چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

شروع و پایان توتالیتاریسم



منتخب از کتاب روح پراگ نوشته ایوان کلیما ترجمه خشایار دیهیمی

قبل از شروع بحث بهتر است توضیح کوتاهی در مورد واژه توتالیتر ارائه شود. توتالیتر اصطلاحی در علوم سیاسی است که برای توصیف حکومت‌هایی می‌رود که معمولاً شش خصوصیت دارند: یک ایدئولوژی کلی، یک سیستم تک حزبی متعهد به آن ایدئولوژی کلی که معمولاً توسط یک نفر رهبری می‌شود، دارای پلیس مخفی گسترده، انحصار در سلاح‌های مورد استفاده، انحصار وسایل ارتباط جمعی ، انحصار اقتصادی که ممکن است لزوما بطور مستقیم توسط حزب صورت نگیرد. (نقل از ویکیپدیا)

شروع و پایان توتالیتاریسم

سقوط رژیم های توتالیتری چپ و راست در طول چند دهه گذشته ممکن است ما را به این نتیجه خطا و خوش بینانه رهنمون شود که این رژیم ها به نوعی با ذات رفتار و تفکر بشری بیگانه بودند، و فقط بنا بر غفلتی تاریخی پدید آمده بودند. در واقع بسیاری از افراد ناخودآگاه در آرزوی نظم و نظام و حکومت قوی دستی هستند که حکومتهای توتالیتر نویدشان را می دادند. درباره آن شور و شوقی که مردم برای برقراری نظام توتالیتر در کشور من در 40 سال پیش نشان می دادند پیشتر نوشته ام و هنوز آن هیجان افسار گسیخته را به هنگام بر قدرت نشستن هیتلر در آلمان به یاد می آورم. نیمه نخست قرن ما نشان داد که نظام های توتالیتر می توانند یک جامعه و یک ملت را به کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیم حاصل تلفیق یک نگاه اتوپیایی (آرمانشهر یا همان مدینه فاضله) و وعده های عوام فریبانه بود، و البته در توسل به اندیشه های شهروندان متوسط درباره سازماندهی عادلانه جامعه. در نظر آدم های درگیر گرفتاریهای روزمره زندگی، این رژیم ها، آرمانی بزرگ را عرضه می کردند. و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آنها را از بار سنگین تصمیم گیری ها، مسئولیت و خطر کردن برهاند و علاوه بر آن، آنها را به سمتی هدایت کند که به زندگی شان معنایی می بخشد. بسیاری از جنبه های نظام های توتالیتری، در آن مرحله ابتدایی شکل گیری شان بس جذاب هستند: قاطعیت آنها، شفافیت برنامه شان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا بر طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست. رژیم توتالیتری هر آنچه که شهروند متوسط را بر می آشوبد از میان بر می دارد و دست به اقداماتی می زند که چنین شهروندی را سخت تحت تاثیر قرار می دهد. رژیم توتالیتری جیره ای از آنچه در طول رسیدن به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می کند. رژیم توتالیتری آنهایی را که با حکومت مخالفت می کنند می ترساند، حبس می کند یا می کشد. و بدین ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می گذارد. در نگاه نخست چنین رژیمی قوتی جادویی دارد و این قدرت را با تظاهرات و جشن ها و رژه های با شکوه و چشمگیر هر چه بیشتر تقویت می کند. رژیم های توتالیتری در روزهای نخست بر سر کار آمدنش، دقیقاً به این دلیل به نظر نیرومند می آید که توده مردم از آن حمایت می کنند، آن هم به شکل یکدست و متحد، دست کم در سطح و به ظاهر.

رژیم توتالیتری دائماً به دنبال وحدت و انسجام است، چرا که هر چه باشد این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است. چه از منظر ایدئولوژیک و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود رهبر متجلی می شود. بنیانگذار، کاشف و وحدت بخش. رهبر نه تنها تجسم آرمان توتالیتری است، بلکه تجسم جنبشی است که این اندیشه را حیات بخشیده است. در مرحله اول، به دلیل شخصیت رهبر و دار و دسته اش (این آدم های دار و دسته هستند که رهبر را قادر ساخته اند تا شهروندان را به دنبال خود بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولاً با عزمی راسخ، انگاره های اجتماعی شان را به کرسی بنشاند.) نظام توتالیتری به نظر پویا می آید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است و قوانین و آداب و رسومش را منسوخ کرده است. اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد. و همگان تحت لوای یک اندیشه، تحت لوای یک رهبر، به وحدت و انسجام خواهند رسید.

برای همین است که هر نظام توتالیتری، حذف شخصیت را جزء اهدافش می کند. (البته به استثنای شخصیت رهبر، چه در شخص متجلی باشد و چه در گروه) و هم ارزش بخشیدن به بی شخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدم هایی را که فارغ از این که چقدر کوشا، ساعی یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان می کشند. نظامی که در نگاه نخست به نظر پویا می آمد، تبدیل به یک نظام کند، سنگین و دست و پا چلفتی می شود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب می داند و این انفراد را اشاعه می دهد و آن بقیه را که به این انفراد تن در نمی دهند از میان بر می دارد. پس ضرورتا به تضاد نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیروهای جمعیت و جماعتی تمام می رسد. در جوامع مدرن، علی الخصوص، نه افرادی با استعدادهای بسیار، بلکه حتی مراکز سازمان یافته قدرت هم نمی توانند از معضلاتی که بر هم انباشته میشود جلوگیری کنند. پس از نخستین بارقه های آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد مرحله بحرانی می شود که بر همه جنبه های زندگی افراد تاثیر می گذارد. این بحران خودش را نخست در حوزه معنوی اشکار می کند؛ قدرت توتالیتری اجازه نمی دهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کند و بنابراین اجازه نمی دهد بحث یا گفت و گویی معنادار شکل بگیرد.

