دایی محمود آدم جالبی
بود. هفتاد و چند سالِ پیش از دهات میآد تهران و میره سربازی.
یه روز که قاطی باقی
سربازا وسط پادگان به خط شده بوده، میشنوه که فرمانده داره از ساختن یک دیوار بزرگی
دور پادگان صحبت میکنه. میپره جلو و میگه قربان من بنایی بلدم. فرمانده اول یک سیلی
میزنه در گوشش و بعد میگه از امروز شروع کن. هر چی کارگر و مصالح خواستی بگو، دستور
بدم برات حاضر کنند.
دایی محمود آستیناشو
بالا میزنه و شروع میکنه به کشیدن دیوار، ولی چون خیلی رِند و طمعکار بوده از هر
دو تا کامیون آجری که سفارش میداده یکیشو شبونه رَد میکرده توی بازار و میفروخته.
همین میشه که بعد از سربازی اون قدر پول داشته که میتونسته برا خودش توی بازار حُجره
بِخره.
ولی حُجره نمیخره.
به جاش پول هاشو بر میداره میره هند، پارچه گرون قیمت زری و ترمه و حَریر میخره
و میآره این جا. یک اَنباری اجاره میکنه پارچه ها رو میریزه اون تو . بعدش میره
اداره بیمه که تازه توی کشور تاسیس شده بود، همه پارچه ها رو به بالاترین قیمت بیمه
میکنه. دو هفته بعد انبار پارچه های دایی محمود اتیش میگیره و همه چیز اون میسوزه.
کارشناسهای بیمه
میآن آتیش سوزی رو تایید میکُنند و خسارت کامل می پردازند. حالا نگو که دایی محمود
همه پارچههای گرون قیمت رو شبونه خارج کرده بوده و به جاش چیت و چلوار، اون تو چیده
بوده. این جوری ثروت دایی محمود دو برابر شد. اون در ادامه زندگیش خیلی از این کارها
کرد ولی هیچوقت من ندیدم هیچکس ازش بد بگه.
همه دایی محمود رو
دوست داشتند و توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن هم نداشت.
به این ترتیب من
از همون بچگی فهمیدم که اگه توی این دنیا حق یک نفر رو بخوری یک دشمن پیدا میکنی...
اگه حق پنج نفر رو
بخوری پنج تا دشمن پیدا میکنی
ولی اگه حق همه رو
به طور مساوی بخوری هیچ دشمنی پیدا نمیکنی و همه با احترام ازت یاد میکنند...!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر