سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۴

اسلام از دید چرچیل


 
چرچیل پیش گوئی کرد که چه دارد پیش میآید
Churchill saw it coming
 

بلاهائی که محمدیزم (اسلام) به سر طرفدارانش میآورد چقدر وحشتناک است!‌ در کنار دیوانگی سریع متعصبانه، که به همان اندازه در آدمها خطرناک است که تشنگی هاری در سگ ها، یک بی تفاوتی فاتالیستیک (1) هراسناک وجود دارد.  

تاثیرات آن در کشورهای بسیاری آشکار است:  عادت های لاابالی گرانه، سیستم دست و پا چلفتی کشاورزی، روش های تنبل تجارت، و بی امنی مال و اموال در هرجائی که پیروان پیغمبر حکومت یا زندگی میکنند وجود دارد. یک حس شهوترانی پست این زندگی را از رحمت و پاکیزگیش، و بعد هم از عزت و تقدسش محروم میکند.

این حقیقت که در قانون محمدی هر زنی باید بعنوان اموال مطلق به مردی متعلق باشد، حالا بعنوان یک کودک، یک همسر، یا یک صیغه، حتما تاخیر میاندازد انقراض نهایی برده داری را مگر اینکه دین اسلام متوقف شود به اینکه قدرت بزرگی باشد در میان مردان. فرد فرد مسلمانان ممکن است که  صفات بسیار عالی از خود نشان دهند  ̶  هزاران و هزاران آنها سربازان شجاع و وفادار ملکه شده اند، همه اشان میدانند که چطور بمیرند  ̶  اما نفوذ مذهب پیروان اسلام را از پیشرفت اجتماعی فلج کرده.

هیچ نیروی قویتر پس رفتنده ای در دنیا وجود ندارد.  محمدیزم نه تنها در حال موت نمیباشد بلکه یک دین ستیزگر و در حال گسترش و در حال جمع آوری نیروهای تازه است. پیشاپیش در سراسر آفریقای مرکزی گسترش یافته، و در هر قدم جنگجویان نترس پرورانده. درجائیکه مسیحیت در پناه بازوان قوی علم قرار دارد، علمی که در مخالفت با آن بیهوده تقلا کرد، تمدن اروپای مدرن ممکن است سقوط کند، همانطور که تمدن کهن روم سقوط کرد.  

1-    سرنوشت و آنچه که خدا برای بندگان خود مقدر نموده، آنچه که از روز ازل برای انسان مقدر شده.

Sir Winston Churchill; (Source: The River War, first edition, Vol II, pages 248-250 London).


CHURCHILL ON ISLAM Unbelievable, but the speech below was written in 1899.


(Check Wikipedia - The River War). The attached short speech from Winston Churchill, was delivered by him in 1899 when he was a young soldier and journalist. It probably sets out the current views of many, but expresses in the wonderful Churchillian turn of phrase and use of the English language, of which he was a past master. Sir Winston Churchill was, without doubt, one of the greatest men of the late 19th and 20th centuries. He was a brave young soldier, a brilliant journalist, an extraordinary politician and statesman, a great war leader and British Prime Minister, to whom the Western world must be forever in his debt.


He was a prophet in his own time. He died on 24th January 1965, at the grand old age of 90 and, after a lifetime of service to his country, was accorded a State funeral.


 HERE IS THE SPEECH:


 "How dreadful are the curses which Mohammedanism lays on its votaries! Votary Besides the fanatical frenzy, which is as dangerous in a man as hydrophobia in a dog, there is this fearful fatalistic apathy.


The effects are apparent in many countries, improvident habits, slovenly systems of agriculture, sluggish methods of commerce, and insecurity of property exist wherever the followers of the Prophet rule or live. A degraded sensualism deprives this life of its grace and refinement, the next of its dignity and sanctity.


The fact that in Mohammedan law every woman must belong to some man as his absolute property, either as a child, a wife, or a concubine, must delay the final extinction of slavery until the faith of Islam has ceased to be a great power among men. Individual Muslims may show splendid qualities, thousands become the brave and loyal soldiers of the Queen; all know how to die; but the influence of the religion paralyses the social development of those who follow it.


No stronger retrograde force exists in the world. Far from being moribund, Mohammedanism is a militant and proselytizing faith. It has already spread throughout Central Africa, raising fearless warriors at every step; and were it not that Christianity is sheltered in the strong arms of science, the science against which it had vainly struggled, the civilization of modern Europe might fall, as fell the civilization of ancient Rome."


Sir Winston Churchill; (Source: The River War, first edition, Vol II, pages 248-250 London).


Churchill saw it coming.


 

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۴

Churchill saw it coming


CHURCHILL ON ISLAM Unbelievable, but the speech below was written in 1899.

(Check Wikipedia - The River War). The attached short speech from Winston Churchill, was delivered by him in 1899 when he was a young soldier and journalist. It probably sets out the current views of many, but expresses in the wonderful Churchillian turn of phrase and use of the English language, of which he was a past master. Sir Winston Churchill was, without doubt, one of the greatest men of the late 19th and 20th centuries. He was a brave young soldier, a brilliant journalist, an extraordinary politician and statesman, a great war leader and British Prime Minister, to whom the Western world must be forever in his debt.

He was a prophet in his own time. He died on 24th January 1965, at the grand old age of 90 and, after a lifetime of service to his country, was accorded a State funeral.

 HERE IS THE SPEECH:

 "How dreadful are the curses which Mohammedanism lays on its votaries! Votary Besides the fanatical frenzy, which is as dangerous in a man as hydrophobia in a dog, there is this fearful fatalistic apathy.

The effects are apparent in many countries, improvident habits, slovenly systems of agriculture, sluggish methods of commerce, and insecurity of property exist wherever the followers of the Prophet rule or live. A degraded sensualism deprives this life of its grace and refinement, the next of its dignity and sanctity.

The fact that in Mohammedan law every woman must belong to some man as his absolute property,  either as a child, a wife, or a concubine, must delay the final extinction of slavery until the faith of Islam has ceased to be a great power among men. Individual Muslims may show splendid qualities, thousands become the brave and loyal soldiers of the Queen; all know how to die; but the influence of the religion paralyses the social development of those who follow it.

No stronger retrograde force exists in the world. Far from being moribund, Mohammedanism is a militant and proselytizing faith. It has already spread throughout Central Africa, raising fearless warriors at every step; and were it not that Christianity is sheltered in the strong arms of science, the science against which it had vainly struggled, the civilization of modern Europe might fall, as fell the civilization of ancient Rome."

Sir Winston Churchill; (Source: The River War, first edition, Vol II, pages 248-250 London).

Churchill saw it coming.