در رژیم های توتالیتر، فعالیت فکری ناممکن است. حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگزیرند خود را با الگوی رسمی وفق دهند. قید و بندهایی هست که نمی گذارند شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت می کند، دائماً تنگ تر و تنگ تر می شود.

آنهایی که سعی میکنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزون تر می شود. آنها اعتراض می کنند و خواستار تغییر می شوند. نظام توتالیتری اما به همه خواست ها فقط یک پاسخ می دهد. نظام توتالیتری در برابر همه ناراضیان فقط به زور متوسل می شود. برای همین است که دولتهای توتالیتر نمی توانند بی وجود پلیس سیاسی، دادگاه های فرمایشی، حکم های غیر قانونی، اردوگاه های کار اجباری و اعدام هایی که غالباً نوعی آدم کشی در هیات مبدل هستند، سر کند. اگر چه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می افتند، اما سرانجام به این نتیجه می رسند که چنین شیوه هایی عملاً نمی تواند در موارد زیادی به کار گرفته شود. در واقع نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت در می آورد دیگر شور و شوق نیست، بلکه ترس است.

با این همه شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست می دهد که کل فرهنگ از دل آن صفت بر می آید. او خلاقیتش را از دست می دهد، چشم اندازش را از دست می دهد. رفتار او را می توان به ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.

زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمتگزاران حلقه به گوش اما غیر خلاق، به اوج خودش می رسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یک صدا به نفع رژیم است، آن گاه به نحوی پارادوکسی، رژیم کم کم ترک برمی دارد. به دلیل کندی اش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعاً از حوزه فکری و روحی به سایر حوزه های زندگی سرایت می کند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را می گیرد. و نهایتاً در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا، که کسی نمی تواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس می یابد. قدرت توتالیتری معمولاً منکر می شود که اصلاً بحرانی وجود دارد. و می کوشد که از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد. یعنی می کوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود، یک امتیاز مهم جلوه دهد، که البته به خاطر همین توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است. آنگاه به شهروندانش رشوه می دهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز می شود و همچنین حق داشتن غذایی سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.

چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز می کند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشیدن انسانها می شود. رژیم آگاهی مدنی مردمان و اعتماد به نفس شان را از میان می برد. بسته به اینکه این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومن کلاتورا که قشر نازکی از آدمها هستند که دارای امتیازات استثنائی هستند، گسترده می شود. آن گاه اعضای نومن کلاتورا در مقامی فراتر از نقد و فراتر از قانون قرار می گیرند. آنها می توانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمی توانند. حتی می توانند دست به جنایت بزنند. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی می شود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق می شود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت می دهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنان می سپارد، آنها دقیقاً همان کسانی می شوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیق تر می کنند. و به بی لیاقتی و ناتوانی آشکار رژیم توتالیتری دامن می زنند.

نومن کلاتورا نوعا قادر نیست از درون صفوف خویش، شخصیت های برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ رهبرش یا نسل رهبران اولیه اش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچ کسانی» می افتد که سریعاً جامعه را به انحطاطی عمیق سوق می دهند. ما این پدیده را عیناً در همه کشورهای اروپای شرقی و مرکزی به رأی العین دیدیم. حاکمان این کشورها افرادی چنان ملال آور بودند که نه تنها نمی توانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعه ای که بر آن حکومت می کنند عرضه کنند و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.

نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به قدرت میرسد. و با ویران کردن شیوه سازمان یافتن جامعه، قدرتش را از دست می دهد. و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر می کند. پایان رژیم های توتالیتری، چه چپ و چه راست، به شیوه های گوناگون پیش می آید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلح آمیز. آنها گاه در یک قیام مردمی جارو می شوند؛ و در مواقع دیگر، پایان کارشان حاصل کار اصلاح طلبانی است که از درون نظام در دوره ای سر برمی آورند؛ رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقرار نگاه داشتن نظم اجتماعی را حتی در پایه ای ترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری را نمی توان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختی های جسمی و روحی بیش تری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد. توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نا محدود و بی تزلزل به شخصی واحد که غالباً هم از لحاظ اخلاقی و روحی عنان گسیخته است، مصیبتی می شود نه برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت. در همین گذشته نه چندان دور، خصوصاً در ایام بحران، حکومت های توتالیتری به نظر یک گزینه می آمد، آن هم گزینه ای معنادار برای بخش های بزرگی از جامعه. زمانی که تجربه های تلخ امروز نیمه فراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق شود، این حکومت ها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم بدیلی جذاب شوند


هیچ نظری موجود نیست: