نگاهی کوتاه به کتاب «وداع من با آسمان» نوشته ، ب. بینیاز (داریوش)
کتاب
«وداع من با آسمان – تولدی دوباره» یک کتاب بدون سانسور و تا اندازهای
شوکآور است. کتابی که کنشها و واکنشهای یک انسانآسیبدیده را نشان
میدهد که میخواهد با گذشتهاش تسویه حساب کند، بر گذشتهاش غلبه کند و در
همین راه به شرح جزئیاتی میپردازد که کمتر کسی در آتوبیوگرافی خود بیان
کرده است
ویژه خبرنامه گویا
انسان در هزار توی خاردار زندگی
شاید بتوان کتابِ «وداع من با آسمان – تولدی دوباره» اثر حامد عبدالصمد
را جزو کتابهای نادر در حوزهی آتوبیوگرافی طبقهبندی کرد. مشخصهی اصلی
این کتاب که آن را از بسیاری از خاطرهنویسیها یا آتوبیوگرافیهای تاکنونی
جدا میسازد، نبود خودسانسوری و شفافیت در بازگویی زندگیِ خصوصی نویسنده
است. کمتر کسی در جهان – جهان اسلام که جای خود دارد- این چنین بیپروا
زندگی بیرونی و درونی خود را به رشتهی تحریر در آورده است. و این تنها نظر
من نیست!
انتشار این کتاب که اسلامگرایان مصری آن را یک کتاب «سکسی و غیراخلاقی»
ارزیابی میکنند منجر به صدور فتوای قتل عبدالصمد گردید. او مینویسد: «پس
از آن که به مونیخ بازگشتم یک گروه افراطی در مصر که بر پرچم خود دفاع از
اسلام نوشته موضعگیری خود را در اینترنت اعلام کرد و مرا به ارتداد و
کفرگویی متهم ساخت. به نظر این گروه، کتابام غیراخلاقی و مردم را به ترک
دین ترغیب میکند. سپس یک گروه دیگر اسلامی با این استدلال که کتاب علیه
احکام شریعت و خدا میباشد یک فتوا علیه آن صادر کرد. چندین روزنامهی
لیبرال مصری و عربی خشم خود را نسبت به افراطگرایان با اعلام همبستگی نسبت
به من نشان دادند. همین باعث گسترش فتواهای دیگر شد و بحثها را هر چه
بیشتر آتشین کرد. به دنبال آن، تهدیدنامهها، فحشنامهها و تلفنهای
تهدیدآمیز ابعاد خطرناکی به خود گرفتند. در یک نامه، تهدید به قتل شدم و
از من خواسته شد که باید کتابهایم را از بازار بیرون بکشم و از مردم
مسلمان عذرخواهی کنم.» سرانجام کار به آنجا کشید که عبدالصمد مجبور شد
ماهها در مخفیگاه زندگی کند.
درد انسانی
زندگی عبدالصمد به عنوان انسانی آسیبدیده، لزوماً زندگی نمونهوار یک
انسان مسلمان نیست، زندگی او از یک سو بازگوکنندهی زندگی من و شما، و از
سوی دیگر بیانگر زندگیِ یک انسان شدیداً آسیبدیده است. از این رو، مسلمان
بودن عبدالصمد در این جا برای من تقریباً نقشی ایفاء نمیکند. آن چه در
این جا تعیینکننده است این میباشد که آسیب روانی از یک سو و نقش عادات از
سوی دیگر در زندگی ما چه تأثیرات تعیینکنندهای دارند. در واقع میتوان
کتاب عبدالصمد را به دو بخش اساسی تقسیم کرد: پیامدهای آسیبهای روانی و
نقش عادات در زندگی ما. عبدالصمد نشان میدهد که انسان از یک سو موجودی
بسیار شکننده ولی از سوی دیگر از توانایی غیرقابل تصوری برخوردار است. او
توانست روح قطعهقطعهشده خود را یک بار دیگر سامان بخشد و از این آزمایش
دشوار زندگی سرافراز بیرون بیاید.
جوامع بسته
سوء استفاده جنسی از کودکان – صرف نظر از بیماران پدوفیل [بچهباز] –
محصول بلاواسطهی جوامعِ بسته است. این جامعهی بسته میتواند یهودی،
مسیحی، مسلمان و یا حامل هر دینی دیگر باشد. فصل مشترک همهی جوامع بسته،
مردسالاری ناب و تفکیک جنسیتی است. این دو کیفیت، اساس رفتار اجتماعی و
جنسی مردان این جوامع را رقم میزند. بازتاب این مناسبات در رفتار جنسی
مردان، سوءاستفاده جنسی از کودکان و افراط در خودارضایی است.
بنا بر مطالعاتِ پژوهشگران این حوزه، اکثر سوءاستفادههای جنسی از
کودکان در جوامع بسته در خانواده [بزرگ] صورت میگیرد یعنی از سوی
پدرخواندهها، برادرها، عموها، داییها و عمو یا داییزادهها و ... به
اصطلاح در حلقههای بلاواسطه. عجیب نیست که هنوز سوءاستفاده جنسی از کودکان
در جوامع بستهی که هنوز در درون جوامع باز کنونی به بقای خود ادامه
میدهند، در مقیاس انبوه رخ میدهد. بهترین نمونه، کلیساها و حوزههای
علمیه هستند که به عنوان دو جامعهی بسته سنتی در درون جوامع کنونی به بقای
خود ادامه میدهند. این مشکل یعنی سوءاستفادهی جنسی از کودکان حتا در
جوامعی مانند افغانستان و پاکستان عملاً به یک سنت همگانی تبدیل شده است.
روی هم رفته، بخشی از پیامدهای تفکیک جنسیتی شاملِ سوءاستفاده جنسی از
کودکان، افراطگرایی در خودارضایی، مقاربت با حیوانات و سرانجام تولید
انسانها با اختلال روانیست.
آسیبهای ترمیمناپذیر
حامد عبدالصمد در یک خانوادهی بسیار مذهبی بزرگ شد. پدرش یک روحانی
مسلمان (اهل تسنن) بود که مقام مفتی یا امام را در یکی از روستاهای بزرگ
نزدیک قاهره به عهده داشت. پدرش او را از سه سالگی زیر نظر خودش آموزش
میداد: آموزش تاریخ اسلام و از بر کردن قرآن. این آموزش به طور منظم
تقریباً تا گرفتن دیپلم دبیرستان برای عبدالصمد ادامه داشت. ولی حوادث
ناخوشایند زندگی به ویژه تجاوز جنسی در کودکی باعث شدند که عبدالصمد نسبت
به جهان و انسانها عمیقاً دچار شک و بدبینی بشود. در یک کلام میتوان گفت
همین آسیبها باعث شدند که اعتمادِ او به همه - حتا به الله و پیامبر
اسلام محمد- دچار تزلزل شود. همین شک و تزلزلات بودند که او را در برابر
پرسشهای نوین قرار دادند.
او دربارهی تجاوز جنسی به خود مینویسد: «نمیدانم چه طور تعریف کنم
که در این سال در قاهره چه حادثهای برایم رخ داد. چه گونه میتوانم دقیقاً
احساسات یک کودک چهار ساله را بازگو کنم؟ چه گونه ممکن است بتوانم یک روز
زندگی خود را که به مهمترین روز زندگیام تبدیل شد، فقط با چند واژه بیان
کنم؟ کودک نهفته در من حالا باید با صدای یک بزرگسال سخن بگوید. این، تنها
داستان گذشتهی من نیست، بلکه داستان ترسها، سرخوردگیها و درماندگیهای
امروزیام نیز هست. .... جلوی تعمیرگاه روی یک چرخ اتوموبیل نشسته بودم که
دیدم شاکمن نان به دست برمیگردد. نان را گرفتم و خواستم بروم که بازویم را
گرفت و گفت: «چرا تشکر نمیکنی؟» تشکر کردم و خواستم دست را آزاد کنم ولی
باز ولم نکرد. او گفت: «نه، بچه بانمک، تشکرِ خالی که کافی نیست.» و سپس
علیرغم مقاومتام به زور مرا به تعمیرگاه کشاند. او مرا بغل کرد و به
زیرزمین برد. به او التماس میکردم که پایینام بگذارد، ولی فایدهای
نداشت. وقتی با عجله شلوارش را پایین کشید و گفت باید خم بشوم، هنوز نان در
دستم بود. در برابر او دولا شدم و شروع کردم به خواندن آیههای قرآن. پدرم
گفته بود با خواندن قرآن میتوانم بر ترس خود غلبه کنم: این گونه نزد سرور
عالم در جستجوی پناهگاهی میگشتم تا خود را در برابر پلیدی مخلوقاتاش
نجات بدهم. او شلوارم را پایین کشاند و هجوماش را آغاز کرد. وقتی
آلتتناسلیاش با بدنم تماس یافت، مثل این بود که یک موش تازه از فاضلاب
بیرون خزیده با من تماس پیدا کرده است. ابتدا موفق نشد که وارد من بشود،
تفاوتهای اندازه ظاهراً بیش از حد بودند. ولی او سرسختانه به کارش ادامه
داد. هر بار فکر میکردم که به بالاترین مرز درد رسیدهام. سرانجام دو بار
روی مقعدم تف کرد و با بیرحمی هر چه تمامتر واردم شد. وقتی فریادم برآمد،
محکم توی سرم زد و گفت ساکت باشم. او چند بار عقب جلو رفت و هر بار که خود
را تکان میداد احساس میکردم که یک چاقوی کُند وارد بدنم شده است. من که
از ترس فلج شده بودم، پشت سر هم آیههای قرآن را زمزمه میکردم. وقتی که
تمام کرد، منی خود را روی کفلهایم ریخت. چنین چیز چندشآور و دردآور را در
زندگیام تجربه نکرده بودم، با این که این آخرین بار نبود. نمیدانم اصلاً
از لحاظ آناتومی بدن چه گونه ممکن است که یک پسر پانزده ساله بتواند وارد
یک پسر چهار ساله بشود. از خواندن قرآن باز ایستادم، لرزان و خاموش با یک
تکه نان که در دست داشتم، پشتم را پاک کردم. در تمام مدت نان را محکم در
دست گرفته بودم.»
این تجاوز جنسی وحشیانه نقطهی عطفی در زندگی عبدالصمد بود. او از پدرش
یاد گرفته بود که خدا عادل است و همیشه در کنار ضعیفهاست. عبدالصمدِ
چهارساله در این لحظات پردردِ سرنوشتساز منتظر یاری آن خدایی بود که پدرش
به او شناسانده بود. ولی کسی به او کمکی نکرد! این حادثه، مانند سیمی
خاردار از میان تمام زندگی عبدالصمد میگذرد و همواره تولید درد میکند؛
دردی که پیامد آن بدبینی به انسانها و شک در ایمانش بود.
فاصلهی قربانی تا جانی
این فرمول که لزوماً در فرد قربانی احساس همدردی با دیگر انسانها شکل
میگیرد، یک نظریه نادرست است. به عکس، در بسیاری از شرایط فاصلهی فرد
قربانی با جانی از مو هم باریکتر است. خشم و نفرت تلنبار شده در قربانی
مانند نیروی جادویی عمل میکند و همواره او را به سوی رفتار جنایتکارانه
سوق میدهد. عبدالصمد دقیقاً همین فرآیند را در شرح حال زندگیاش بیان
میکند. او مینویسد: «سرانجام روزی علاقهی خودم را به زجر دادن پرندگان
کشف کردم. با کندن سر، پرنده بلافاصله میمُرد و بازی سریع تمام میشد. یک
روش برای خودم پیدا کردم که گنجشکها بیشتر زجر بکشند: پرهای آنها را
میکندم و در اتاقم ولشان میکردم تا بالاخره از گرسنگی بمیرند. مرگ آرام
یک گنجشک در زیر تختخوابم برای من به یک لذت والا تبدیل شد.» ولی قضیه به
همین جا ختم نمیشود. حتا وقتی او بزرگسال شده بود و به آلمان آمده بود،
مستقل از شعور و عقلاش در پی کپی کردن همان جنایتی بود که به سر خودش رفته
بود. عبدالصمد روزی به خانهی دوستاش بنیامین برای شام دعوت شده بود.
بنیامین و همسرش در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودند و عبدالصمد با پسر
چهار سالهاش مشغول بازی بود. او مینویسد: « نگاهی به آشپزخانه کردم و
ناگهان پریدم روی لئونارد و محکم لبانش را بوسیدم. او نفهمید چه شد و من چه
کردم، بلندتر میخندید. سپس او را روی زانوهایم گذاشته و به غلغلک دادنش
ادامه دادم. پس از مدت کوتاهی زن و شوهر وارد اتاق شدند و اعلام کردند غذا
آماده است. همسر بنیامین با دیدن این صحنه که لئونارد در بغل من است، چندان
راضی به نظر نمیرسید. ولی من هم نمیتوانستم از جایم پا بشوم، چون تحریک
شده بودم.»
تجاوز جنسی در چهار سالگی و یک بار دیگر در سن یازده سالگی به گونهای
رفتار عبدالصمد را در زندگی بعدیاش رقم میزد. ولی او هنوز هوشیار است و
میتواند در آخرین لحظات خود را از سقوط در قهقرا نجات دهد. پیامد تجاوز
جنسی برای عبدالصمد یک گُسست روانی عمیق است: یعنی از یک سو رفتار جبریای
که مستقل از شعور و عقل او عمل میکند و از سوی دیگر واکنشهای او که هنوز
نشانگر آن هستند که او ارتباطاش را با جهان واقعی کاملاً از دست نداده است
و میتواند در آخرین لحظات، پیامدهای خطرناک رفتارش را ارزیابی کند و به
همین دلیل ترمز را میکشد. بهترین نمونه زمانی است که او به عنوان دانشجو
در قاهره برای مدت کوتاهی نزد خالهاش زندگی میکرد. او مینویسد: «خالهام
با شوهر غشی و شش فرزندش در یک آپارتمان سه اتاقی زندگی میکرد. مجبور
بودم با دو تا از فرزندانش در یک تخت بخوابم. یک شب وقتی متوجهی پسر
خالهی شش سالهام که در کنار من روی شکم خوابیده بود شدم، دیگر نتوانستم
بر انرژی جنسی خود افسار بزنم. در مغزم گویی ضربات چکش کوبیده میشدند.
چیزی دیگر در من قویتر از عقل و انسانیت بود، چیزی نیرومندتر از خود
زندگی. با احتیاط شلوار پسر بچه را پایین کشیدم و تحریک شده به کفل
برهنهاش نگاه میکردم. از خود بیخود شده و به یک نقطهی بازگشتناپذیر
رسیده بودم. شروع کردم با آلتِ تناسلیام کفلِ بچه را ساییدن و یک احساس
لذت بیاندازه به من دست داد. حواسم بود که از خواب بیدار نشود. ولی پیش
از آن که شهوت مرا به یک حیوان افسارگسیخته تبدیل کند، این بازی بیمارسرشت
را خاتمه دادم. رفتم حمام و آنجا خودارضایی کردم. به هنگام خودارضایی تمام
آن احساسهایی که طی تجاوز و پس از آن تجربه کرده بودم دوباره در من سر باز
کردند. تمام شب گریه کردم و دیگر نتوانستم به رختخواب بروم. به حال و
روزِ خودم و بلایی که به سرم آمده بود گریه میکردم و برای رفتار مفلوکانه
خود میگریستم. این واقعیت که کارم را با این بچه تا به آخر انجام ندادم
به این معنا نیست که بهتر یا اخلاقیتر از آن شاگرد تعمیرگاه بودم. شاید
اگر مانند او فرصتی میداشتم من هم همان کار را میکردم. آیا نتیجهی دردها
و رنجهای آن سالها این شد که منِ قربانی بخشی از کیستیِ [هویتِ]
فردِ جانی را به جزیی از خود تبدیل کنم؟»
رفتار عبدالصمد یک نمونهی ویژه و استثنایی نیست. به عکس، میتوان گفت
یک نمونهی همگانیست. معمولاً چنین است که فرد آسیبدیده، یا رفتار جانی
را از آن خود میکند یا دچار خودآزاریهای افراطی میشود. این قضیه، هم در
بُعد فردی و هم اجتماعی عمل میکند. انقلابات یا شورشهای اجتماعی که از
سوی مردم سرکوبشده به فرجام میرسند معمولاً با انتقام و خونخواهی
توأماند. یعنی سرکوبشدگان [به قدرت رسیده] همان رفتار را از خود نشان
میدهند که در گذشته سرکوبکنندگانشان انجام میدادند. تاریخ پُر از
نمونههای این چنینی است! و در بُعد فردی ما شاهد بازتولید این جنایت در
قالب قاتلهای روانپریش یا آدمهای خودآزاری هستیم که تا سر حد مرگ خودزنی
میکنند. عبدالصمد در آتوبیوگرافی خود این موضوع را به روشنی نشان میدهد.
او همچنین نشان میدهد که برای پریدن از روی سایه خود نمیتوان به تنهایی
از عهدهی آن بر آمد. باید از کارشناسان (روانشناسان) یاری طلبید و یک
فرآیند رواندرمانی را پشت سر نهاد.
بند عادات
اساسیترین بخش کتاب از نظر من مربوط به عادات در زندگی ما انسانهاست.
عبدالصمد به یک پروسهی نسبتاً طولانی نیاز داشت تا بتواند به گونهای با
بخشی از عادات زندگی خود وداع کند و به «تولدی دوباره» دست یابد.
حوادث زندگی، عبدالصمد را به یک انسان شکاک تبدیل کردند: شک در برابر
دیناش، مردماش، رفتار خودش، رفتار دیگران و کلاً نوع زندگیاش. ولی آیا
انسان میتواند ارادهگرایانه اعلام کند که:«از فردا یک زندگی دیگر را پیشه
خواهم کرد؟» با قاطعیت باید گفت، خیر!
عبدالصمد از دو سو درد میکشید: آسیبهایی که به او وارد شده بودند و بریدن از گذشتهی خودش، یعنی ترک عادات زندگی گذشتهاش.
عادت چیست؟ آیا میتوانیم بدون عادات زندگی کنیم؟ چرا افرادی مانند
عبدالصمد که قصد «ترک عادات» دارند، باید فرآیندی بس دشوار را طی کنند؟
عادت چیست؟
اگر ما انسانها هر روز زندگی خود را یادداشتبرداری کنیم، متوجه
میشویم که تمام زندگی ما همواره در حال تکرار است. نمودار زندگی ما همواره
در حال تکرار شدن است: صبح از خواب پا میشویم، نماز میخوانیم، یا
نمیخوانیم، صبحانه میخوریم، سرِ کار هر روزه خود میرویم، کتابهای معین
میخوانیم، با آدمهای معین رفت و آمد داریم، بحثهای معین و حتا کلیشهای
انجام میدهیم و .... خلاصه منحنی زندگی ما همواره نمودار معینی را دنبال
میکند. و ما این را سالیان سال انجام میدهیم. گوهرِ عادت، تکرار است. و
عجیب نیست که ما ایرانیان میگوییم: ترک عادت موجب مرض است!
عبدالصمد از سه سالگی شروع به حفظ کردن قرآن کرد و هر روز باید درسهای
جدید را برای پدرش از بر میخواند. او با آیین و نگرش اسلامی بزرگ شد و
تمام سلولهایش با این جهانبینی عجین شده بودند. برای عبدالصمد کنده شدن
از این جهانبینی به یکی از بزرگترین موانع روحی و روانی تبدیل شده بود.
او از یک سو میخواست این جهانبینی را کنار بگذارد ولی از سوی دیگر
علیرغم تمام استدلالات عقلیاش نمیتوانست. همین تناقضات باعث آشفتهفکری و
آشوب روانی در او شدند. سرانجام او به یک آسایشگاه روانی روانه شد. او دو
بار تلاش کرد خودکشی کند که موفق نشد. یک بار یکی از دوستان عرباش او را
در آسایشگاه روانی ملاقات کرد و یک کتاب قرآن برای او آورد و گفت: «شفای تو
نه در این بیمارستان، بلکه در ریشههاییست که تو از خودت بریدی و دور
کردی.» عبدالصمد میخواست ارادهگرایانه خود را از «عادات» گذشتهاش جدا
سازد، چیزی که تقریباً ناممکن بود. ولی او در همین رابطه به یک نتیجه
معقولانه میرسد و مینویسد: « نه متن قرآن، بلکه صِرف خوانش و موسیقی
زبانِ آن مرا آرام میکرد. به یاد دوران کودکیام افتادم که هر روز در
برابر پدرم کلام مقدس را از بر میخواندم و پدرم مرا میستود. من به دینام
نیاز داشتم، نه به عنوان یک نظام اعتقادی بلکه به عنوان بندهایی که مرا به
ریشهام گره میزد. به یاد درک پدرم از جهاد به عنوان شکلی از غلبه بر
خویشتن افتادم. برایم روشن شد که میبایستی خود را هم از دین و هم از ترس
بیدین شدن آزاد سازم. شاید این برای من جهاد حقیقی بود.» عبدالصمد در این
جا – به طور تجربی- به این فرمول میرسد که نمیتوان ارادهگرایانه، عادات
را کنار گذاشت. ما همین را در زندگی روزمرهی خود میبینیم. افراد الکلی،
سیگاری یا معتاد به مواد مخدر تصمیم میگیرند که از «فردا» یا «سال نو»
دیگر «یک زندگی بدون اعتیاد» را آغاز کنند که معمولاً با شکست روبرو
میشوند. ولی عبدالصمد در پایان این راه پُر درد به یک نتیجهی عقلانی
میرسد. او میداند بدون دیناش نمیتواند زندگی کند، میداند تمام وجودش
با این جهانبینی عجین شده و حتا اگر دیگر به بسیاری از اصول آن نداشته
باشد ولی نمیتواند آن را کاملاً کنار بگذارد، یعنی او گذشتهاش را
نمیتواند پای سینهی دیوار بگذارد و تیرباران کند. او در جهانبینیاش
تعدیل و اصلاح بوجود میآورد که بتواند در عین تغییر، آن را نیز حفظ کند تا
خودش حفظ شود. او در پایان کتاباش مینویسد: «این کتاب نه یک تسویهحساب
با فرهنگ خودم است و نه یک فراخوان برای دینگریزی. تمام خواست من این بوده
که تناقضات زندگی خودم را بفهمم. «وداع با آسمان»، وداع با آن درک از
خداست که من نفی میکنم: خدایی والا و خشمگین که هیچ کس مجاز نیست دربارهی
اعمالش پرسش کند ولی انسانها را برای خطاهایشان تنبیه میکند. پدرسالاری
که فقط دیکته میکند و هرگز مذاکره نمیکند و انسانها را تا اعماق حریم
خصوصیشان با فرمانها و ممنوعیتها تعقیب میکند. چنین درکی از خدا، مبنای
پیدایش انسانهای خداگونهی بسیاری در جهان اسلام شد که کیفیات خود را از
همین خدا کسب کرده و از او تقلید میکنند: صاحبان قدرت، مأموران پلیس،
ژنرالها، رهبران اسلامی، معلمان و پدران؛ خدایانی فارغ از خطا و ایراد که
هیچ خدای دیگری را در کنار خود تحمل نمیکنند. من با دینی وداع کردم که
دگراندیشان و دگردینان را میآزارد و هواداران خود را آنچنان منزوی میکند
که به حوادث جهانی به جز ابراز خشم و توسل به تئوریهای توطئه هیچ پاسخ
دیگری ندارند. دینی که مانع ابتکار است و انسانها را یا بیعمل و یا
انفجاری تربیت میکند.»
ولی آیا عادات ضروریاند؟ چرا ما نمیخواهیم یا نمیتوانیم هر روز یک چیز نوین را تجربه کنیم؟
عادات مبنای رفتار ناخودآگاه ماست. در حقیقت بیش از نود در صد رفتارهای
ما نه آگاهانه که ناخودآگاه هستند. ولی چرا چنین است؟ چرا ما به عادات
نیازمند هستیم؟
نیاز ما انسانها به عادات، نیاز مغز است. چرا مغز ما به عادات نیاز
دارد؟ پیش از پاسخ به این پرسش به یک نمونه عادتی بپردازیم: رانندگی. فردی
که برای اولین بار پشت فرمان خودرو مینشنید و رانندگی یاد میگیرد باید
تمام شش دانگ حواساش جمع باشد و هر حرکت خود را «آگاهانه» یا با اراده
انجام دهد. این عمل پس از شش ماه به اصطلاح آتوماتیک [خودکار] میشود و
راننده میتواند در حین رانندگی حرف بزند، تلفن کند، به چیز دیگر فکر کند و
غیره. عادات و خودکاری [آتوماسیون] دو روی یک سکه هستند.
در این فرآیند «رانندگی» در مغز چه رخ داده است؟ مغز انسان بین 1300 تا
1500 گرم وزن دارد که حدود صد میلیارد عصب [نویرون] را در خود جای داده
است. این شبکههای تو در توی نویرونها در مراکزی به نام سیناپس یا
پیوستگاه با هم تلاقی کرده که مسئولیت انتقال اطلاعات را دارند. فعالیت
مغز، یک فعالیت الکتروشیمیایی است که با حدود 20 وات برق کار میکند. ولی
این ارگان کوچک یعنی مغز بیش از 20 درصد کل انرژی بدن انسان را به خود
اختصاص میدهد.
ما انسانها هر کاری که میکنیم – فرق نمیکند چه کاری باشد- یک اثر
بیولوژیک نویرونی در مغز ما به جا میگذارد. اگر عمل ما نو باشد یک شبکهی
نویرونی نوین ایجاد میشود که در ارتباط با نویرونهای دیگر قرار میگیرد.
مانند کسی که تازه رانندگی یاد میگیرد. مغز برای «کارهای نوین» به انرژی
بسیار زیادی نیازمند است و به همین دلیل زود خسته میشود و فرد دچار
«بیتابی» میشود. هر چه عمل بیشتر تکرار شود، نویرونهای مربوطه قویتر و
جای خود را بهتر در زیرساخت [infrastructure] نویرونی فرد پیدا میکنند. بر
اثر تکرار یک عمل، به اصطلاح در مغز انسان جادهها یا اتوبانها [نویرونی]
ساخته میشوند. وقتی یک عمل در اثر تکرار، به یک پدیدهی خودکار تبدیل شد،
آنگاه مغز با صرف انرژی بسیار کم همان عمل را تقریباً بدون اشتباه به
فرجام میرساند.
ما در زندگی خود، از کودکی تا بزرگسالی، صدها و یا هزاران مورد را در
مغز خود به موارد خودکار تبدیل میکنیم. این موارد تکراری، همان عادات
هستند. مغز برای صرفهجویی در انرژی به عادت کردن گرایش دارد یا دقیقتر
گفته شود، به این دلیل مغز عادتپذیر است زیرا میخواهد اصلِ کمترین انرژی
و بیشترین کارآیی را برآورده سازد. فرآیند شکلگیری عادات، یک فرآیند
نسبتاً طولانی است و به همین دلیل نمیتوان آن را ارادهگرایانه کنار
گذاشت. برای ترک این یا آن عادت ما به یک فرآیند موازی نیازمند هستیم که در
تقابل با عادت گذشته ما باشد. ولی چون این فرآیند عادتزُدایی با صرفِ
انرژی بسیار زیاد و تلاطمهای شدید روحی و روانی آزاردهنده توأم است،
معمولاَ کمتر کسی میتواند «خودسرانه» یا «ارادهگرایانه» با گذشتهی مملو
از عادات خود قطع رابطه کند. شاید به همین دلیل است که گفته میشود ما
انسانها در فرآیند زندگی فردی و اجتماعی خود نه با انقلاب یا انقلابات
[Revolution] بلکه فقط با تغییرات یا تکامل [Evolution] سر و کار داریم و
حرکت تاریخ، چه فردی و چه اجتماعی، در مقیاسِ نانومتری به پیش میرود.
کسی که از کودکیاش هر روز سه یا پنج بار نماز خوانده و این کار را 20
یا 30 سال انجام داده، نمیتواند یکباره از فردا بگوید که من دیگر «مسلمان»
نیستم. حتا اگر این فرد بتواند روزی نمازش را کنار بگذارد، قادر نخواهد
بود تمام شبکههای مربوط به این نمازخوانی را از مغز خود بزُداید. عجیب
نیست که در حوزهی عمومی، تغییرات اساساً از سوی نسل جوان آغاز میشوند.
زیرا مغز میانگینِ نسل جوان هنوز مانند نسل گذشتهی خود از عادات سختشده
برخوردار نیست یا کمتر برخوردار است.
عبدالصمد در آتوبیوگرافی خود به روشنی نشان داده که بُریدن از عادات یک
پروسهی بسیار دردآور است که نمیتوان با آن کاملاً قطع رابطه کرد ولی
میتوان آن را متعادل و اصلاح کرد.
کتاب «وداع من با آسمان – تولدی دوباره» یک کتاب بدون سانسور و تا
اندازهای شوکآور است. کتابی که کنشها و واکنشهای یک انسانآسیبدیده
را نشان میدهد که میخواهد با گذشتهاش تسویه حساب کند، بر گذشتهاش غلبه
کند و در همین راه به شرح جزئیاتی میپردازد که کمتر کسی در آتوبیوگرافی
خود بیان کرده است.
انتشار این کتاب در مصر و بعدها در آلمان سر و صدای بسیاری بوجود آورد.
در مصر به ویژه در زادگاه نویسنده علیه عبدالصمد یک کارزار تبلیغاتی به راه
افتاد. با این وجود هنگامی که پدر روحانیاش کتاب را خواند و پسرش را دید
گفت: «کتاب را چند بار خواندم. به نظرم خیلی خوب است. هیچ کس را نمیشناسم
که این قدر صادقانه و با شهامت با خودش برخورد کرده باشد. تو مرد درستی
هستی. و خوشام میآید که با وجود تمام این بدبختیها هنوز بذلهگوییات را
از دست ندادی. بیشتر از این دربارهی کتاب نمیتوانم بگویم.»
مشخصات کتاب:
وداع من با آسمان – تولدی دوباره
عنوان اصلی: Mein Abschied vom Himmel
Aus dem Leben eines Muslims in Deutschland - 2010
نویسنده: حامد عبدالصمد
مترجم: ب. بینیاز (داریوش)
تعداد صفحات: 322
انتشارات خاوران، انتشارات فروغ
چاپ اول بهار 1391 مارس 2012
شابک: 5-15-943147-978
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر