اولین روزی که آقای راجرز می خواست به عنوان کشیش به کلیسای شهر کوچکشان برود اتفاق عجیبی افتاد؛درست جلوی در خانه اش مردی را دید که شباهت زیادی با خودش داشت.
آقای راجرز به او سلام کرد و پرسید "تو کیستی؟ "
مرد همچنان که با نزاکت ایستاده بود پاسخ داد "من ابلیس هستم. "
آقای راجرز چند لحظه مبهوت به ابلیس خیره شد، احتمال داد به درجه ی بالایی از روحانیت رسیده که توانایی دیدن ابلیس را دارد . این احتمال با مرگ کشیش قبلی شهر در روز گذشته در او تقویت یافت؛سرشار از غرور و قدرت به سمت ابلیس حرکت کرد و گلوی او را گرفت و گفت "سال هاست دنبالت بودم تا خفه ات کنم."
چند لحظه که گلویش را فشار داد، ابلیس نیمه جان روی زمین افتاد و در آخرین لحظه با خنده به کشیش گفت " اگر من بمیرم ، چطور می خواهی مردم را موعظه کنی؟ "
سوال ابلیس بسیار منطقی بود، طوری که آقای راجرز از کشتن او منصرف شد و او را نیمه جان رها کرد و به سمت کلیسا راه افتاد. ابلیس دوباره گفت " لطفا مرا روی زمین رها نکن، می دانی که من از جنس خاک نیستم و اگر روی زمین باشم می میرم. "
آقای راجرز که به شدت نگران مردن ابلیس بود، به سوی او برگشت و پرسید "چکار می توانم برایت انجام دهم؟ "
ابلیس لبخندی زد و گفت " من دیده نمی شوم، سنگین نیستم و قول می دهم که مزاحمتی برای تو نداشته باشم، فقط اجازه بده روی دوش تو سوار شوم. "
آقای راجرز که دوست نداشت شغل و جایگاه خود را از دست بدهد، قبول کرد که ابلیس روی دوشش سوار شود. ابلیس راست گفته بود ؛ سنگین نبود و مزاحمتی هم برای آقای راجرز ایجاد نکرد. آقای راجرز دیگر به ابلیس فکر نکرد، فقط در آستانه ی ورود به کلیسا از ابلیس پرسید " تو که اگر روی زمین باشی می میری، پس تا حالا کجا بودی؟ "
ابلیس گفت "روی دوش کشیش قبلی بودم و با هم وارد کلیسا شدند "
آقای راجرز به او سلام کرد و پرسید "تو کیستی؟ "
مرد همچنان که با نزاکت ایستاده بود پاسخ داد "من ابلیس هستم. "
آقای راجرز چند لحظه مبهوت به ابلیس خیره شد، احتمال داد به درجه ی بالایی از روحانیت رسیده که توانایی دیدن ابلیس را دارد . این احتمال با مرگ کشیش قبلی شهر در روز گذشته در او تقویت یافت؛سرشار از غرور و قدرت به سمت ابلیس حرکت کرد و گلوی او را گرفت و گفت "سال هاست دنبالت بودم تا خفه ات کنم."
چند لحظه که گلویش را فشار داد، ابلیس نیمه جان روی زمین افتاد و در آخرین لحظه با خنده به کشیش گفت " اگر من بمیرم ، چطور می خواهی مردم را موعظه کنی؟ "
سوال ابلیس بسیار منطقی بود، طوری که آقای راجرز از کشتن او منصرف شد و او را نیمه جان رها کرد و به سمت کلیسا راه افتاد. ابلیس دوباره گفت " لطفا مرا روی زمین رها نکن، می دانی که من از جنس خاک نیستم و اگر روی زمین باشم می میرم. "
آقای راجرز که به شدت نگران مردن ابلیس بود، به سوی او برگشت و پرسید "چکار می توانم برایت انجام دهم؟ "
ابلیس لبخندی زد و گفت " من دیده نمی شوم، سنگین نیستم و قول می دهم که مزاحمتی برای تو نداشته باشم، فقط اجازه بده روی دوش تو سوار شوم. "
آقای راجرز که دوست نداشت شغل و جایگاه خود را از دست بدهد، قبول کرد که ابلیس روی دوشش سوار شود. ابلیس راست گفته بود ؛ سنگین نبود و مزاحمتی هم برای آقای راجرز ایجاد نکرد. آقای راجرز دیگر به ابلیس فکر نکرد، فقط در آستانه ی ورود به کلیسا از ابلیس پرسید " تو که اگر روی زمین باشی می میری، پس تا حالا کجا بودی؟ "
ابلیس گفت "روی دوش کشیش قبلی بودم و با هم وارد کلیسا شدند "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر