شعر و نثر
با این گروه زاهد ظاهرساز
دانم که این جدال نهآسانست
شهر من و تو، ای طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطان است...
👤فروغ فرخزاد
بیا حاجی زِحج رفتن حذر کن
مزارحضرت کوروش گذر کن
خدا در مکه زیرصخره ها نیست
همیشه با تو و از تو جدا نیست
خدایی را که با او میشوی مست
زِ گردن هم به تو نزدیکتر هست
تو را این بینش واندیشه ننگ است
که پنداری خدایت زیرِ سنگ است
خداوندی که رحمان و رحیم است
مکانش در دل و چشمِ یتیم است
بیا از بُت پرستی دست بردار
نرو مکه خدایت را نیازار!
به موری نان دهی در زیر خُمره
بُوَد نیکوتر از صدحج ِ عُمره
اگر حاجی مسلمانی چنین است
که نفرین ِخدابراهل ِدین است..."
در میکده دوش ، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی؟
گفت از میکده هم به سوی حق راهی هست
شیخ بهایی
خواجه عبدالله انصاری
نماز زیاده خواندن کار پیر زنان است
روزه فزون داشتن صرفۀ نان است
حج نمودن تماشای جهان است
اما نان دادن کار مردان است
از ماست که بر ماست شعار ِخودمان بود
آن دزد پدرسوخته یار ِ خودمان بود
...
راهی که از آن دزد به کاشانۀ ما زد
در اصل همان راهِ فرار خودمان بود
...
دادیم به او قدرت و توی سرمان زد
این میوۀ ممنوعه ویار خودمان بود
...
میگفت درآرم پدر فقر ولی حیف
چیزی که درآورد دمار خودمان بود
...
سهم همه را خورد ولی سیر نمیشد
بیوقفه سر سفره کنار خودمان بود
...
گفتند به دشمن بد و بیراه بگویید
دشمن ولی از ایل و تبار خودمان بود
...
گفتند خرش میرود ایشان همه جا خوب
معلوم شد اما که سوار خودمان بود
...
تقصیر کسی نیست اگر ماستمان ریخت
ظرفی که تَرک داشت تغار خودمان بود
...
نمایان شدن موی زنان
گویند که هردرد و بلایی به جهان است
تقصیر نمایان شدن موی زنان است
چون شال زنان رفته عقب توی خیابان
وضعیت اقلیم چنین در نوسان است
کولاک به پا گشته به ایلام و سنندج
در حاشیه لوت ببین سیل روان است
عریان شده گیسوی زنی بر لب یک رود
این جرم و گنه موجب خشکیدن آن است
از لرزش اندام زنی بوده به یک رقص
گر زلزله در جهرم و رشت و همدان است
افتاده اگر آتش قهری به پلاسکو
چون موی زنان در ملاء عام عیان است
یا جام شرابی شده نوشیده به یک بزم
طوفان شن و ماسه به اهواز وزان است
یک خواب بدی دیده بزرگی که ز ساپورت
آتش ز دماوند به حال فوران است
گویی که خداوند فقط داخل ایران
آنهم فقط از پوشش زنها نگران است
می گویند منبر را از چوب درخت گردو می سازند چون که چوب آن بسیار محکم است و البته سایه و میوه خوبی هم دارد. اما درخت چنار میوه ندارد، سایه آنچنانی هم ندارد و از آن چوبه دار میسازند. استاد شهریار ویژگی این دو درخت را در شعر خود این چنین سروده است:
گفت با طعنه منبری به چنار
سرفرازی چه میکنی؟ بی بار
نه مگر ننگ هر درختی تو؟
کز شما ساختند چوبه دار
پس بر آشفت آن درخت دلیر،
رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت گر منبر تو فایده داشت
کـار مردم نمی کشید به دار
بیا حاجی زِحج رفتن حذر کن
مزارحضرت کوروش گذر کن
خدا در مکه زیرصخره ها نیست
همیشه با تو و از تو جدا نیست
خدایی را که با او میشوی مست
زِ گردن هم به تو نزدیکتر هست
تو را این بینش واندیشه ننگ است
که پنداری خدایت زیرِ سنگ است
خداوندی که رحمان و رحیم است
مکانش در دل و چشمِ یتیم است
بیااز بُت پرستی دست بردار
نرو مکه خدایت را نیازار
به موری نان دهی در زیر خُمره
بُوَد نیکوتر از صدحج ِ عُمره
اگر حاجی مسلمانی چنین است
که نفرین ِخدابراهل ِدین است
"قیامت
نامه!"
روز قیامت شد و صاحبِ صور
اومد به میدون و دمید تو شیپور
مُرده ها از تو قبراشون پا شدن
منتظر محشر کبرا شدن
صف کشیدن، وقت حساب کتاب شد
وقت مکافات و سؤال جواب شد
برزیلی، پانامایی، تونسی
امریکایی، فرانسوی، قبرسی
هر کدوم از یه قوم و ملیّتی
وایساده بودن با چه کیفیّتی!
ایرونیا هم تهِ صف وایسادن
از اون عقب هی صفُ هُل میدادن!
یهو خدا از اون بالا صدا کرد
ایرونیا رو از تو صف جدا کرد
سپرد اونا رو دستِ یه فرشته
گفت اینا رو ببر، جاشون بهشته
خارجیا که صحنه رو می دیدن
مثل فنر بالا پایین پریدن
شاکی شدن، حوصله شون سر اومد
صدای اعتراضشون در اومد
گفتن خدا مُزد اطاعت چی شد؟!
حساب کتابِ این جماعت چی شد؟!
از تو بعیده پارتی بازی کنی
فقط یه عده ای رو راضی کنی!
اینجوری که رفتن و صف خالی شد
معلومه پرونده ها ماسمالی شد..!
خدا که دید یه ذره اوضا پَسه
به مُرده های معترض گفت بسه
این ایرونیا که توی صف بودن
تموم عمرشون توی کف بودن!
یه سر سوزن دل خوش نداشتن
تو دلاشون بذر امید نکاشتن
تموم عمرشون مُعطّل بودن
تو هر چیزی از آخر اول بودن!
هر چی برای تفریح عُموم بود
برای این بیچاره ها حروم بود!
شادیاشونو قدغن می کردن
جوونا رو سوار وَن می کردن!
درسته که قانوناشون صوری بود
ولی بهشت رفتنشون زوری بود!
یکی نشسته بود و غُرغر میکرد
تموم فیلماشونو سانسور می کرد!
تقویمشون همش عزاداری بود
جمعه تا جمعه گریه و زاری بود
لذت زندگی رو کشک میدیدن
ثوابُ تنها توی اشک میدیدن
نه دیسکویی، نه کافه ای، نه باری
نه ساحل مُختلطی، نه یاری!
نفهمیدن مزه کنسرت چیه
اون که وسط وایساده با چوب کیه!
خودروی ملّیشون یه جور گاری بود!
مسبّبِ مرگ و عزاداری بود
با اینکه روی دریای نفت بودن
اما تو یه وضع هَشَل هفت بودن!
گرفتار فرار مغزا شدن
نخبه هاشون وِل توی دنیا شدن!
مثل شماها حالِ خوب نکردن
تو شهراشون بزن بکوب نکردن!
خلاصه این ملتِ بی آتیه
حساب کتابشون قر و قاطیه!
یه عمر تو اون دنیا عذاب کشیدن
طعم جهنّمو قشنگ چشیدن!
وقتشه غصه هاشونو چال کنن
برن بهشت و تا ابد حال کنن!
گفت آخوندی که ما نان آوریم
برق و خانه مفت و ارزان آوریم
کوی و برزن را چراغان میکنیم
مهر و آزادی فراوان میکنیم
گرگ را همسایه با بز میکنیم
دشت را پر از گل رز میکنیم
جسم و روح جملگی پر میدهیم
هرچه خواهی ما بر آن سر
میدهیم
خود رویم و خانه در قم
میکنیم
با عبادت نفس خود گم میکنیم
مردمان مسحور گفتارش شدند
سر به سر راهی به درگاهش
شدند
مدتی بگذشت و او رهبر بشد
لیک حال مردمان بدتر بشد
وعده هایش جملگی وارونه
گشت
شهر ها با جنگ او ویرانه
گشت
هرچه بودی شد گران اندر
گران
غیر خون مردم پیر و جوان
علم و دانش گوییا بازنده
شد
رسم تازی بار دیگر زنده
شد
زن دوباره زیر چادر شد
نهان
تیره شد در نزد او هفت آسمان
شد شتر معیار و مقیاس عمل
ملک و ملت دست ملای دغل
با ریا و تقیه و دوز و
کلک
گشت ملا هم امام و هم ملک
نوکران تازیان، افسر شدند
از همه ایرانیان برتر شدند
واژه ی میهن پرستی شد خطر
نخبگان صد جای دنیا در
بدر
درس تاریخی ما تغییر کرد
هرچه ملا خواست خود تحریر
کرد
دزدی و فحشا وطن را درگرفت
اعتیاد اینجا و آنجا را
گرفت
کشور خوشنام ما بد نام
شد
ضد ما هر دشمنی همگام شد
ایام شده آجر
در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟
ما زنده از آنیم که یابیم مماتی
هر روز پی لقمه نانیم مداوم
داریم در این کار پسندیده ثُباتی
این عمر سپاریم به تلخی و مرارت
لطفا برسانید به ما شاخه نباتی
از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی
ایام شده آجر و ما همچو ملاتی
ماندیم به زیر سم اسبان چپاول
گویی که مغول کرده دوباره حملاتی
از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه
یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی
هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن
شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی
شوخی با مولوی
بشنو از من چون حكايت مي كنم
خواب ديشب را روايت مي كنم
ديشب اندر خواب ديدم مولوی
شاعر دهها هزاران مثنوی
صاحب ديوان شمس پرگهر
پاسدار ملك عرفان و هنر
بازگشت
از آن ديار ماندگار
زنده شد از زير خاك آن يار غار
روح او از قونيه تيك آف كرد
يك نظر بر عالم اطراف كرد
قرنها بود از ديارش دور بود
ياد ايران عقل و هوشش را ربود
پر زد و در آسمان پرواز كرد
پر و بالش سوي ايران باز كرد
چون گذشت از مرز بازرگان همی
زير لب ميخواند با خود مثنوي:
هركسي كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
او بسوي بلخ و مشرق مي شتافت
با سماعش لايه هاي جو شكافت
گفتم اي مولاي خوب و پاك ما
بلخ ديگر نيست جزو خاك ما
بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
گشته منفك و ز غوغا راحتن
گفت پس كو باميان و نخجوان
يا سمرقند و هرات و ايروان
گفتم اينها چون زيادي بوده اند
شاهها از كيسه شان بخشيده اند
بانگ زد كو غيرت ايرانيان
پس كجايند آن يلان آريان
شير بي يال و دم و اشكم كه ديد؟
شير ايران از چه رو عزلت گزيد؟
گفتم آن شير مهيب و زورمند
گشته اينك گربه اي خرد و نژند
گفت پس اندر كدامين سرزمين
مي زيند ايرانيان راستين؟
گفتمش شيراز و رشت و اصفهان
زاهدان تبريز و سمنان سيستان
مشهد و ساري اراك و بيرجند
عده اي هم كه ز ايران رفته اند
گفت اكنون مركز ايران كجاست
در كدامين شهر غوغاها بپاست؟
گفتمش تهران بود مولاي ما
ليدر تورت شوم با من بيا
بردمش با خود به تهران بزرگ
آن كلانشهر عظيم و بس سترگ
چون كه دود شهر را از دور ديد
از تعجب يك وجب از جا پريد
گفت این دود پراکنده ز چیست
آتشی در نیستان یا خرمنی است؟
زود باش آتش گرفته شهرتان
كن خبر داروغه و آتش نشان
گفتمش مولا نزن تو بال بال
دود خودروهاست بابا بي خيال
ما همه مشتاق آثار توييم
عاشق و سرمست اشعار توييم
نام خود بيني بهرجا بنگري
كافه رستوران هتل يا زرگري
چارراه و هم خيابان مولوی
كوچه و بن بست و ميدان مولوی
گفت من آگه نبودم اينقدر
عاشق شعريد و فرهنگ و هنر
سينه ام شد شرح شرح از اشتياق
تا به كي سازم به اين درد فراق؟
دست من گير و به آنجاها ببر
تا ببينم مردم كُوي و گذر
بردمش با خود خيابان خودش
مطمئن بودم كه مي آيد خوشش
از سرا و تيمچه تا پامنار
از سر بازارچه تا پاچنار
مي كشاندم مولوي را با خودم
در ميان ازدحام و دود و دم
بين مردم در پياده رو موتور
از سر بازار تا ميدان حر
خلق در طول خيابانها روان
بين خودروها ولو پير و جوان
بوق و سوت و گاز و ويراژ و موتور
گوييا گم گشته با بارش شتر
كودكي اموال دزدي مي فروخت
گوشي همراه و ارز و كارت سوخت
هم گروهي مالخر در چارراه
هم بساط سرقت گوشي براه
مولوي حيران و سرگردان و مات
در ميان سفته و پول و برات
بين شرخرها و دلالان ارز
شد پشيمان آمده اين سوي مرز
الغرض ملاي رومي مولوی
در خيابان خودش شد منزوی
آنقدر گرداندمش بالا و پست
گفت او محمود جان حالم بد است
من شدم سردرد از اين غوغا و داد
آتش است اين بانگها و نيست داد
جان من بر لب رسيد از ازدحام
از هياهو و ترافيك مدام
گفتم اي رومي رند و ناقلا
تو ترافيك از كجا داني بلا
گفت من آموختم اين واژه را
از دو ايراني در آنتاليا
نان گندم گرچه من ناخورده ام
ليك آن را دست مردم ديده ام
قلب من بگرفت از اين جنجال و دود
بهتر از اين منطقه جايي نبود؟
بردمش جايي مصفا و خنك
قيطريه زعفرانيه ونك
ماركت و پاساژ و كافي شاپ و مال
تا مگر يادش رود آن قيل و قال
چون كه او برچسب قيمتها بديد
نعره ای زد جامه آش بر تن دريد
رو به صحرا و بيابانها نمود
گفتمش اي شيخ اين حالت چه بود؟
گفت بخشيدم عطايش بر لقا
اين چه بلوايي است يارب، خالقا
هم شلوغي دود و اين آلودگي
هم گراني آخر اين شد زندگي؟
ای دوصد رحمت به روم و ترکیه
این وطن انگار هرکی هرکیه
باز گردم بر مزارم که ممات
بهتر از اینگونه در قید حیات
عکس: خانه
تاریخی پرهامی - شیراز
فرخ خراسانی:
زاهدان
خواهند اسیر دام تزویرم کنند
من نه آن صیدم که با این دام نخجیرم کنند
روح من یاغی است با این بی حقیقت زاهدی
از حقیقت قوه ای باید که تدبیرم
کنند
حرف مفتی پیش من جز حرف مفتی بیش
نیست
فاش گویم هر چه میخواهند تکفیرم
کنند
با فقیهان دارم آهنگ جدل ترسم ز آنک
چونکه در منطق فرو مانند تعذیرم
کنند
هیچ ندهم گوش هرگز بر فسون واعظان
چون نیَم احمق که تا این قوم تسخیرم
کنند
آیتی از عشقم و فارغ ز کفر و دین
ولی
کافر و مسلم به میل خویش تفسیرم
کنند
در بهای ساغری بخشم متاع کفر و دین
گر چه یاران منع ازین اسراف و
تبذیرم کنند
شورها دارم به سر فرخ که گر عنوان
کنم
ابلهان دیوانه خوانند و به زنجیرم
کنند
ﺍﺣﻤﺪ شاملو
ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺐ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺬﻫﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺴﺎﺧﺖ
ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺁﺩﻡ ، ﺁﺩﻣﯿﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻭﮐﺎﻣﻠﺘﺮﯾﻦ
ﮐﺘﺎﺑﺶ ، ﺧﺮﺩ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻥ
ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻮﺡ ، ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ، ﻣﻮﺳﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺗﮑﺮﺍﺭ
ﻧﺸﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
، ﺩﺭ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ
ﭘﺲ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﻦ، ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﻭﺭﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﯾﺎﻥ ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ
، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ. ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﺎﻫﯽ ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ
ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ
ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ
🎆
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﮐﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ به ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﻧﻮﺣﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﯾﺘﻤﯿﮏ
ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮﺍﻡ ﺷﭙﺮﻩ و ﺑﺎﻧﺪﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ 2500 ﺩﺳﯿﺒﻞ
🎆
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺳﺖ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﺯ ﻻﮎ ﺗﺎ ﮐﻠﯿﭙﺲ
🎆
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ به ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻻﺯﻡ
🎆
ﮔﺸﺖ ﺍﺭﺷﺎﺩ به ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
🎆
ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ده روز ﺏ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ
🎆
ﻫﻤﻪ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ ﺍﺯ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻣﺎﻩ ﻣﺤﺮﻡ !!
🎆
ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻣﺪﺍﺡ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ که ﻗﻄﻌﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﻭﻣﺎﻫﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﻭﺣﺴﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ 2015 ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ
ﭼﻪ ﻣﺎﻩ ﺟﺎﻟﺒﯽ !!! همه
شاد ، ﻫﻤﻪ راضی برای عزاداری
👋ﺳﻼﻡ
ﺑﻪ ﺭﻳﺎﻛﺎﺭﺍﻥ ﺣﺴﻴﻨﻰ
👋سلام
ﺑﻪ طبل زﻧﺎﻯ چشمک ﺯﻥ
👋سلام
ﺑﻪ ﻓﺸﻦ هاﻯ زنجیر ﺯﻥ
👋ﺳﻼﻡ
ﺑﻪ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﻥ چای ب دست
👋سلام
ﺑﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎیی ﻛﻪ ﻗﻤﻪ ﻣﻰ ﺯﻧﻦ و ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻳﺨﺘﻪ میشه ﻭﻟﻰ ﻫﺮﮔﺰ ﺧﻮﻥ ﺍﻫﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻥ
👋ﺳﻼﻡ
ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﺎﻯ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﺳﺖ
👋سلام
ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎیی ﻛﻪ ﻳﻪ ﺟﻮﺭ آﺭﺍﻳﺶ میکنن ﻛﻪ ﻣﺪﺍﺡ اهل ﺑﻴﺖ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ میره
👋ﺳﻼﻡ
ﺑﻪ ﻣﺪﺍﺡ ﻫﺎﻯ ﺷﻜﻢ ﭘﺮ ﻭ هفت تیر کش و ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭ
👋ﺳﻼم
ﺑﻪ ﻋﻠﻢ ﻛﺶ ﻫﺎی ﺧﻮﺩﻧﻤﺎ
👋ﺳﻼﻡ
ﺑﻪ ﺧﻨﺪهﻫﺎﻯ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻤﺎ
ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺎﺟﻰ ،،، ﻭﻟﻰ
ﻣﻨﻮ ﺩﻋﺎ نکن!
شعری که چندی پیش شروین سلیمانی باجسارت فراوان
در مجلس شعر رهبری تلاوت کرد
پیکِ مرگ آمد شبی شوقِ جهانم را گرفت
تا به خود جنبیدم عزرائیل جانم را گرفت
سرنشین بنز آن دنیا شدم بی گفت و گو
مرگ در پس کوچه ی دنیا ژیانم را گرفت
رد شدم با پای لرزان از پُلِ تنگِ صراط
یک فرشته دستهای ناتوانم را گرفت
خواستم وارد شوم در باغِ زیبای بهشت
حضرت هود آمد و نام و نشانم را گرفت
گفتم آن دنیا خودم مأمور دولت بوده ام!
اخم کرد و کارتهای سازمانم را گرفت
چونکه دانست آن جهان من گیر میدادم به خلق
گیر داد و حس و حال شادمانم را گرفت
بعد با اکراه ما را هم به داخل راه داد
اشتیاق زایدالوصفی امانم را گرفت
باغ سبزی دیدم و انواع نعمتها ولی
دیدن حور و پری تاب و توانم را گرفت
میگذشت ازدورحوری، گفتم "آی لاو یو،
کامان"
دست هابیل آمد و محکم دهانم را گرفت
روبروی حور عینی غنچه شد لبهای من
حضرت لوط از عقب آمد لبانم را گرفت!
سعی کردم تا بنوشم جامی از جوی شراب
حضرت عیسی پرید و استکانم را گرفت
حضرت حوّا به همراه دوغلمانِ بلوند
رد شد و کلا لباسِ پرنیانم راگرفت
داشتم با حرص می لیسیدم از جوی عسل
حضرت داود با انبُر زبانم را گرفت
دیدم استخری پُر از حوری، پریدم توی آب
تا شدم نزدیک آنها کوسه رانم را گرفت
توی یک وان بلورین تخت خوابیدم در آب
نوح بیرونم نمود از آب و وانم را گرفت
یک پری شد میهمانم، بُردمش پشت درخت
بچه خوشگل یوسف آمد میهمانم را گرفت
خواستم وارد شوم در حلقه ی اصحاب کهف
سگ پرید از قسمتِ پا استخوانم را گرفت
پاتوقِ دِنجی برای عشق و حالم یافتم
گشتِ ارشادِ بهشت آمد مکانم را گرفت
یافتم اکسیر عمر جاودان را در بهشت
یک نفر اکسیر عمر جاودانم را گرفت
گفتم آخر ای خدا! این گیر دادنها به ما
لذتِ تفریح در باغِ جنانم را گرفت
پاسخ آمد: این سزای اوست که روی زمین
وقتِ عشق و حال ، حالِ بندگانم را
گرفت...!ا
"شروین سلیمانی"
فروغ فرخزاد
گر تن بدهى ،دل ندهى ،کار خراب است...
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است...
گر دل بدهى ،تن ندهى باز خراب است...
اين بار نه جام است و نه نوشابه، سراب است...
اينجا به تو از عشق و وفا هيچ نگويند...
چون دغدغه ى مردم اين شهر حجاب است...
تن را بدهى ،دل ندهى فرق ندارد...
يک آيه بخوانند، گناه تو ثواب است...
ای کاش که دلقک شده بودم نه که شاعر...
در کشور من ارزش انسان به نقاب است...
میرزاده عشقی
۲۰ آذر ۱۲۷۳ (خورشیدی
۱۱ دسامبر ۱۸۹۴ (میلادی
همدان
درگذشت
۱۲ تیر ۱۳۰۳
با
چه رویی سُخن از شادی ما می گویید
دست تان خونی و از عدل خدا می گویید
چه غَلط ها که نکردید پَسِ پرده ی دین
تُف به درگاه خدایی که شما می گویید
(رستم
نامه)
به سال هزار و سیصد و پنج و هشت خبر های
بد چو خوب پخش بگشت
خبر چو درز کرد درون بهشت که آخوند به تخت کیان بر نشست
بشد روح رستم در عذاب از اخبار مربوط به
آن انقلاب
هراسان به در گاه یزدان دوید به خاکش افتاد
و به سویش خزید
دهان پر ز ز آه و ز سینه فقان هم اشکش چو
سیل از دو دیده روان
که ای افریننده ی خاک و آب شنیدم که اوضاع
شده بس خراب
که در ملک جمشید و گیو قباد به پا گشته
دستگاه ظلم فساد
شنیدم که آخوند شده راس کار که جای عمل
را گرفته شعار
که بر کرسی موبد موبدان لمیدست ملای چیز
در فلان
صد وریده فتوی ز علم زیاد که مردم مال خره
اقتصاد!
پی لغو آئین نوروزی است عجب جاکش رذل پفیوزی
است
به جای دری واژه تازی است به جای گذشته
کنون ماضی است
سپاه دلیران شده تار و مار ز نیرنگ روحانی
جیره خوار
به راس سپاه جای من نامدار یکی دزد جیب
بر ز دروازه غار
و از دست یک مشت گه بی بخوار شده زندگی
بر همه زهر مار
همه تاروپود وطن پاره است تو گوئی ابلیس
همه کاره است
نظر چیست شما را عالیجناب؟ که این انقلاب
است یا منجلاب؟
بود خواهشم از تو پروردگار میفکن از امروز
به فردا تو کار
بده رخصتی تا به گرز گران بکوبم بنیاد ویرانگران
شنیدم که قم مرکز فتنه است همه کار آخوند
بد کینه است
مرا هفت روز مرخصی لازم است چون این بنده
فردا به قم عازم است
خداوند چو در خواست رستم شنید غری زد سگرمه
به هم کشید
کمی من ومن کمی فس و فس دوتا سرفه کرد و
کمی خس و خس
سراپای رستم ورانداز کرد سپس لب چنین بر
سخن باز کرد
جهان پهلوانا حواست کجاست؟ پریشانی خاطرت
پس چراست؟
چه سال بر هزار است اکنون فزون که پارسی
از ایران برفتست برون
به غیر از جمعی انگشت شمار نماندست به جای
ز آن نژاد و تبار
همه فاسد و راشی و مرتشی ز بازاری و کاسب
و ارتشی!
همه مدعی حاسد و کینه توز وکیل و وزیر شاطر
و پینه دوز!
نباشد چو در دفع ظلم متفق چه باشد بهتر
از این مستحق؟
جهان پهلوان چون شنید آن سخن ز بهت باز
ماندش دماغ و دهن!
به دوردست دو چشمش کمی خیره شد سپس ناگهان
خشم بر او چیره شد
ز جایش جهید همچو تیر از کمان کمی هم کف
آورد به دور دهان!
فکند برگه ی مرخصی روی میز به یک حالت پر
ز قهر و ستیز
گرفت دست یزدان مبهوت به دست بزد مهر تصویب
به برگ وبجست!
پرید روی رخش و کشیدش ز دم فرود امد از
عرش در اطراف قم!
چو از دور قم آمدش به چشم به جوش آمدش خون
مر از فرط خشم
ببرد به گرز و بزد سک به رخش چنان کز سمش
بر جهید آذرخش
همینطور که میتاخت به سوی هدف خروشان و
توفنده و گرز به کف
پدید آمد از دور یکی خر سوار روان سوی شهر
بر خر راهوار
تهمتن چو نزدیک ان خر رسید درنگ کرد و افسار
رخش بر کشید
به بانگ رسا گفت به یارو (درود) کجا میروی
با خرد صبح زود؟
نزار از چه روئی چرا خسته ای؟ به سر از
چه دستار بر بسته ای؟
چرا صورتت چرک و رخت ژنده است؟ مگر مادرت
مرده؟یا جنده است؟
سرت رت چه کس بربکفتست به سنگ؟ چه ریخت
و اداست آخر این کس ... مشنگ؟
به پاسخ به یک لهجه ی خنده دار چنین پس
به عرضش رساند خر سوار
که (صبح کم الله به خیر) یا اخی چرا بنده
را اینهمه تو نخی؟
ندیدی تو عمامه بر زید وعمر؟ ویا مست و
گیجی تو از شرب خمر؟
اگر روی من چرک و تن خسته است دلیلش یکی
رمز سر بسته است
ز صبح تا به شب در دعا ونماز ز شب تا به
صبح نیز به راز ونیاز
عبادت به درگاه حی العضیم که اهدی انه باصرات
مستقیم
ضرورت نباشد مرا شستشوی کنم چون تیمم بگیرم
وضوی
تهمتن چون آن یاوه گوئی شنید به بی صبری
در بین حرفش دوید
ز اوضاع کشور نمودش سوال به پاسخ شنید(بس
کن این قیل و قال)
که (کشور) دگر نیست مطرح کنون که حب الوطن
هست عین جنون
چه فرموده ما را امام کبیر خمینی دانا و
روشن ضمیر
که اسلام فراتر ز اب است و خاک چه فرق است
میان دمشق و اراک؟
کنون رو کنار و رهم کن تو باز که وقتست
مرا تنگ و راهم دراز
من و مرکبم عازم مرکزیم به دست بوسی آن
امام عظیم
چه در سایه ی زهد و تقوا و دین و از ماندن
جای مهر بر جبین
و چون پاک و دانا و فهمیده ایم به مجلس
نماینده گردیده ایم!
اخر تا همین هفت و هشت ماه پیش نه عمامه
ام بود و نی پشم و ریش!
نه آه در بساط و نه شغل و نه پو ل ز دست
تنگی از روی مردم خجول
نه رفته به سربازی و نی معاف سر افکنده
همچون ابول زیر ناف
ولی با شکوفائی انقلاب گرفتیم صد من کره
ما ز آب
به فیضیه رفتیم بی دنگ و فنگ به تحصیل فقه
ما بدون درنگ
و چون خوب به فیضیه دولا شدیم وکیل سگ اباد
سفلی شدیم
چو فردا به مجلس شوم رهسپار من و بنز و
راننده و پاسدار!
چنین گفت رستم به آن خر سوار: که ریدم به کس ننت جنده خوار!(کلمات
رکیک، سفید شده!!!)
تو کز محنت مملکت بی غمی نشایند که نامت
نهند آدمی!
بخواندش به بانگ رسا (سگ پدر) حوالت نمودش
همی دسته خر
چو زان حرف حسابی بور شد تفی کرد به رویش
وز او دور شد!
تهمتن به دیوار قم چون رسید صدای عجیبی
ز سمتی شنید
یکی نعره میزد چنان دلخراش که رستم به شدت
دلش سوخت براش!
مسیر صدا چو تعقیب نمود رسید پای برجی و
زان کرد صعود
به بالای برج حفره ای تنگ و تار درونش عجوزی
به داد و هوار
دو دست بر دهان و به دل پیچ و تاب که گوئیش
ز نیش رطیل در عذاب
تهمتن چون آن وضع اشفته دید گرفتش ز بازو
و پیشش کشید
بگفتش چه درد است تورا ای فلان؟ به کونت
مگر کرده اند استخوان
مگر مار و عقرب به نیشت زده؟ و یا کس لگد
به پشت و پیشت زده؟
طرف ماند کمی هاج و واج زان عمل نگه کرد
به رستم سپس از بغل
به تردید و شک پس گشود او دهن که کیستی
مگر ای یل پیل تن؟
خداوند ببخشد گناه تورا اذان مرا میکنی
قطع چرا؟
تهمتن فرمود بر آن بد صدا که بس کن پس این
پیچ و تاب و ادا
چه سان حرف زشت است مگر این (اذان) که با
زجر برون میرود از دهان؟
در آن ضمن به پائین نگه چونکه کرد بشد سینه
اش پر ز اندوه و درد
چه در زیر برج چند هزار مرد و زن کثیف و
نهیف رخت ژنده به تن
ز سر تا به پا غرق ادبار و غم چو کرم میلولیدند
همه توی هم
زنان جملگی در ردای بلند وزان جمع بلند
بر هوا بوی گند
یکی حوض بد بو و ابی کثیف به دورش دو صد
مرد ریشو ردیف
بشستند در آن حوض همه دست و روی سپس دست
خیس میکشیدند به موی
تهمتن نمود از موذن سوال چه وضع کثیف است
آن و چه حال؟
به پاسخ موادب و با ترس و لرز به این شرح
موذن رساندش به عرض
که بختت بلند باد و عمرت دراز کنون ظهر
شرعیست و وقت نماز
به کار وضویند همه مسلمان چه در رشت چه
در قم چه در اصفهان
مسلمان مگر نیست عالیجناب؟ چه دین است شما
را یل مسطاب؟
تهمتن که بود غرق فکری عمیق نداد یاوه اش
را جوابی دقیق
به پائین برج کرد نگاهی دگر بر آورد یکی
اه سرد از جگر
به خود گفت پس از روی یاس واسف چه حاصل
ز وقت را نمودن تلف؟
چنین که وطن رفته در منجلاب ز بالاست قطعا
که کار است خراب
ز برج پشت رخش پس بیامد فرود کشیدش ز دم
و به عرش کرد صعود
نمود حبس خود را درون اطاق ولو شد به طاقباز
و چشمش به طاق
همانطور که خوابیده بود طاقباز فرو رفت
به خوابی عمیق و دراز
روایت بر آن است که فرزند زال بخسبید به
آن حال به بیست و سه سال
شب آخر خواب طولانیش به خواب دید یکی پیر
روحانیش
سیاهش ردا.چهره اش پر ز غم کشیده همه عمر
تو گوئی ستم
صدایش ضعیف و تنش ناتوان تکیده بدن قامتش
چون کمان
یکی حال ی نور به دور سرش به سیما چو زرتشت
پیامبرش
به حالی نزار پیر فرخنده کیش اشارت نمود
و بخواندش به پیش
در گوش او گفت چیزی یواش نمودش یکی رمز
سر بسته فاش
تهمتن چون آن قصه ی تلخ شنید هماندم سراسیمه
از خواب پرید
تنش یخ به سر درد کرخ پا و دست به هر زحمتی
بود بلند شد نشست
سخن های زرتشت پیرش به گوش به زنگ بود و
روحش از آن در خروش
چو کم کم ز نو حالش آمد به جای ز جا جست
و کش داد سر و دست و پای
نگه کرد در آئینه اندام خود کشید میل و
دمبل برون از کمد
چهل روز تمام وقت دمبل گرفت که تا بازووانش
بشد سفت سفت
بزد پشت هم میل چهل روز و شب (خودش هم از
آن بنیه ماند در عجب)
به آن طرز چو خود را دوباره بساخت نمود
شانه ریش و سبیل را بتافت
بپوشید سپس جوشن و بست زره کشید بند شلوار
و سفت زد گره ببست
دشنه آویخت تیر و کمان در آورد ز ستوش گرزی
گران
یکی نیزه هم تیز و آماده کرد ز هر حیث شد
آماده بهر نبرد
صعود کرد به زین و نشست شق و رق روان شد
سپس سوی درگاه حق!
تهمتن چو نزدیک دروازه شد به فکر رفت و
دلغ دلش تازه شد
به یادش چو آمد که زرتشت پیر به مکر گشته
در دست شیطان اسیر
که یزدان به بند است و زندانی است که چه
باعث ننگ ایدانی است
برفتش ز دل صبر و آمد به جوش به یک باره
برد سوی ان دژ خروش
به سر نیزه و گرز و تیر و کمان بیفکند به
خاک هنگ دروازه بان
بخواند آیه ای از اوستای زند به بالای بارو
فکند پس کمند
ز دیوار قلعه چو برق کرد صعود در آن سمت
به سرعت بیامد فرود
به اطراف خود کرد به دقت نگاه به چشمش بخورد
خیمه و بارگاه
نگه کرد پس از درز خیمه درون به جوشش بیامد
در آن لحظه خون
چون از لای درز هم در آندم بدید که اهریمن
پست و زشت وپلید
لمیده ز پهلو به تختی طلا سر و مر وگنده
تنش بی بلا
به دست تنگ زرین و جامی شراب دو سمتش دو
سیمین بدن رفته خواب
نقابیش به روی تشک در کنار بدل کرده صورت
ز پروردگار
به یک گوشه یزدان زبند در گزند دو دیو سیاهش
نگهبان بند
در آندم چو بگشود یزدان دهن چنین گفت بر
اهریمن او پس سخن:
که ای رذل خون خوار بی مغز مست تو ای کودتاچی
بی شرم پست
هزار و چهارصد قریب است به سال که حبسم
نمودی تو در این موال
فرو کرده ای روی زشت در نقاب چو زنهای هرزه
به زیر حجاب
دنی و پلید و حرامزاده ای به خود نام الله
ولی داده ای
بزودی شود لیک مشت تو باز به دست یکی گرد
گردن فراز
در آن لحضه اهریمن بد سگال بزد قهقه غافل
و بی خیال
به صورت بزد ماسک یزدانیش به سخره دهان
کج به زندانیش
سپس چون به الفاظ زشتش بخواند جهان پهلوان
را دگر صبر نماند
به چاقوی تیز خیمه را پاره کرد به چند ثانیه
کار او چاره کرد
به گرز و تبرزین دو دیو را بکشت بکوبید
سر اهرمن را به مشت
گسست بند و زنجیر ز یزدان پاک فکند اهرمن
را به پایش به خاک
سپس بوسه زد بر زمین از ادب ز خیمه برون
رفت ز درب عقب
به دلها چو تابید ز یزدان فروغ به سر آمد
عمر نظام دروغ
بریدند غیوران از اژدها ز جور تئیمان وطن
شد رها
به سرعت عوض شد در ایران رژیم به کشور به
پا شد سروری عظیم
حجاب برگرفتند ز سر بانوان گشادند به سازندگی
بازوان
فروزید چو آتش در آتشکده دوباره گشودند
در میکده
ز بین رفت آثار ظلم یک به یک مساجد شدند
جملگی دیسکو تک!
نه ز آخوند اثر ماند و نی از امام به کام زمین رفت تو
گوئی تمام!!!
فرهاد ایرانی
یاد و نام سیمین بانوی بهبهانی گرامی و جاودانه باد
دوباره میسازمت وطن
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگر چه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل
به میل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون
به سیل اشک روان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام
بگور خود خواهم ایستاد
که برکنم قلب اهرمن
به نعره آنچنان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بود
جوانی آغاز میکنم
کنار نوباوگان خویش
شعری از بانو سيمين بهبهانی
من اگرکافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه!
من اگرمست می و شرب و شرابم؛ به تو چه!
تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من!
من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه!
تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟!
من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه!
تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش
من اگر مستحق خشم و عتابم ؛ به تو چه!
دُنیا گر چه سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم؛به توچه!
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص
و من ار رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه!
من اگرریش٬ سه تیغ کرده ام از بهرادب
و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه!
تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی
من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه!
تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش
من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه!
تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان
من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه