سخن بگوید چه می خواهد بگوید در حالی که دیگران همه چیز را گفته
اند.. سقراط شروع به حرف زدن می کرد و تمام موهایت سیخ می شد و همانند
کوهنوردی که به یک آبشار پر هیبت می رسد، پاها یت از حرکت می ایستاد و همه
تن چشم، هیبت آبشار را نظاره می کردی

در آخر افلاطون می گوید ، بعد ها که به سقراط نزدیک تر شدم در خلوتی از
سقراط پرسیدم، که تو آن فهم از عشق را از کجا به دست آورده ای ؟ که سقراط
پاسخ می دهد: :” از زنی خردمند

.و این می شود آس دلی که سقراط رو می کند و راه فهم عشق را برای انسان
برای ابدیت یک تاریخ نشان می دهد

بعد از این کتاب دیگر هیچ کتابی در مورد عشق و سکس نخواندم .همه آموزه
هایم از حافظ و سعدی ،مجنون و فرهاد و لیلی و شیرین و فیلم های پورنو و
نیمه را به دور ریختم و تا آنجا که توانستم با زن ها دوست شدم حرف زدم،
دوستشان داشتم از آن ها جدا شدم، و الان دوستان زن زیادی دارم که فارغ از
همه خط کشی های غیر انسانی ، دوستشان دارم، دلم برایشان تنگ می شود.
بیشتر، زن ها را می فهمم . حالا می خواهند سیم خاردار بکشند، جدا کنند !
چرا که فایده های زیادی دارد که الان شاید بهتر یاد آوری شده باشد آن
فایده ها !..

 رفقا، با زن ها و مرد ها دوست شوید تا جایی که می توانید! یک روزی هم
زیبای دوست داشتنی خودتان را پیدا می کنید! پیدا هم نکردید هیچ اشکالی
ندارد ، دیگر زیبایی در نگاه و قلبتان وجود دارد


مطلب بالا طولانی است. ولی عین آگاهی است به نظرمن

شروع و پایان توتالیتاریسم



منتخب از کتاب روح پراگ نوشته ایوان کلیما ترجمه خشایار دیهیمی

قبل از شروع بحث بهتر است توضیح کوتاهی در مورد واژه توتالیتر ارائه شود. توتالیتر اصطلاحی در علوم سیاسی است که برای توصیف حکومت‌هایی می‌رود که معمولاً شش خصوصیت دارند: یک ایدئولوژی کلی، یک سیستم تک حزبی متعهد به آن ایدئولوژی کلی که معمولاً توسط یک نفر رهبری می‌شود، دارای پلیس مخفی گسترده، انحصار در سلاح‌های مورد استفاده، انحصار وسایل ارتباط جمعی ، انحصار اقتصادی که ممکن است لزوما بطور مستقیم توسط حزب صورت نگیرد. (نقل از ویکیپدیا)

شروع و پایان توتالیتاریسم

سقوط رژیم های توتالیتری چپ و راست در طول چند دهه گذشته ممکن است ما را به این نتیجه خطا و خوش بینانه رهنمون شود که این رژیم ها به نوعی با ذات رفتار و تفکر بشری بیگانه بودند، و فقط بنا بر غفلتی تاریخی پدید آمده بودند. در واقع بسیاری از افراد ناخودآگاه در آرزوی نظم و نظام و حکومت قوی دستی هستند که حکومتهای توتالیتر نویدشان را می دادند. درباره آن شور و شوقی که مردم برای برقراری نظام توتالیتر در کشور من در 40 سال پیش نشان می دادند پیشتر نوشته ام و هنوز آن هیجان افسار گسیخته را به هنگام بر قدرت نشستن هیتلر در آلمان به یاد می آورم. نیمه نخست قرن ما نشان داد که نظام های توتالیتر می توانند یک جامعه و یک ملت را به کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیم حاصل تلفیق یک نگاه اتوپیایی (آرمانشهر یا همان مدینه فاضله) و وعده های عوام فریبانه بود، و البته در توسل به اندیشه های شهروندان متوسط درباره سازماندهی عادلانه جامعه. در نظر آدم های درگیر گرفتاریهای روزمره زندگی، این رژیم ها، آرمانی بزرگ را عرضه می کردند. و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آنها را از بار سنگین تصمیم گیری ها، مسئولیت و خطر کردن برهاند و علاوه بر آن، آنها را به سمتی هدایت کند که به زندگی شان معنایی می بخشد. بسیاری از جنبه های نظام های توتالیتری، در آن مرحله ابتدایی شکل گیری شان بس جذاب هستند: قاطعیت آنها، شفافیت برنامه شان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا بر طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست. رژیم توتالیتری هر آنچه که شهروند متوسط را بر می آشوبد از میان بر می دارد و دست به اقداماتی می زند که چنین شهروندی را سخت تحت تاثیر قرار می دهد. رژیم توتالیتری جیره ای از آنچه در طول رسیدن به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می کند. رژیم توتالیتری آنهایی را که با حکومت مخالفت می کنند می ترساند، حبس می کند یا می کشد. و بدین ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می گذارد. در نگاه نخست چنین رژیمی قوتی جادویی دارد و این قدرت را با تظاهرات و جشن ها و رژه های با شکوه و چشمگیر هر چه بیشتر تقویت می کند. رژیم های توتالیتری در روزهای نخست بر سر کار آمدنش، دقیقاً به این دلیل به نظر نیرومند می آید که توده مردم از آن حمایت می کنند، آن هم به شکل یکدست و متحد، دست کم در سطح و به ظاهر.

رژیم توتالیتری دائماً به دنبال وحدت و انسجام است، چرا که هر چه باشد این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است. چه از منظر ایدئولوژیک و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود رهبر متجلی می شود. بنیانگذار، کاشف و وحدت بخش. رهبر نه تنها تجسم آرمان توتالیتری است، بلکه تجسم جنبشی است که این اندیشه را حیات بخشیده است. در مرحله اول، به دلیل شخصیت رهبر و دار و دسته اش (این آدم های دار و دسته هستند که رهبر را قادر ساخته اند تا شهروندان را به دنبال خود بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولاً با عزمی راسخ، انگاره های اجتماعی شان را به کرسی بنشاند.) نظام توتالیتری به نظر پویا می آید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است و قوانین و آداب و رسومش را منسوخ کرده است. اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد. و همگان تحت لوای یک اندیشه، تحت لوای یک رهبر، به وحدت و انسجام خواهند رسید.

برای همین است که هر نظام توتالیتری، حذف شخصیت را جزء اهدافش می کند. (البته به استثنای شخصیت رهبر، چه در شخص متجلی باشد و چه در گروه) و هم ارزش بخشیدن به بی شخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدم هایی را که فارغ از این که چقدر کوشا، ساعی یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان می کشند. نظامی که در نگاه نخست به نظر پویا می آمد، تبدیل به یک نظام کند، سنگین و دست و پا چلفتی می شود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب می داند و این انفراد را اشاعه می دهد و آن بقیه را که به این انفراد تن در نمی دهند از میان بر می دارد. پس ضرورتا به تضاد نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیروهای جمعیت و جماعتی تمام می رسد. در جوامع مدرن، علی الخصوص، نه افرادی با استعدادهای بسیار، بلکه حتی مراکز سازمان یافته قدرت هم نمی توانند از معضلاتی که بر هم انباشته میشود جلوگیری کنند. پس از نخستین بارقه های آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد مرحله بحرانی می شود که بر همه جنبه های زندگی افراد تاثیر می گذارد. این بحران خودش را نخست در حوزه معنوی اشکار می کند؛ قدرت توتالیتری اجازه نمی دهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کند و بنابراین اجازه نمی دهد بحث یا گفت و گویی معنادار شکل بگیرد.

در رژیم های توتالیتر، فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگزیرند خود را با الگوی رسمی وفق دهند. قید و بندهایی هست که نمی گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می کند، دائماً تنگ تر و تنگ تر می شود.

آنهایی که سعی میکنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزون تر می شود. آنها اعتراض می کنند و خواستار تغییر می شوند. نظام توتالیتری اما به همه خواست ها فقط یک پاسخ می دهد. نظام توتالیتری در برابر همه ناراضیان فقط به زور متوسل می شود. برای همین است که دولتهای توتالیتر نمی توانند بی وجود پلیس سیاسی، دادگاه های فرمایشی، حکم های غیر قانونی، اردوگاه های کار اجباری و اعدام هایی که غالباً نوعی آدم کشی در هیات مبدل هستند، سر کند. اگر چه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می افتند، اما سرانجام به این نتیجه می رسند که چنین شیوه هایی عملاً نمی تواند در موارد زیادی به کار گرفته شود. در واقع نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت در می آورد دیگر شور و شوق نیست، بلکه ترس است.

با این همه شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست می دهد که کل فرهنگ از دل آن صفت بر می آید. او خلاقیتش را از دست می دهد، چشم اندازش را از دست می دهد. رفتار او را می توان به ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.

زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمتگزاران حلقه به گوش اما غیر خلاق، به اوج خودش می رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آن گاه به نحوی پارادوکسی، رژیم کم کم ترک برمی دارد. به دلیل کندی اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعاً از حوزه فکری و روحی به سایر حوزه های زندگی سرایت می کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می گیرد. و نهایتاً در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا، که کسی نمی تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می یابد. قدرت توتالیتری معمولاً منکر می شود که اصلاً بحرانی وجود دارد. و می کوشد که از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود، یک امتیاز مهم جلوه دهد، که البته به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آنگاه به شهروندانش رشوه می دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می شود و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.

چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز می کند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشیدن انسانها می شود. رژیم آگاهی مدنی مردمان و اعتماد به نفس شان را از میان می برد. بسته به اینکه این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومن کلاتورا که قشر نازکی از آدمها هستند که دارای امتیازات استثنائی هستند، گسترده می شود. آن گاه اعضای نومن کلاتورا در مقامی فراتر از نقد و فراتر از قانون قرار می گیرند. آنها می توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی توانند. حتی می توانند دست به جنایت بزنند. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی می شود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق می شود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت می دهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنان می سپارد، آنها دقیقاً همان کسانی می شوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیق تر می کنند. و به بی لیاقتی و ناتوانی آشکار رژیم توتالیتری دامن می زنند.

نومن کلاتورا نوعا قادر نیست از درون صفوف خویش، شخصیت های برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ رهبرش یا نسل رهبران اولیه اش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچ کسانی» می افتد که سریعاً جامعه را به انحطاطی عمیق سوق می دهند. ما این پدیده را عیناً در همه کشورهای اروپای شرقی و مرکزی به رأی العین دیدیم. حاکمان این کشورها افرادی چنان ملال آور بودند که نه تنها نمی توانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعه ای که بر آن حکومت می کنند عرضه کنند و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.

نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به قدرت میرسد. و با ویران کردن شیوه سازمان یافتن جامعه، قدرتش را از دست می دهد. و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر می کند. پایان رژیم های توتالیتری، چه چپ و چه راست، به شیوه های گوناگون پیش می آید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلح آمیز. آنها گاه در یک قیام مردمی جارو می شوند؛ و در مواقع دیگر، پایان کارشان حاصل کار اصلاح طلبانی است که از درون نظام در دوره ای سر برمی آورند؛ رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقرار نگاه داشتن نظم اجتماعی را حتی در پایه ای ترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری را نمی توان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختی های جسمی و روحی بیش تری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد. توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نا محدود و بی تزلزل به شخصی واحد که غالباً هم از لحاظ اخلاقی و روحی عنان گسیخته است، مصیبتی می شود نه برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت. در همین گذشته نه چندان دور، خصوصاً در ایام بحران، حکومت های توتالیتری به نظر یک گزینه می آمد، آن هم گزینه ای معنادار برای بخش های بزرگی از جامعه. زمانی که تجربه های تلخ امروز نیمه فراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق شود، این حکومت ها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم بدیلی جذاب شوند


نامه ریچارد داوکینز به دخترش

ژولیت جان
هم ‌اکنون که ده ساله شده ای می خواهم درباره ی مسائلی برایت بنویسم که به نظرم مهم هستند. آیا هیچ وقت دقت کرده ای که ما چگونه به چیزهایی که می‌ دانیم پی برده ایم؟ برای نمونه از کجا دانسته ایم که ستارگان چشمک ‌زن که مانند نقاط ریزریزی در آسمان به نظر می آیند در واقع توپ ‌های آتشگون بزرگی هستند همانند خورشید که بسیار از ما دورند؟ و چگونه می‌دانیم سیاره زمین که توپ کوچکتری است، دور یکی از این ستارگان به نام خورشید می‌گردد؟ پاسخ این است: با مدرک! گاهی مدرک به معنی دیدن (یا شنیدن، لمس کردن، بوییدن…) چیزی است تا بدانیم که آن چیز وجود دارد. کیهان‌ نوردان به اندازه کافی از زمین دور شده اند تا خودشان با چشم خود به طور مستقیم، گردی زمین را ببینند. البته گاهی هم چشمان ما به کمک نیاز دارند. ستاره شامگاهی چشمک‌ زنان در آسمان خودنمایی می کند؛ ولی اگر با یک تلسکوپ به آن نگاه کنی متوجه خواهی شد که این گوی زیبا در واقع سیاره ناهید است. چیزی که با دیدن مستقیم (یا شنیدن، لمس کردن…) به دست می آید مشاهده نام دارد.

گاهی مدرک، مشاهده ی تنها نیست، بلکه مشاهدات، مدرک را پشتیبانی می ‌کنند. برای نمونه در مورد یک قتل، گاهی هیچکس (البته به جز قاتل و مقتول!) شاهد ماجرا نبوده است. ولی کارآگاهان می توانند با کنار هم گذاشتن مشاهدات گوناگون به فرد خاصی مظنون شوند. اگر اثر انگشتان فردی بر روی چاقو پیدا شود، نشانه ی این است که آن فرد قبلا چاقو را لمس کرده است. البته این مساله به تنهایی قاتل بودن فرد را ثابت نمی کند، ولی وقتی این مدرک در کنار مدارک دیگر می گیرد، می‌ تواند مدرک خوبی به شمار رود. گاهی کارآگاه با یک جرقه به نقطه ی پایانی همه ی شواهد پی می ‌برد و ارتباطشان را با هم در می‌ یابد. کارآگاه با خودش می‌ گوید: اگر قاتل چنین و چنان کرده باشد، این شواهد کاملا منطقی به نظر می ‌رسند.

دانشمندان -کسانی که ویژه ‌گر کشف حقایق جهان هستند- به طریقی شبیه کارآگاهان عمل می کنند. آنها در مرحله ی نخست حدس می زنند (فرضیه). سپس از خودشان می پرسند اگر این پدیده واقعا به این شکل بود باید چنین و چنان وقایعی رخ می‌داد. به این مرحله پیشبینی می‌گویند.

برای نمونه اگر فرض کنیم زمین واقعا گرد است، می‌توانیم انتظار داشته باشیم که جهانگردی که از یک نقطه سفرش را آغاز می ‌کند و مستقیم راهش را پی می‌ گیرد، سرانجام به نقطه ی آغازین بازخواهد گشت. زمانی که یک پزشک به تو می‌ گوید سرخچه داری، با یک نگاه سرسری بیماریت را تشخیص نمی ‌دهد، بلکه در نگاه نخست این فرضیه را در نظر می‌ گیرد که شاید سرخچه داشته باشی. سپس با خود می‌ گوید: اگر این بیمار واقعا سرخچه داشته باشد چه علایمی را باید انتظار داشت. و سپس این علایم را یکی یکی وارسی می کند. با استفاده از چشم (ببینم جوش زده ای؟)؛ با دستان (آیا پیشانی ات داغ است؟) و با گوش (آیا وقتی نفس می‌ کشی قفسه سینه ات خس خس سرخچه ای دارد؟). تنها پس از آزمایش همه ی این موارد است که پزشک تصمیم نهایی را می ‌گیرد و می گوید: تشخیص من این است که این کودک سرخچه دارد. گاهی پزشکان برای معاینه ی دقیق‌ تر، آزمایش ‌های دیگری را هم انجام می‌ دهند؛ برای نمونه آزمایش خون می‌ گیرند یا سی تی اسکن و… تا به این وسیله به چشمان و دستان و گوش‌ های خود در تشخیص کمک کنند.

روش هایی که دانشمندان از مدارک استفاده می کنند تا جهان را درک کنند بسیار هوشمندانه ‌تر و پیچیده ‌تر از آنی است که در یک نامه ی کوچک گنجانده شود. ولی اکنون می ‌خواهم برایت کمی بیشتر درباره ی مدرک بگویم که دلیل خوبی برای باور کردن است، و در همین حین هم نسبت به سه دلیل بد برای باور کردن به تو هشدار دهم. این دلایل بد عبارت اند از: “سنّت”، “اتوریته” [مرجعیت] و “الهام”.

نخست سنت را با هم بررسی کنیم. چند ماه پیش من به یک برنامه تلویزیونی دعوت شده بودم که در آن پنجاه کودک از دین‌ های گوناگون گرد هم آمده بودند. برخی مسیحی بودند، بقیه مسلمان، یهودی، پیرو آیین هندو یا سیک. مردی که میکروفون در دستش بود سالن را دور می زد و از کودکی به کودک دیگر می ‌رفت و سوالاتی درباره ی عقایدشان از آنها می ‌پرسید. پاسخ ‌هایی که داده شد دقیقا روشنگر منظور من از سنت است. همان طوری که انتظار می‌ رفت باورهای آنها کوچکترین ارتباطی با مدرک نداشتند. هر کدام هم باورهای پدر و مادر و نیاکان خودش را تکرار می‌ کرد؛ که آنها همه به نوبه ی خود بر پایه ی مدرک و شواهد نبوده اند. برای نمونه جملات اینچنینی مطرح شد: “ما هندوها چنین و چنان باوری داریم”؛ ما مسلمانان این‌طور و آن‌طور فکر می ‌کنیم”؛ “ما مسیحی ها باور دیگری داریم و…”

به طور حتم همگی آنها نمی توانستند درست باشند، زیرا باورهای آنها متفاوت بود. مجری برنامه هم این نکته را به خوبی دریافته بود و کوچکترین تلاشی برای ترغیب کودکان به بحث و گفتگو درباره ی باورهایشان با یکدیگر نکرد. در اینجا فقط می ‌خواهم بپرسم که باورهای آنها از کجا آمده است؟ از سنت. سنت به معنی یک سری باور و عقیده است که دست به دست و سینه به سینه از پدربزرگ ‌ها و مادربزرگ‌ ها به پدران و مادران و از آنها به فرزندان آنها انتقال می یابد، و این کار برای قرن ها ادامه پیدا کند. گاهی این کار به وسیله ی کتاب ‌ها انجام می ‌شود. اصلا گاهی باورهای سنتی از هیچ و پوچ آغاز می ‌شوند. شاید برخی برای نخستین بار داستان ‌ها را از خودشان ساخته ‌اند؛ مانند داستان ثور، خدای نورسی یا زئوس و… . ولی وقتی این داستان ‌ها برای سده ‌ها دست به دست منتقل می‌شوند، تنها این مساله که اینها باورهای کهنی هستند آنها را به ظاهر ویژه می سازد. مشکل سنت بر سر این است که هر چه قدر هم که یک باور قدیمی و کهنه باشد هنوز هم به همان درستی یا نادرستی روز نخست است. اگر تو یک داستان نادرست بسازی، گذشت صدها و حتی هزاران سال هم آن را به هیچ عنوان درست ‌تر نمی‌ کند!

بیشتر مردم انگلیس دنباله‌ روی کلیسای انگلیکان هستند، ولی این تنها یکی از شاخه‌ های مسیحیت است. شاخه ‌های دیگری هم هستند؛ مانند ارتودوکس روسی، کاتولیک رومی و کلیسای مِتُدیست. همه ‌ی آنها باورهای متفاوتی از هم دارند. اسلام و یهودیت هم باورهای دیگری دارند و باز هر کدام از آنها هم انواع گوناگونی دارند. گاهی مردمی که اختلاف ‌های جزئی در باورهای خود دارند به خاطر آن مقابل هم صف ‌آرایی می‌ کنند و به خاطر این ناسازگاری با هم می‌ جنگند. شاید تصور کنی آنها باید دلایل خوبی برای اینچنین باورهای قوی خود داشته باشند، ولی در حقیقت باورهای آنها کاملا وابسته به سنت ‌های گوناگون آنها است.

اکنون بگذار کمی برایت درباره ی یک سنت خاص بگویم. کاتولیک ‌ها بر این باور هستند که شخص مریم مادر عیسی آنچنان ویژه بوده که هرگز به مرگ عادی نمرده؛ بلکه به صورت جسمانی به آسمان عروج کرده است. سنت ‌های دیگر مسیحی این را قبول ندارند و معتقدند مریم هم مانند انسان‌های دیگر مرده است. در این سنت ‌های دیگر به داغی مذهب کاتولیک از این زن تعریف و تمجید نمی ‌شود و در دیگر شاخه ها مانند کاتولیک‌ ها به او لقب “شهبانوی بهشت” نداده اند. این سنت که مریم به آسمان رفته آنچنان قدیمی نیست. در خود انجیل هیچ اشاره ای درباره ی نحوه ی مرگ او نشده؛ اصلا به ندرت در انجیل به این زن بیچاره اشاره شده است. این باور که او به آسمان رفته تنها شش سده پس از دوران عیسی به وجود آمده است. در آغاز این داستان به همان روشی به وجود آمده که داستان “سفیدبرفی” ساخته شده است. ولی با گذشت سالیان دراز به تدریج به شکل یک سنت در آمده و کم کم مردم هر چه بیشتر آن را جدی گرفته اند. هر چه یک سنت قدیمی تر می شود، مردم بیشتر آن را جدی می گیرند. سرانجام این سنت در همین اواخر، در سال 1950 به عنوان باور رسمی کاتولیک پذیرفته شد. من در آن زمان تقریبا همسن و سال حالای تو بودم. ولی این داستان در سال 1950 به هیچ عنوان درست تر از زمانی که ششصد سال پس از عیسی ساخته شده نبوده است.

در پایان نامه دوباره به بحث سنت باز خواهم گشت. ولی پیش از آن به دو دلیل بد دیگر برای باور کردن می پردازم: اتوریته و الهام.

اتوریته به عنوان دلیلی برای باورکردن، به معنای باور چیزی به خاطر این است که افراد مهمی آن را به تو گفته اند. در کلیسای کاتولیک رومی، پاپ به عنوان مهمترین فرد، این نقش را بر عهده دارد. مردم معتقدند سخنان او درست است، تنها به این خاطر که پاپ است. در یکی از مذاهب اسلام، افراد سالمند ریش درازی که آیت الله نامیده می شوند همین نقش را بازی می کنند. بسیاری از مسلمانان در همین کشور معتقدند اگر دستور قتلی از جانب آیت الله ها از یک کشور دیگر صادر شود، آنها مجازند تا آدم بکشند.

وقتی می گویم که در سال 1950 پیروان کلیسای کاتولیک مجبور به پذیرفتن این شدند که بدن مریم به آسمان رفته، منظورم این است که در این سال پاپ به مردم گفت باید این را باور کنند. به همین سادگی. پاپ گفت باید اینچنین باشد، پس باید درست باشد! حالا شاید برخی چیزهایی که پاپ گفته درست باشد و برخی نادرست. هیچ دلیلی وجود ندارد که چون پاپ است باید سخنانی را که گفته بیش از سخنان هر کس دیگر باور کنی. پاپ کنونی (1995) به پیروانش دستور داده که زاد و ولد را محدود نکنند. اگر مردم بخواهند با تقلید کورکورانه این دستور پاپ را اطاعت کنند نتیجه ی آن ازدحام جمعیت، قحطی های بزرگ، شیوع بیماری ها و جنگ ها و مشکلات بسیار دیگر خواهد بود.

البته حتی در زمینه ی دانش هم گاهی همه ی شواهد را خودمان ندیده ایم و از سخنان افراد دیگر بهره می گیریم. برای نمونه من با چشم خودم ندیده ام که نور با سرعت سیصد هزار کیلومتر بر ثانیه حرکت می کند. در عوض من سخنان کتاب هایی را باور کرده ام که به من می گویند سرعت نور این قدر است. این هم خیلی شبیه به اتوریته ی پیشین به نظر می رسد، ولی در حقیقت خیلی از اتوریته بهتر است. زیرا کسانی که این کتاب ها را نوشته اند خود از مدارک بهره برده اند و هر کسی هم که می خواهد می تواند این مدارک را بازبینی کند و آن ها را بارها و بارها بیازماید. این به راستی مایه ی آسایش است و پیشرفت دانش را آسان تر می کند. ولی بر خلاف آن، حتی کشیشان هم ادعا نمی کنند که شواهد و مدارکی برای به آسمان رفتن مریم وجود دارد.

سومین دلیل بد برای باور کردن، الهام است. اگر از پاپ در سال 1950 می پرسیدی که چه طور به این نتیجه رسیده که مریم در آسمان ناپدید شده، احتمالا می گفت که به او الهام شده است. او در را بر روی خودش بسته و در اتاقش ساعت ها تنها نشسته و برای هدایت دعا کرده است. با خود فکر کرده و فکر کرده، و کم کم بیشتر و بیشتر از درون یقین پیدا کرده است. وقتی افراد مذهبی اینچنین احساسی را درونشان دارند که یک چیز باید بدون سند و مدرک درست باشد به آن الهام می گویند. تنها پاپ ادعای وحی و الهام نکرده، خیلی از مردم مذهبی این کار را انجام می دهند. این یکی از دلایل اصلی باورهای آن هاست. ولی آیا این واقعا دلیل خوبی است؟

فرض کن من به تو گفته بودم که سگت مرده است. احتمالا خیلی ناراحت می شدی و حتما می پرسیدی: “آیا مطمئنی؟ از کجا می دانی؟ چه اتفاقی افتاد؟” حالا تصور کن من در پاسخ می گفتم: “راستش من واقعا نمی دانم پپ مرده است. هیچ شاهد و مدرکی هم ندارم. فقط یک احساس عجیب و غریب درونی به من می گوید که او مرده!” احتمالا به خاطر اینکه بی جهت ترساندمت از من دلگیر می شدی. به این خاطر که می دانی یک احساس درونی، به خودی خود دلیل خوبی برای باورکردن مرگ یک سگ تازی نیست. تو شاهد و مدرک می خواهی. همگی ما گاهی احساسات درونی داریم. این احساسات گاهی درست از آب در می آیند و گاهی نادرست. در هر حال انسان های متفاوت، احساسات متضاد دارند؛ پس چگونه می توانیم بفهمیم کدام درست است و کدام نادرست؟ تنها راه اینکه مطمئن شویم یک سگ مرده است این است که سگ را مرده ببینیم، یا با گوش امتحان کنیم که قلبش ایستاده، یا کسی به ما بگوید که خودش سگ را دیده یا شواهد واقعی برای مرگ او وجود دارد.

گاهی برخی می گویند، تنها باید به باورهای درونی تکیه کنی، وگرنه چگونه می توانی بدانی که “زنت تو را دوست دارد.” ولی این استدلال اشتباه است. شواهد بسیاری می تواند وجود داشته باشد که کسی تو را دوست دارد. وقتی کسی به تو علاقه دارد، نشانه های کوچک کوچک آن را در تمام روز می توانی ببینی. همه ی اینها با هم جمع می شوند. این یک احساس کاملا درونی مانند الهام کشیش ها نیست. شواهد بیرونی هم برای این احساس درونی وجود دارند؛ طرز نگاه، آهنگ صدا، توجه و مهربانی؛ همه ی اینها شواهد واقعی هستند.

گاهی مردم یک احساس بسیار قوی درونی دارند که کسی آن ها را دوست دارد؛ در حالیکه هیچ شاهدی برای آن وجود ندارد. در این صورت احتمال اینکه در اشتباه باشند بسیار زیاد است. برخی یک احساس قوی دارند که یک بازیگر مشهور عاشق آنهاست، در حالیکه آن بازیگر حتی آنها را ندیده است. ذهن این افراد بیمار است. احساسات درونی باید توسط شواهد بیرونی هم پشتیبانی شوند، در غیر این صورت نمی توان به آنها اطمینان کرد.

احساسات درونی در دانش نیز ارزشمند هستند. ولی تنها برای ایده دادن، تا آنها را برای وجود شواهد آزمایش کنی. یک دانشمند می تواند بینش آن را داشته باشد که یک ایده بسیار درست به نظر می رسد. این به تنهایی دلیل خوبی برای باورکردن نیست، ولی می تواند دلیل خوبی برای صرف وقت برای آزمایش و بررسی باشد. دانشمندان همیشه برای حدس و ایده پیدا کردن از احساس درونی بهره می گیرند، ولی این احساسات تا زمانی که با مدارک و شواهد پشتیبانی نشوند چندان ارزشی ندارند.

گفته بودم که به بحث سنت برمی گردم. این بار آن را از نگاه دیگری بررسی می کنم. می خواهم تلاش کنم تا اهمیت سنت را توضیح دهم. همه ی حیوانات به وسیله ی یک فرآیند به نام فرگشت [تکامل] طوری ساخته شده اند تا در محیط نرمالی که در آن به سر می برند زنده بمانند. شیرها برای زنده ماندن در دشت ها ساخته شده اند. خرچنگ های خاردار برای زنده ماندن در آب شیرین ساخته شده اند، درحالیکه خرچنگ های دریایی برای زنده ماندن در آب شور ساخته شده اند. انسان ها هم نوعی جانور هستند که برای زنده ماندن در جهانی پر از… انسان های دیگر ساخته شده اند. بیشتر ما مانند شیرها یا خرچنگ ها خودمان غذایمان را شکار نمی کنیم؛ بلکه ما آن را از انسان های دیگر می خریم، که خود آنها هم از دیگران خریده اند. ما در دریایی از انسان ها شنا می کنیم. درست همانند ماهی ها که برای زنده ماندن در آب دریا به آبشش نیاز دارند، انسان ها هم به وسیله ی مغزشان می توانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. و همانند آب دریا که شور است، دریای انسان ها هم پر از چیزهای دشواری است که باید یاد بگیرند؛ مانند زبان.

تو انگلیسی صحبت می کنی. ولی دوستت آن-کاترین آلمانی صحبت می کند. هر کدام از شما زبانی را صحبت می کنید که مناسب شنا کردن در دریای انسانی اطراف شماست.

زبان هم به وسیله ی سنت منتقل می شود. هیچ راه دیگری نیست. در انگلیس، پپ یک “داگ” است، در حالیکه در آلمان او “اَین هوند” است. هیچکدام از این دو واژه درست تر از دیگری نیست. این واژه ها از زمان گذشته به ما منتقل شده اند. کودکان برای اینکه بتوانند در دریای انسانی خود شنا کنند باید زبان کشور خود و بسیاری چیزهای دیگر را درباره ی مردم خود یاد بگیرند. درست همانند کاغذ خشک کن، کودکان باید میزان هنگفتی از اطلاعات سنتی متداول را جذب کنند. به خاطر بیاور که اطلاعات سنتی شامل همگی چیزهایی می شود که از پدران و مادران و نیاکانشان به کودکان می رسد. مغز کودک باید همه ی این اطلاعات را دریافت کند. البته نمی توان از کودک انتظار داشت تا بین اطلاعات خوب مانند واژگان یک زبان و اطلاعات بد یا احمقانه ی سنت مانند باور به جادوگران و شیطان و باکره ی جاودان تفاوت قائل شود.

چون کودکان باید جذب کننده ی اطلاعات سنتی باشند، معمولا هر چیزی را که بزرگسالان به آنها می گویند – چه درست باشد و چه نادرست- باور می کنند. بیشتر چیزهایی که افراد بالغ به کودکان می گویند صحیح و برپایه ی مدرک است؛ یا حداقل معقولیت نسبی دارد. ولی اگر برخی از آنها نادرست، احمقانه و حتی شریرانه باشد، هیچ چیزی مانع باورکردن کودکان نمی شود. حالا، وقتی این کودکان بزرگ می شوند چه کار می کنند؟ خب البته که این اطلاعات نادرست را به کودکان نسل بعد منتقل می کنند. بنابراین وقتی یک چیز اشتباه و بدون مدرک برای یکبار باور می شود، دیگر چیزی جلودارش نیست و می تواند برای همیشه ادامه پیدا کند.

آیا همین وضع در مورد دین ها هم پیش نمی آید؟ باور به اینکه که خدا یا خدایانی هستند؛ باور به بهشت؛ باور به اینکه مریم هیچگاه نمرده است یا عیسی پدر انسانی نداشته؛ باور به اینکه دعاها مستجاب می شوند؛ باور به تبدیل شدن شراب به خون و… . هیچ کدام از این باورها به وسیله ی شواهد و مدارک پشتیبانی نمی شوند. با اینحال میلیون ها انسان اینها را باور دارند. شاید به این خاطر باشد که این مسائل، زمانی به آنها گفته شده که آنقدر کوچک بودند که هر چیزی را که به آنها گفته می شد باور می کردند. میلیون ها انسان دیگر به چیزهای کاملا متفاوتی باور دارند، زیرا در کودکی شان چیزهای متفاوتی به آنها یاد داده اند. به کودکان مسلمان چیزهای متفاوتی از کودکان مسیحی یاد داده اند؛ و هر کدام هم کاملا متقاعد گشته اند که باور آنها درست و باور دیگران نادرست است. حتی در داخل مسیحیت، کاتولیک های رومی باورهای متفاوتی از کلیسای انگلیس یا کلیسای اسقفی، شیکرها یا کویکرها، مورمون ها یا هُلی رُوِر ها دارند. هر کدام هم کاملا مطمئن هستند که خودشان درست می گویند و بقیه نادرست. آنها چیزهای متفاوتی را باور دارند، درست به همان علتی که تو انگلیسی صحبت می کنی و آن-کاترین آلمانی. با این تفاوت که هر زبانی در کشور خودش زبان درستی هستند. ولی ادیان نمی توانند در یک کشور درست و در یک کشور نادرست باشند؛ زیرا باورهای کاملا متفاوتی هستند. مریم نمی تواند در ایرلند جنوبی کاتولیک زنده، ولی در ایرلند شمالی پروتستان مرده باشد.

درباره ی این حرف ها چه کار می توان کرد؟ البته در سن تو کار زیادی از دستت ساخته نیست، ولی می توانی این شیوه را امتحان کنی؛ بار دیگر که کسی به تو چیز مهمی گفت با خودت بیاندیش: “آیا این هم از آن چیزهایی است که مردم با مدرک باور دارند؟ یا از آن چیزهاست که به خاطر سنت، اتوریته و الهام باور کرده اند؟” و بار دیگر که کسی ادعا کرد چیزی درست است از او بپرس: “چه مدارکی پشت آن است؟” و اگر نتوانست پاسخ های خوبی به تو بدهد، امیدوارم قبل از باورکردن یک کلام از حرف هایش، خوب بیاندیشی.

دوستدارت

بابایی