 

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

کتاب: بی خدایی برای تازه کارها


بی خدایی برای تازه کارها
نوشته: دکتر دیل مک گاون / برگردان: بهمنیار
 
فهرست مطالب:
دفتر 1: دريابيم بيخدايي چيست 
دفتر 2: بيخدايي در گذر زمان 
دفتر 3: خواندن شاهكارهاي بزرگ بيخدايي 
دفتر 4: زيستني عالي بدون باور به خدا
دفتر 5: بخش ده تايي ها
که هر دفتر به چندین بخش جذاب و خواندنی تقسیم می شود که به زبان ساده بینش خداناباوری را توضیح می دهد و مروری بر گذشته و تاریخ این اندیشه داشته.
جالب اینجاست که دفتر سوم یعنی "خواندن شاهكارهاي بزرگ بيخدايي" را با توضیحی بر کتاب های زکریای رازی اندیشمند ایرانی و کتاب ممنوعه او نقص الادیان و برهان های شگرف رازی در رد نبوت و خدا آغاز می کند.
درباره نويسنده:
رهبر اركستر، داراي درجه دكتري آهنگسازي ،(Dale McGowan) ديل مك گاون و پيش از نويسنده شدن 15 سال را به عنوان استاد دانشگاه سپري كرده است. ويراستار و نويسنده همكار كتاب پرورش كودكان دور از اصول اعتقادي و پرورش آزادانديشان دو كتاب كه بالاترين فروش را - « خواندن
به والدين بدون دين دارد، هم چنين ديل كارگاه آموزشي والدين سكولار را در شهرهاي شمال امريكا اداره كرده و داراي يك بلاگ پربازديد به نام
(www.parentingbeyondbelief.com\\blog) براي والدين بدون مذهب است .
ديل هم چنين گلچيني تاريخي از نداي نا باور ٢ را (Voices of Unbelief)
ويراستاري كرده است: سندهاي ارائه شده از سوي بيخدايان و ندانمگراها كه منتقدان داستان طنز ديل به نام كالينگ برنادتز بلوف را (Calling Bernadette’s Bluff) «يك شورش» و «پيروزي طنز» خوانده اند.
در سال 1387 (2008 ميلادي) براي كار وي براي تربيت بدون دين به عنوان انسانگراي سال هاروارد برگزيده شد.
ديل افزون بر سخنراني و نوشتن، مدير بنيادگذار هيئترئيسه نهاد فراتر از اصول اعتقادات است كه يك بنياد نيكوكاري غيرانتفاعي است كه بر تشويق و حمايت از دهش و سخاوت انسانگرا استوار است.

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۴

رهبر در عنفوان خودچه گوارا بینی،

 
ایده های رهبری
من هر چه نگاه می کنم، هیچ عیب خاصی در رهبری جمهوری اسلامی نمی بینم، جز اینکه دوست دارد محبوب مردم باشد و نیست، دوست دارد به پابرهنگان خدمت کند ولی آنها را بدبخت کرده، دوست دارد بهترین تصمیم ها را بگیرد، ولی دائم اشتباه می کند. دوست دارد فرزانه و متفکر و اندیشمند به نظر برسد، ولی همه فرزانگان و اندیشمندان و متفکران از او بدشان می آید. دوست دارد با قاطعیت حرف بزند ولی معلوم نیست با خودش چند چند است و چند تا عیب دیگر. 
ولی من به او حق می دهم، شما هم جای او بودید، خیلی بدتر از او می شدید، فکر کنید آدمی در سنین جوانی به ادبیات علاقمند بوده، ولی یک دفعه تا به خودش بیاید، شده یکی از رهبران سیاسی، بعد که شده رهبر سیاسی، می خواسته جزو نزدیکان آیت الله خمینی باشد، ولی طرف همیشه به همه نگاه می کرده و توجه می کرده جز همین یکی، بعد یک دفعه تصمیم گرفته رئیس جمهور شود، دوست داشته در یک رقابت سیاسی از همه بیشتر رای بیاورد، سه تا رقیب داشته که هر سه تا به او رای دادند، و شده رئیس جمهور، وقتی شده رئیس جمهور یک نخست وزیر انتخاب کرده که هیچ وقت حرفش را گوش
نم
ی کرد. از هشت سالی که رئیس جمهور بوده، هفت سالش به این گذشته که بتواند نخست وزیرش را عوض کند. 
بعد یک دفعه شده رهبر و در تمام مدتی که رهبر شده، مهم ترین کارش این بوده که اثبات کند لیاقت رهبری را دارد و همیشه هم ناموفق بوده. خوب، شما جای این آدم بودید، با همه دنیا دشمن نمی شدید؟ اگر بهترین رفیق تان می شد رئیس جمهور و وقتی که می خواستید به او دستور بدهید، یادتان می آمد که بیست سال همیشه پول دستی از او گرفتید، چه حالی پیدا می کردید؟ 
هاشمی شد رئیس جمهور همه با او رفیق می شدند، دست و پایش را می بستید و حالش را می گرفتید، همه شما را عامل توقف برنامه سازندگی می دانستند. بعد خاتمی می شد رئیس جمهور، همه جا پر می شد از عکس های خاتمی، در حالی که شما مطمئن بودید که خوش تیپ تر از او هستید، بعد که سر خاتمی را می خوردید، همه با شما دشمن می شدند و مصداق دشمن اصلاحات شما را می پنداشتند. بعد هم که یکی پیدا می شد که مثل احمدی نژاد دست و پای تان را می بوسید، تا بیایید تکان بخورید می دیدید، طرف همه بدبختی ها را انداخته گردن شما، خودش هر هفته می رود نیویورک و مکه و تانزانیا و نیکاراگوئه و قم . رم و بیروت و کربلا و شوخی شوخی شده رهبر دنیای اسلام. خوب آدم حسودی اش می شود. 
بعد هم که هاشمی و خاتمی و احمدی نژاد و موسوی و کروبی و همه را حذف می کردید و تصمیم می گرفتید مثل سوپرمن وارد صحنه بشوید و استکبار جهانی را نابود کنید، یک دفعه چنان از زمین و آسمان بدبختی می بارید که درست در عنفوان خودچه گوارا بینی، مجبور می شدید نرمش قهرمانانه کنید و از یک طرف باید برای همان دو تا نصفی جوجوهای حزب اللهی توضیح می دادید که دشمن دیگر نداریم. آن وقت همان هایی که مخلص شما بودند، همه شان می رفتند یک حرف هایی می زدند که قرار نبود بزنند، و همه آنها که مخلص شما نبودند، همه شان می رفتند حرف هایی را نمی گفتند که قرار بود بگویند. 
فکر کن آدم رهبر یک مملکت بشود، ولی عروس و داماد و خواهر و برادرش هم قبولش نداشته باشند، رهبر مملکت بشود و نخست وزیر و روسای جمهورش همه شان بشوند دشمنش، رهبر جهان اسلام بشود، ولی اول از همه روسای دنیای اسلام با او بد باشند و مجبور باشد با اهل کتاب و ارمنستان و کشورهای کمونیستی علیه مسلمین متحد شود، مهم ترین حامی فلسطین باشد، بعد فلسطینی ها علیه او با اسرائیل همدست شوند. خوب آدم دق می کند. 
همین شده که آقای علی سعیدی نماینده رهبری در سپاه گفته: « مردم و خواص ایده های رهبری را محقق کنند.» آخه چطوری؟ آدمی که هزار میلیارد دلار در ده سال در اختیارش بوده، بزرگترین ارتش خاورمیانه را داشته، مهم ترین رهبر باقیمانده از عصر یخبندان دوم زمین شناسی است، با این همه قدرت خودش نمی تواند ایده های خودش را محقق کند، بعد مردمی که حق ندارند لباس خودشان را انتخاب کنند، خواسته های رهبر را محقق کنند؟
 
 
 

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۴

مظهر عقب‌ماندگی مدرن ما و مدرنيت عقب‌مانده‌ ماست.احمدی ن›اد:

 
 
 
 
 
بخشی از نوشته دکتر رضا داوری درباره احمدی نژاد:
****************
احمدی‌نژاد ترکيبی از رذالت و ساده‌لوحی است. او مجموعه‌ای از بدترين خصلت‌های فرهنگی ما را در خود جمع کرده، به اين جهت بسی خودمانی جلوه می‌کند: 
دروغ می‌گويد و ای بسا صادقانه. 
غلو می‌کند، زرنگ است و تصور می‌کند هر جا کم آوردی، می‌توانی از زرنگی‌ات مايه بگذاری و جبران کنی. 
در وجود همه‌ ما قدری احمدی‌نژاد وجود دارد و درست اين آن بخشی است که وقتی با آزردگی از عقب‌ماند‌گی‌مان حرف می‌زنيم، از آن ابراز نفرت می‌کنيم. اما آن هنگام نيز که لاف می‌زنيم و خودشيفته‌ايم، باز اين وجه احمدی‌نژادی وجود ماست که نمود می‌يابد. احمدی‌نژاد تحقير شد‌ه‌ای است که خود تحقير می‌کند. سرشار از نفرت است، اما کرامت دارد. به موضوع نفرتش که می‌نگرد، می‌پندارد مبعوث شده است تا او را از ضلالت نجات دهد.
احمدی‌نژاد نماينده‌ سنتی است جهش‌کرده به مدرنيت. او مظهر عقب‌ماندگی مدرن ما و مدرنيت عقب‌مانده‌ ماست. او اعلام ورشکستگی فرهنگ است.
دکتر داوری استاد فلسفه دانشگاه تهران و رییس فرهنگستان علوم می باشد.

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۴

شعر و نثر


شعر و نثر



با این گروه زاهد ظاهرساز
دانم که این جدال نه‌آسانست

شهر من و تو، ای طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطان است...

👤فروغ فرخزاد




بیا حاجی زِحج رفتن حذر کن
مزارحضرت کوروش گذر کن
خدا در مکه زیرصخره ها نیست
همیشه با تو و از تو جدا نیست
خدایی را که با او میشوی مست
زِ گردن هم به تو نزدیکتر هست
تو را این بینش واندیشه ننگ است
که پنداری خدایت زیرِ سنگ است
خداوندی که رحمان و رحیم است
مکانش در دل و چشمِ یتیم است
بیا از بُت پرستی دست بردار
نرو مکه خدایت را نیازار!
به موری نان دهی در زیر خُمره
بُوَد نیکوتر از صدحج ِ عُمره
اگر حاجی مسلمانی چنین است
که نفرین ِخدابراهل ِدین است..."




در میکده دوش ، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم  ز چه در میکده جا کردی؟
گفت از میکده هم به سوی حق راهی هست

شیخ بهایی




خواجه عبدالله انصاری

نماز زیاده خواندن کار پیر زنان است
روزه فزون داشتن صرفۀ نان است
حج نمودن تماشای جهان است

اما نان دادن کار مردان است





از ماست که بر ماست شعار ِخودمان بود
آن دزد پدرسوخته یار ِ خودمان بود ...

راهی که از آن دزد به کاشانۀ ما زد
در اصل همان راهِ فرار خودمان بود ...

دادیم به او قدرت و توی سرمان زد
این‌ میوۀ ممنوعه ویار خودمان بود ...

می‌گفت درآرم پدر فقر ولی حیف
چیزی که درآورد دمار خودمان بود ...

سهم همه را خورد ولی سیر نمیشد
بی‌وقفه سر سفره کنار خودمان بود ...

گفتند به دشمن بد و بیراه بگویید
دشمن ولی از ایل و تبار خودمان بود ...

گفتند خرش میرود ایشان همه جا خوب
معلوم شد اما که سوار خودمان بود ...

تقصیر کسی نیست اگر ماست‌مان ریخت

ظرفی که تَرک داشت تغار خودمان بود ...





نمایان شدن موی زنان


گویند که هردرد و بلایی به جهان است
تقصیر نمایان شدن موی زنان است


چون شال زنان رفته عقب توی خیابان
وضعیت اقلیم چنین در نوسان است


کولاک به پا گشته به ایلام و سنندج
در حاشیه لوت ببین سیل روان است


عریان شده گیسوی زنی بر لب یک رود
این جرم و گنه موجب خشکیدن آن است


از لرزش اندام زنی بوده به یک رقص
گر زلزله در جهرم و رشت و همدان است


افتاده اگر آتش قهری به پلاسکو
چون موی زنان در ملاء عام عیان است


یا جام شرابی شده نوشیده به یک بزم
طوفان شن و ماسه به اهواز وزان است


یک خواب بدی دیده بزرگی که ز ساپورت
آتش ز دماوند به حال فوران است


گویی که خداوند فقط داخل ایران

آنهم فقط از پوشش زنها نگران است





می گویند منبر را از چوب درخت گردو می سازند چون که چوب آن بسیار محکم است و البته سایه و میوه خوبی هم دارد. اما درخت چنار میوه ندارد، سایه آنچنانی هم ندارد و از آن چوبه دار میسازند. استاد شهریار ویژگی این دو درخت را در شعر خود این چنین سروده است:

گفت با طعنه منبری به چنار

سرفرازی چه میکنی؟ بی بار

نه مگر ننگ هر درختی تو؟


کز شما ساختند چوبه دار 

پس بر آشفت آن درخت دلیر،
رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت گر منبر تو فایده داشت
کـار مردم نمی کشید به دار






نفرین خدا بر اهل دین
بیا حاجی زِحج رفتن حذر کن
مزارحضرت کوروش گذر کن

خدا در مکه زیرصخره ها نیست
همیشه با تو و از تو جدا نیست

خدایی را که با او میشوی مست
زِ گردن هم به تو نزدیکتر هست

تو را این بینش واندیشه ننگ است
که پنداری خدایت زیرِ سنگ است

خداوندی که رحمان و رحیم است
مکانش در دل و چشمِ یتیم است

بیااز بُت پرستی دست بردار 
نرو مکه خدایت را نیازار

به موری نان دهی در زیر خُمره
بُوَد نیکوتر از صدحج ِ عُمره

اگر حاجی مسلمانی چنین است
که نفرین ِخدابراهل ِدین است





"قیامت نامه!"
روز قیامت شد و صاحبِ صور
اومد به میدون و دمید تو شیپور

مُرده ها از تو قبراشون پا شدن
منتظر محشر کبرا شدن

صف کشیدن، وقت حساب کتاب شد
وقت مکافات و سؤال جواب شد

برزیلی، پانامایی، تونسی
امریکایی، فرانسوی، قبرسی
هر کدوم از یه قوم و ملیّتی
وایساده بودن با چه کیفیّتی!

ایرونیا هم تهِ صف وایسادن
از اون عقب هی صفُ هُل میدادن!

یهو خدا از اون بالا صدا کرد
ایرونیا رو از تو صف جدا کرد

سپرد اونا رو دستِ یه فرشته
گفت اینا رو ببر، جاشون بهشته

خارجیا که صحنه رو می دیدن
مثل فنر بالا پایین پریدن

شاکی شدن، حوصله شون سر اومد
صدای اعتراضشون در اومد

گفتن خدا مُزد اطاعت چی شد؟!
حساب کتابِ این جماعت چی شد؟!

از تو بعیده پارتی بازی کنی
فقط یه عده ای رو راضی کنی!

اینجوری که رفتن و صف خالی شد
معلومه پرونده ها ماسمالی شد..!

خدا که دید یه ذره اوضا پَسه
به مُرده های معترض گفت بسه

این ایرونیا که توی صف بودن
تموم عمرشون توی کف بودن!

یه سر سوزن دل خوش نداشتن
تو دلاشون بذر امید نکاشتن

تموم عمرشون مُعطّل بودن
تو هر چیزی از آخر اول بودن!

هر چی برای تفریح عُموم بود
برای این بیچاره ها حروم بود!

شادیاشونو قدغن می کردن
جوونا رو سوار وَن می کردن!

درسته که قانوناشون صوری بود
ولی بهشت رفتنشون زوری بود!

یکی نشسته بود و غُرغر میکرد
تموم فیلماشونو سانسور می کرد!

تقویمشون همش عزاداری بود
جمعه تا جمعه گریه و زاری بود

لذت زندگی رو کشک میدیدن
ثوابُ تنها توی اشک میدیدن

نه دیسکویی، نه کافه ای،  نه باری
نه ساحل مُختلطی،  نه یاری!

نفهمیدن مزه کنسرت چیه
اون که وسط وایساده با چوب کیه!

خودروی ملّیشون یه جور گاری بود!
مسبّبِ مرگ و عزاداری بود

با اینکه روی دریای نفت بودن
اما تو یه وضع هَشَل هفت بودن!

گرفتار فرار مغزا شدن
نخبه هاشون وِل توی دنیا شدن!

مثل شماها حالِ خوب نکردن
تو شهراشون بزن بکوب نکردن!

خلاصه این ملتِ بی آتیه
حساب کتابشون قر و قاطیه!

یه عمر تو اون دنیا عذاب کشیدن
طعم جهنّمو قشنگ چشیدن!

وقتشه غصه هاشونو چال کنن
برن بهشت و تا ابد حال کنن!








‌گفت آخوندی که ما نان آوریم

برق و خانه مفت و ارزان آوریم



کوی و برزن را چراغان میکنیم

مهر و آزادی فراوان میکنیم



گرگ را همسایه با بز میکنیم

دشت را پر از گل رز میکنیم



جسم و روح جملگی پر میدهیم

هرچه خواهی ما بر آن سر میدهیم



خود رویم و خانه در قم میکنیم

با عبادت نفس خود گم میکنیم



مردمان مسحور گفتارش شدند

سر به سر راهی به درگاهش شدند



مدتی بگذشت و او رهبر بشد

لیک حال مردمان بدتر بشد



وعده هایش جملگی وارونه گشت

شهر ها با جنگ او ویرانه گشت



هرچه بودی شد گران اندر گران

غیر خون مردم پیر و جوان



علم و دانش گوییا بازنده شد

رسم تازی بار دیگر زنده شد



زن دوباره زیر چادر شد نهان

تیره شد در نزد او هفت آسمان



شد شتر معیار و مقیاس عمل

ملک و ملت دست ملای دغل



با ریا و تقیه و دوز و کلک

گشت ملا هم امام و هم ملک



نوکران تازیان، افسر شدند

از همه ایرانیان برتر شدند



واژه ی میهن پرستی شد خطر

نخبگان صد جای دنیا در بدر



درس تاریخی ما تغییر کرد

هرچه ملا خواست خود تحریر کرد



دزدی و فحشا وطن را درگرفت

اعتیاد اینجا و آنجا را گرفت



کشور خوشنام ما بد نام شد

ضد ما هر دشمنی همگام شد




ایام شده آجر

در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟

ما زنده از آنیم که یابیم مماتی


هر روز پی لقمه نانیم مداوم

داریم در این کار پسندیده ثُباتی


این عمر سپاریم به تلخی و مرارت

لطفا برسانید به ما شاخه نباتی


از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی

ایام شده آجر و ما همچو ملاتی


ماندیم به زیر سم اسبان چپاول

گویی که مغول کرده دوباره حملاتی


از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه

یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی


هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن

شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی






شوخی با مولوی

بشنو از من چون حكايت مي كنم

خواب ديشب را روايت مي كنم


ديشب اندر خواب ديدم مولوی

شاعر دهها هزاران مثنوی


صاحب ديوان شمس پرگهر

پاسدار ملك عرفان و هنر


بازگشت  از آن ديار ماندگار

زنده شد از زير خاك آن يار غار


روح او از قونيه تيك آف كرد

يك نظر بر عالم اطراف كرد


قرنها بود از ديارش دور بود

ياد ايران عقل و هوشش را ربود


پر زد و در آسمان پرواز كرد

پر و بالش سوي ايران باز كرد


چون گذشت از مرز بازرگان همی

زير لب ميخواند با خود مثنوي:


هركسي كو دور ماند از اصل خويش

باز جويد روزگار وصل خويش


او بسوي بلخ و مشرق مي شتافت

با سماعش لايه  هاي جو شكافت


گفتم اي مولاي خوب و پاك ما

بلخ ديگر نيست جزو خاك ما


بلخ و خوارزم و بخارا از وطن

گشته منفك و ز غوغا راحتن


گفت پس كو باميان و نخجوان

يا سمرقند و هرات و ايروان


گفتم اينها چون زيادي بوده اند

شاهها از كيسه شان بخشيده اند


بانگ زد كو غيرت ايرانيان

پس كجايند آن يلان آريان


شير بي يال و دم و اشكم كه ديد؟

شير ايران از چه رو عزلت گزيد؟


گفتم آن شير مهيب و زورمند

گشته اينك گربه اي خرد و نژند


گفت پس اندر كدامين سرزمين

مي زيند ايرانيان راستين؟


گفتمش شيراز و رشت و اصفهان

زاهدان تبريز و سمنان سيستان


مشهد و ساري اراك و بيرجند

عده اي هم كه ز ايران رفته اند


گفت اكنون مركز ايران كجاست

در كدامين شهر غوغاها بپاست؟


گفتمش تهران بود مولاي ما

ليدر تورت شوم با من بيا


بردمش با خود به تهران بزرگ

آن كلانشهر عظيم و بس سترگ


چون كه دود شهر را از دور ديد

از تعجب يك وجب از جا پريد


گفت این دود پراکنده ز چیست

آتشی در نیستان یا خرمنی است؟


زود باش آتش گرفته شهرتان

كن خبر داروغه و آتش نشان


گفتمش مولا نزن تو بال بال

دود خودروهاست بابا بي خيال


ما همه مشتاق آثار توييم

عاشق و سرمست اشعار توييم


نام خود بيني بهرجا بنگري

كافه رستوران هتل يا زرگري


چارراه و هم خيابان مولوی

كوچه و بن بست و ميدان مولوی


گفت من آگه نبودم اينقدر

عاشق شعريد و فرهنگ و هنر


سينه ام شد شرح شرح از اشتياق

تا به كي سازم به اين درد فراق؟


دست من گير و به آنجاها ببر

تا ببينم مردم كُوي و گذر


بردمش با خود خيابان خودش

مطمئن بودم كه مي آيد خوشش


از سرا و تيمچه تا پامنار

از سر بازارچه تا پاچنار


مي كشاندم مولوي را با خودم

در ميان ازدحام و دود و دم


بين مردم در پياده رو موتور

از سر بازار تا ميدان حر


خلق در طول خيابانها روان

بين خودروها ولو پير و جوان


بوق و سوت و گاز و ويراژ و موتور

گوييا گم گشته با بارش شتر



كودكي اموال دزدي مي فروخت

گوشي همراه و ارز و كارت سوخت


هم گروهي مالخر در چارراه

هم بساط سرقت گوشي براه


مولوي حيران و سرگردان و مات

در ميان سفته و پول و برات


بين شرخرها و دلالان ارز

شد پشيمان آمده اين سوي مرز


الغرض ملاي رومي مولوی

در خيابان خودش شد منزوی


آنقدر گرداندمش بالا و پست

گفت او محمود جان حالم بد است


من شدم سردرد از اين غوغا و داد

آتش است اين بانگها و نيست داد


جان من بر لب رسيد از ازدحام

از هياهو و ترافيك مدام


گفتم اي رومي رند و ناقلا

تو ترافيك از كجا داني بلا


گفت من آموختم اين واژه را

از دو ايراني در آنتاليا


نان گندم گرچه من ناخورده ام

ليك آن را دست مردم ديده ام


قلب من بگرفت از اين جنجال و دود

بهتر از اين منطقه جايي نبود؟


بردمش جايي مصفا و خنك

قيطريه زعفرانيه ونك



ماركت و پاساژ و كافي شاپ و مال

تا مگر يادش رود آن قيل و قال


چون كه او برچسب قيمتها بديد

نعره ای زد جامه آش بر تن دريد


رو به صحرا و بيابانها نمود

گفتمش اي شيخ اين حالت چه بود؟


گفت بخشيدم عطايش بر لقا

اين چه بلوايي است يارب، خالقا


هم شلوغي دود و اين آلودگي

هم گراني آخر اين شد زندگي؟


ای دوصد رحمت به روم و ترکیه

این وطن انگار هرکی هرکیه


باز گردم بر مزارم که ممات

بهتر از اینگونه در قید حیات






 

 عکس: خانه تاریخی پرهامی - شیراز
فرخ خراسانی:
زاهدان خواهند اسیر دام تزویرم کنند
من نه آن صیدم که با این دام نخجیرم کنند
روح من یاغی است با این بی حقیقت زاهدی
از حقیقت قوه ای باید که تدبیرم کنند
حرف مفتی پیش من جز حرف مفتی بیش نیست
فاش گویم هر چه میخواهند تکفیرم کنند
با فقیهان دارم آهنگ جدل ترسم ز آنک
چونکه در منطق فرو مانند تعذیرم کنند
هیچ ندهم گوش هرگز بر فسون واعظان
چون نیَم احمق که تا این قوم تسخیرم کنند
آیتی از عشقم و فارغ ز کفر و دین ولی
کافر و مسلم به میل خویش تفسیرم کنند
در بهای ساغری بخشم متاع کفر و دین
گر چه یاران منع ازین اسراف و تبذیرم کنند
شورها دارم به سر فرخ که گر عنوان کنم
ابلهان دیوانه خوانند و به زنجیرم کنند






ﺍﺣﻤﺪ شاملو

 
ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺐ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺬﻫﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺴﺎﺧﺖ

ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺁﺩﻡ ، ﺁﺩﻣﯿﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻭﮐﺎﻣﻠﺘﺮﯾﻦ ﮐﺘﺎﺑﺶ ، ﺧﺮﺩ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻥ

ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻮﺡ ، ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ، ﻣﻮﺳﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ

ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ، ﺩﺭ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ

ﭘﺲ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﻦ، ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ

ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﻭﺭﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﯾﺎﻥ ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ. ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﺎﻫﯽ ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ






   ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ


🎆 ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﮐﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ به ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﻧﻮﺣﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﯾﺘﻤﯿﮏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮﺍﻡ ﺷﭙﺮﻩ و ﺑﺎﻧﺪﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ 2500 ﺩﺳﯿﺒﻞ

🎆 ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺳﺖ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﺯ ﻻﮎ ﺗﺎ ﮐﻠﯿﭙﺲ

🎆 ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ به ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻻﺯﻡ

🎆 ﮔﺸﺖ ﺍﺭﺷﺎﺩ به ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

🎆 ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ده روز ﺏ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ

🎆 ﻫﻤﻪ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ ﺍﺯ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻣﺎﻩ ﻣﺤﺮﻡ !!

🎆 ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻣﺪﺍﺡ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ که ﻗﻄﻌﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﻭﻣﺎﻫﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﻭﺣﺴﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ 2015 ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ

 ﭼﻪ ﻣﺎﻩ ﺟﺎﻟﺒﯽ !!! همه شاد ، ﻫﻤﻪ راضی برای عزاداری

👋ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﺭﻳﺎﻛﺎﺭﺍﻥ ﺣﺴﻴﻨﻰ

👋سلام ﺑﻪ طبل زﻧﺎﻯ چشمک ﺯﻥ

👋سلام ﺑﻪ ﻓﺸﻦ هاﻯ زنجیر ﺯﻥ

👋ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﻥ چای ب دست

👋سلام ﺑﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎیی ﻛﻪ ﻗﻤﻪ ﻣﻰ ﺯﻧﻦ و ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻳﺨﺘﻪ میشه ﻭﻟﻰ ﻫﺮﮔﺰ ﺧﻮﻥ ﺍﻫﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻥ

👋ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﺎﻯ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﺳﺖ

👋سلام ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎیی ﻛﻪ ﻳﻪ ﺟﻮﺭ آﺭﺍﻳﺶ میکنن ﻛﻪ ﻣﺪﺍﺡ اهل ﺑﻴﺖ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ میره

👋ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﺍﺡ ﻫﺎﻯ ﺷﻜﻢ ﭘﺮ ﻭ هفت تیر کش و ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭ

👋ﺳﻼم ﺑﻪ ﻋﻠﻢ ﻛﺶ ﻫﺎی ﺧﻮﺩﻧﻤﺎ

👋ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﺧﻨﺪهﻫﺎﻯ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻤﺎ

 ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺎﺟﻰ ،،، ﻭﻟﻰ ﻣﻨﻮ ﺩﻋﺎ نکن!





شعری که چندی پیش شروین سلیمانی باجسارت فراوان

در مجلس شعر رهبری تلاوت کرد



پیکِ مرگ آمد شبی شوقِ جهانم را گرفت
تا به خود جنبیدم عزرائیل جانم را گرفت

سرنشین بنز آن دنیا شدم بی گفت و گو
مرگ در پس کوچه ی دنیا ژیانم را گرفت

رد شدم با پای لرزان از پُلِ تنگِ صراط
یک فرشته دستهای ناتوانم را گرفت

خواستم وارد شوم در باغِ زیبای بهشت
حضرت هود آمد و نام و نشانم را گرفت

گفتم آن دنیا خودم مأمور دولت بوده ام!
اخم کرد و کارتهای سازمانم را گرفت

چونکه دانست آن جهان من گیر میدادم به خلق
گیر داد و حس و حال شادمانم را گرفت

بعد با اکراه ما را هم به داخل راه داد
اشتیاق زایدالوصفی امانم را گرفت

باغ سبزی دیدم و انواع نعمتها ولی
دیدن حور و پری تاب و توانم را گرفت

میگذشت ازدورحوری، گفتم "آی لاو یو، کامان"
دست هابیل آمد و محکم دهانم را گرفت

روبروی حور عینی غنچه شد لبهای من
حضرت لوط از عقب آمد لبانم را گرفت!

سعی کردم تا بنوشم جامی از جوی شراب
حضرت عیسی پرید و استکانم را گرفت

حضرت حوّا به همراه دوغلمانِ بلوند
رد شد و کلا لباسِ پرنیانم راگرفت

داشتم با حرص می لیسیدم از جوی عسل
حضرت داود با انبُر زبانم را گرفت

دیدم استخری پُر از حوری، پریدم توی آب
تا شدم نزدیک آنها کوسه رانم را گرفت

توی یک وان بلورین تخت خوابیدم در آب
نوح بیرونم نمود از آب و وانم را گرفت

یک پری شد میهمانم، بُردمش پشت درخت
بچه خوشگل یوسف آمد میهمانم را گرفت

خواستم وارد شوم در حلقه ی اصحاب کهف
سگ پرید از قسمتِ پا استخوانم را گرفت

پاتوقِ دِنجی برای عشق و حالم یافتم
گشتِ ارشادِ بهشت آمد مکانم را گرفت

یافتم اکسیر عمر جاودان را در بهشت
یک نفر اکسیر عمر جاودانم را گرفت

گفتم آخر ای خدا! این گیر دادنها به ما
لذتِ تفریح در باغِ جنانم را گرفت

پاسخ آمد: این سزای اوست که روی زمین
وقتِ عشق و حال ، حالِ بندگانم را گرفت...!ا


"شروین سلیمانی"












فروغ فرخزاد

گر تن بدهى ،دل ندهى ،کار خراب است...
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است...

گر دل بدهى ،تن ندهى باز خراب است...
اين بار نه جام است و نه نوشابه، سراب است...

اينجا به تو از عشق و وفا هيچ نگويند...
چون دغدغه ى مردم اين شهر حجاب است...

تن را بدهى ،دل ندهى فرق ندارد...
يک آيه بخوانند، گناه تو ثواب است...

ای کاش که دلقک شده بودم نه که شاعر...
در کشور من ارزش انسان به نقاب است...



 میرزاده عشقی
۲۰ آذر ۱۲۷۳ (خورشیدی
۱۱ دسامبر ۱۸۹۴ (میلادی
همدان
درگذشت ۱۲ تیر ۱۳۰۳




با چه رویی سُخن از شادی ما می گویید
دست تان خونی و از عدل خدا می گویید
چه غَلط ها که نکردید پَسِ پرده ی دین


تُف به درگاه خدایی که شما می گویید



 (رستم نامه)

به سال هزار و سیصد و پنج و هشت      خبر های بد چو خوب پخش بگشت

خبر چو درز کرد درون بهشت       که  آخوند به تخت کیان بر نشست

بشد روح رستم در عذاب       از اخبار مربوط به آن انقلاب

هراسان به در گاه یزدان دوید به       خاکش افتاد و به سویش خزید

دهان پر ز ز آه و ز سینه فقان       هم اشکش چو سیل از دو دیده روان

که ای افریننده ی خاک و آب       شنیدم که اوضاع شده بس خراب

که در ملک جمشید و گیو قباد       به پا گشته دستگاه ظلم فساد

شنیدم که آخوند شده راس کار       که جای عمل را گرفته شعار

که بر کرسی موبد موبدان       لمیدست ملای چیز در فلان

صد وریده فتوی ز علم زیاد       که مردم مال خره اقتصاد!

پی لغو آئین نوروزی است       عجب جاکش رذل پفیوزی است

به جای دری واژه تازی است       به جای گذشته کنون ماضی است

سپاه دلیران شده تار و مار       ز نیرنگ روحانی جیره خوار

به راس سپاه جای من نامدار       یکی دزد جیب بر ز دروازه غار

و از دست یک مشت گه بی بخوار       شده زندگی بر همه زهر مار

همه تاروپود وطن پاره است       تو گوئی ابلیس همه کاره است

نظر چیست شما را عالیجناب؟       که این انقلاب است یا منجلاب؟

بود خواهشم از تو پروردگار       میفکن از امروز به فردا تو کار

بده رخصتی تا به گرز گران       بکوبم بنیاد ویرانگران

شنیدم که قم مرکز فتنه است       همه کار آخوند بد کینه است

مرا هفت روز مرخصی لازم است       چون این بنده فردا به قم عازم است

خداوند چو در خواست رستم شنید       غری زد سگرمه به هم کشید

کمی من ومن کمی فس و فس       دوتا سرفه کرد و کمی خس و خس

سراپای رستم ورانداز کرد       سپس لب چنین بر سخن باز کرد

جهان پهلوانا حواست کجاست؟       پریشانی خاطرت پس چراست؟

چه سال بر هزار است اکنون       فزون که پارسی از ایران برفتست برون

به غیر از جمعی انگشت شمار       نماندست به جای ز آن نژاد و تبار

همه فاسد و راشی و مرتشی       ز بازاری و کاسب و ارتشی!

همه مدعی حاسد و کینه توز       وکیل و وزیر شاطر و پینه دوز!

نباشد چو در دفع ظلم متفق       چه باشد بهتر از این مستحق؟

جهان پهلوان چون شنید آن سخن       ز بهت باز ماندش دماغ و دهن!

به دوردست دو چشمش کمی خیره شد       سپس ناگهان خشم بر او چیره شد

ز جایش جهید همچو تیر از کمان       کمی هم کف آورد به دور دهان!

فکند برگه ی مرخصی روی میز       به یک حالت پر ز قهر و ستیز

گرفت دست یزدان مبهوت به دست       بزد مهر تصویب به برگ وبجست!

پرید روی رخش و کشیدش ز دم       فرود امد از عرش در اطراف قم!

چو از دور قم آمدش به چشم       به جوش آمدش خون مر از فرط خشم

ببرد به گرز و بزد سک به رخش       چنان کز سمش بر جهید آذرخش

همینطور که میتاخت به سوی هدف       خروشان و توفنده و گرز به کف

پدید آمد از دور یکی خر سوار       روان سوی شهر بر خر راهوار

تهمتن چو نزدیک ان خر رسید       درنگ کرد و افسار رخش بر کشید

به بانگ رسا گفت به یارو (درود)       کجا میروی با خرد صبح زود؟

نزار از چه روئی چرا خسته ای؟       به سر از چه دستار بر بسته ای؟

چرا صورتت چرک و رخت ژنده است؟       مگر مادرت مرده؟یا جنده است؟

سرت رت چه کس بربکفتست به سنگ؟       چه ریخت و اداست آخر این کس  ... مشنگ؟

به پاسخ به یک لهجه ی خنده دار       چنین پس به عرضش رساند خر سوار

که (صبح کم الله به خیر) یا اخی       چرا بنده را اینهمه تو نخی؟

ندیدی تو عمامه بر زید وعمر؟       ویا مست و گیجی تو از شرب خمر؟

اگر روی من چرک و تن خسته است       دلیلش یکی رمز سر بسته است

ز صبح تا به شب در دعا ونماز       ز شب تا به صبح نیز به راز ونیاز

عبادت به درگاه حی العضیم       که اهدی انه باصرات مستقیم

ضرورت نباشد مرا شستشوی کنم       چون تیمم بگیرم وضوی

تهمتن چون آن یاوه گوئی شنید       به بی صبری در بین حرفش دوید

ز اوضاع کشور نمودش سوال       به پاسخ شنید(بس کن این قیل و قال)

که (کشور) دگر نیست مطرح کنون       که حب الوطن هست عین جنون

چه فرموده ما را امام کبیر       خمینی دانا و روشن ضمیر

که اسلام فراتر ز اب است و خاک       چه فرق است میان دمشق و اراک؟

کنون رو کنار و رهم کن تو باز       که وقتست مرا تنگ و راهم دراز

من و مرکبم عازم مرکزیم       به دست بوسی آن امام عظیم

چه در سایه ی زهد و تقوا و دین       و از ماندن جای مهر بر جبین

و چون پاک و دانا و فهمیده ایم       به مجلس نماینده گردیده ایم!

اخر تا همین هفت و هشت ماه پیش       نه عمامه ام بود و نی پشم و ریش!

نه آه در بساط و نه شغل و نه پو      ل ز دست تنگی از روی مردم خجول

نه رفته به سربازی و نی معاف       سر افکنده همچون ابول زیر ناف

ولی با شکوفائی انقلاب       گرفتیم صد من کره ما ز آب

به فیضیه رفتیم بی دنگ و فنگ       به تحصیل فقه ما بدون درنگ

و چون خوب به فیضیه دولا شدیم       وکیل سگ اباد سفلی شدیم

چو فردا به مجلس شوم رهسپار       من و بنز و راننده و پاسدار!

چنین گفت رستم به آن خر سوار: که ریدم به کس ننت جنده خوار!(کلمات رکیک، سفید شده!!!)

تو کز محنت مملکت بی غمی       نشایند که نامت نهند آدمی!

بخواندش به بانگ رسا (سگ پدر)       حوالت نمودش همی دسته خر

چو زان حرف حسابی بور شد       تفی کرد به رویش وز او دور شد!

تهمتن به دیوار قم چون رسید       صدای عجیبی ز سمتی شنید

یکی نعره میزد چنان دلخراش       که رستم به شدت دلش سوخت براش!

مسیر صدا چو تعقیب نمود رسید       پای برجی و زان کرد صعود

به بالای برج حفره ای تنگ و تار       درونش عجوزی به داد و هوار

دو دست بر دهان و به دل پیچ و تاب       که گوئیش ز نیش رطیل در عذاب

تهمتن چون آن وضع اشفته دید       گرفتش ز بازو و پیشش کشید

بگفتش چه درد است تورا ای فلان؟       به کونت مگر کرده اند استخوان

مگر مار و عقرب به نیشت زده؟       و یا کس لگد به پشت و پیشت زده؟

طرف ماند کمی هاج و واج زان عمل       نگه کرد به رستم سپس از بغل

به تردید و شک پس گشود او دهن       که کیستی مگر ای یل پیل تن؟

خداوند ببخشد گناه تورا       اذان مرا میکنی قطع چرا؟

تهمتن فرمود بر آن بد صدا       که بس کن پس این پیچ و تاب و ادا

چه سان حرف زشت است مگر این (اذان)       که با زجر برون میرود از دهان؟

در آن ضمن به پائین نگه چونکه کرد       بشد سینه اش پر ز اندوه و درد

چه در زیر برج چند هزار مرد و زن       کثیف و نهیف رخت ژنده به تن

ز سر تا به پا غرق ادبار و غم       چو کرم میلولیدند همه توی هم

زنان جملگی در ردای بلند       وزان جمع بلند بر هوا بوی گند

یکی حوض بد بو و ابی کثیف       به دورش دو صد مرد ریشو ردیف

بشستند در آن حوض همه دست و روی       سپس دست خیس میکشیدند به موی

تهمتن نمود از موذن سوال       چه وضع کثیف است آن و چه حال؟

به پاسخ موادب و با ترس و لرز       به این شرح موذن رساندش به عرض

که بختت بلند باد و عمرت دراز       کنون ظهر شرعیست و وقت نماز

به کار وضویند همه مسلمان       چه در رشت چه در قم چه در اصفهان

مسلمان مگر نیست عالیجناب؟       چه دین است شما را یل مسطاب؟

تهمتن که بود غرق فکری عمیق       نداد یاوه اش را جوابی دقیق

به پائین برج کرد نگاهی دگر       بر آورد یکی اه سرد از جگر

به خود گفت پس از روی یاس واسف       چه حاصل ز وقت را نمودن تلف؟

چنین که وطن رفته در منجلاب       ز بالاست قطعا که کار است خراب

ز برج پشت رخش پس بیامد فرود       کشیدش ز دم و به عرش کرد صعود

نمود حبس خود را درون اطاق       ولو شد به طاقباز و چشمش به طاق

همانطور که خوابیده بود طاقباز       فرو رفت به خوابی عمیق و دراز

روایت بر آن است که فرزند زال       بخسبید به آن حال به بیست و سه سال

شب آخر خواب طولانیش       به خواب دید یکی پیر روحانیش

سیاهش ردا.چهره اش پر ز غم       کشیده همه عمر تو گوئی ستم

صدایش ضعیف و تنش ناتوان       تکیده بدن قامتش چون کمان

یکی حال ی نور به دور سرش       به سیما چو زرتشت پیامبرش

به حالی نزار پیر فرخنده کیش       اشارت نمود و بخواندش به پیش

در گوش او گفت چیزی یواش       نمودش یکی رمز سر بسته فاش

تهمتن چون آن قصه ی تلخ شنید       هماندم سراسیمه از خواب پرید

تنش یخ به سر درد کرخ پا و دست       به هر زحمتی بود بلند شد نشست

سخن های زرتشت پیرش به گوش       به زنگ بود و روحش از آن در خروش

چو کم کم ز نو حالش آمد به جای       ز جا جست و کش داد سر و دست و پای

نگه کرد در آئینه اندام خود       کشید میل و دمبل برون از کمد

چهل روز تمام وقت دمبل گرفت       که تا بازووانش بشد سفت سفت

بزد پشت هم میل چهل روز و شب       (خودش هم از آن بنیه ماند در عجب)

به آن طرز چو خود را دوباره بساخت نمود شانه ریش و سبیل را بتافت

بپوشید سپس جوشن و بست       زره کشید بند شلوار و سفت زد گره ببست

دشنه آویخت تیر و کمان       در آورد ز ستوش گرزی گران

یکی نیزه هم تیز و آماده کرد       ز هر حیث شد آماده بهر نبرد

صعود کرد به زین و نشست شق و رق       روان شد سپس سوی درگاه حق!

تهمتن چو نزدیک دروازه شد       به فکر رفت و دلغ دلش تازه شد

به یادش چو آمد که زرتشت پیر       به مکر گشته در دست شیطان اسیر

که یزدان به بند است و زندانی است       که چه باعث ننگ ایدانی است

برفتش ز دل صبر و آمد به جوش       به یک باره برد سوی ان دژ خروش

به سر نیزه و گرز و تیر و کمان       بیفکند به خاک هنگ دروازه بان

بخواند آیه ای از اوستای زند       به بالای بارو فکند پس کمند

ز دیوار قلعه چو برق کرد صعود       در آن سمت به سرعت بیامد فرود

به اطراف خود کرد به دقت نگاه       به چشمش بخورد خیمه و بارگاه

نگه کرد پس از درز خیمه درون       به جوشش بیامد در آن لحظه خون

چون از لای درز هم در آندم بدید       که اهریمن پست و زشت وپلید

لمیده ز پهلو به تختی طلا       سر و مر وگنده تنش بی بلا

به دست تنگ زرین و جامی شراب       دو سمتش دو سیمین بدن رفته خواب

نقابیش به روی تشک در کنار       بدل کرده صورت ز پروردگار

به یک گوشه یزدان زبند در گزند       دو دیو سیاهش نگهبان بند

در آندم چو بگشود یزدان دهن       چنین گفت بر اهریمن او پس سخن:

که ای رذل خون خوار بی مغز مست       تو ای کودتاچی بی شرم پست

هزار و چهارصد قریب است به سال       که حبسم نمودی تو در این موال

فرو کرده ای روی زشت در نقاب       چو زنهای هرزه به زیر حجاب

دنی و پلید و حرامزاده ای       به خود نام الله ولی داده ای

بزودی شود لیک مشت تو باز       به دست یکی گرد گردن فراز

در آن لحضه اهریمن بد سگال       بزد قهقه غافل و بی خیال

به صورت بزد ماسک یزدانیش       به سخره دهان کج به زندانیش

سپس چون به الفاظ زشتش بخواند       جهان پهلوان را دگر صبر نماند

به چاقوی تیز خیمه را پاره کرد       به چند ثانیه کار او چاره کرد

به گرز و تبرزین دو دیو را بکشت       بکوبید سر اهرمن را به مشت

گسست بند و زنجیر ز یزدان پاک       فکند اهرمن را به پایش به خاک

سپس بوسه زد بر زمین از ادب       ز خیمه برون رفت ز درب عقب

به دلها چو تابید ز یزدان فروغ       به سر آمد عمر نظام دروغ

بریدند غیوران از اژدها       ز جور تئیمان وطن شد رها

به سرعت عوض شد در ایران رژیم       به کشور به پا شد سروری عظیم

حجاب برگرفتند ز سر بانوان       گشادند به سازندگی بازوان

فروزید چو آتش در آتشکده       دوباره گشودند در میکده

ز بین رفت آثار ظلم یک به یک       مساجد شدند جملگی دیسکو تک!

نه ز آخوند اثر ماند و نی از امام       به کام زمین رفت تو گوئی تمام!!!

فرهاد ایرانی





یاد و نام سیمین بانوی بهبهانی‌ گرامی‌ و جاودانه باد
دوباره میسازمت وطن
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگر چه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل
به میل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون
به سیل اشک روان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام
بگور خود خواهم ایستاد
که برکنم قلب اهرمن
به نعره آنچنان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بود
جوانی آغاز میکنم

کنار نوباوگان خویش







شعری از بانو سيمين بهبهانی

من اگرکافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه!

من اگرمست می و شرب و شرابم؛ به تو چه!

تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من!

من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه!

تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟!

من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه!

تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش

من اگر مستحق خشم و عتابم ؛ به تو چه!

دُنیا گر چه سراب است به گفتار شما

من به جِد طالب این کهنه سرابم؛به توچه!

تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص

و من ار رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه!

من اگرریش٬ سه تیغ کرده ام از بهرادب

و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه!

تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی

من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه!

تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش

من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه!

تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان

من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه




مستی همه را کیش و مرام است

گویند ز پیمانه ننوشید ، حرام است
هر کس که بنوشد به سر دار مقام است
ما دوش به میخانه ی عشّاق برفتیم
دیدیم که مستی همه را کیش و مرام است
گفتیم به پیمانه چه دارید که مستید ؟
گفتند شراب است که از یار به کام است
گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان ؟
گفتند که مستی سبب عشق مدام است
گفتیم که ازعشق چه آید به سرانجام ؟
گفتند که عشق بردل عشاق طعام است
گفتیم که دوزخ شود آن خانه ی عشاق
گفتند که میخانه همان جای سلام است
ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش

زیرا که خدا مقصد پیمانه و جام است



سیمین بهبهانی



قلم چرخیــد و فـرمان را گرفتنـد ... ... ورق بـرگشت و ایـران را گـرفتنـد




 بـه ‌تیتـر « شـاه رفـت ِ» اطـلاعات ... ... توجـه‌کـرده کیهـان را گـرفتنــد




 چپ و مذهب، گره ‌خوردند و شیخان ... ... شبـانه جـای شـاهان را گـرفتنـد



 همـه ازحجـره‌ها بیـرون خـزیدند ... ... به‌ سـرعت سقف و ایوان را گرفتنـد




گـرفتنـد و گـرفتن کـارشـان شد ... ... هـرآن‌ چه خـواستند آن را گرفتنـد




بـه هـر انگیــزه و با هـر بهــانـه ... ... مسلمـان، نامسلـمان را گـرفتنــد




به‌جــرم بدحجـابی، بـد لباســی ... ... زنـان را نیـز، مـردان را گـرفتنــد




سـراغ سفـره‌هـا، نفتــی نیــامد ... ... ولیکـن در عـوض نـان را گـرفتنـد



 یکی نان خواست، بردندش به زندان ... ... از آن بـی‌چـاره دنـدان را گـرفتند



 یکـی آفتـابه‌دزدی گشت افـــشا ... ... به‌ دست، آفتابه داشت آن را گرفتند




یکـی خـان بـود از حیـث چپـاول ... ... دوتـا مستخـدمِ خـان را گـرفتنـد



فـلان مُـلا، مخـالف داشت بسیـار ... ... مخـالـف‌هـای ایشـان را گـرفتنـد



بـده مــژده بـه دزدان خـزانـــه ... ... کـه شـاکـی‌هـای آنـان را گـرفتند


چـو شـد در آستـان قـدس، دزدی ... ... گــداهـای خـراسـان را گـرفتنـد


بـه ‌جــرم اختـلاس شـرکـت نفت ... ... بــرادرهـای دربــان را گـرفتنــد


نمی ‌خـواهنـد چـون خـر را بگیرند ... ... محبـت کـرده پـالان را گـرفتنــد


غـذا را آشپـز چـون شـور می‌کـرد ... ... سـر سفــره نمکـدان را گـرفتنـد


چـو آمـد سقـف مهمان ‌خـانه پايین ... ... بـه‌حکـم شـرع، مهمـان را گرفتند


بـه قـم از روی تـوضیـح ‌المسـايـل ... ... همـه اغــلاط قـرآن را گـرفتنــد


بـه‌ جـرم ارتـداد از دیــن اســلام ... ... دوبـاره شیـخ صنعـان را گـرفتنـد


بـه ‌این گله، دوتا گـرگ خــودی زد ... ... خـدايی شـد که چـوپان را گرفتند


بـه مـا درد و مـرض دادنـد بسیـار ... ... دلیلـش این‌ کـه درمـان را گـرفتند


مقـام رهبـری هـم شعـر مـی‌گفت ... ... ز دستـش بنـد تنبـان را گـرفتنـد


همـه ایـن‌ها جهنـم، ایـن خـلایق ... ... ز مـردم دیـن و ایمـان را گـرفتنـد
















منصور حلاج


....


جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند

حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد

جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند

حلاج گفت: آنها روزه اند و برخاست

غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما

شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی

حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم
 
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
تذکره الأوليا - ذکر منصور حلاج




فارغ

فارغ از آن

فارغ از این

فارغ از دین

فارغ از هر کیش و آئین

مهربانی را بیاموز..








از ماست که برماست

از اشعار زمانهای بلافاصله بعد از انقلاب. شاعر نامعلوم
اوضاع دگرگون و احوال دگر شد
این بر شد و ایوان کهن زیر و زبر شد
آشوب شد و کشور ما محشر خر شد
بازیچۀ یک عده عمامه بسر شد
دیدی چه خبر شد؟
بدنام نمودند مهین میهن ما را
در بند کشیدند من و ما و شما را
نازم ید بیضای عمو سام و سیا را
بستند بریش من و تو شیخ  دعا را
تندیس ریا را
بیگانه زما خواست کشد باز سواری
بگرفت ز اسلام در این مرحله یاری
فرمان امامت ز سوی حضرت باری
شد صادر و شه گشت بصد زاری و خاری
زین ملک فراری
شاهی که سیه مست شد از کبر و غرورش
خود بینی و آز از همگان کرد بدورش
نبود زر و زور فزون سرکش و کورش
زورش ز زر افزون شد و زر بیش ز زورش
این کرد شرورش
گر شاه نمیبود بدینسان نه چنین بود
آخوند نه اینگونه سوار خر دین بود
با حربه دین با همگی بر سر کین بود
اوضاع من و ما و شما بهتر از این بود
شک نیست یقین بود
امروز اگر دوره شاهی بسر آمد
تاریکی شب رفت و شبی تیره تر آمد
ضحاک شد اما نه یکی کاوه بر آمد
یک شاه بدر رفت و دو صد شاه بر آمد
از بد بدتر آمد
روز من و تو باز چو دیروز سیاه است
این راه که رفتیم سرانجام ته چاه است
این ظلم و ستم نیز ز گمراهی شاه است
خونی که فروریخت تبه گشت و تباه است
تاریخ گواه است
از آن همه کوشش که نمودیم چه حاصل
شد باز وطن دستخوش دست ارازل
کی میکند از مسند دین شیح گدا دل
همچون شپشک سخت چو چسبید سافل
دیگر نکند ول
این گونه که آخوند بود طامع و خودخواه
صد گل به جمال پدر شاه و خود شاه
ز آن چاله برو آمده رفتیم بدین چاه
زین قوم دغل پیشه و گمراه
صد آقا و دو صد آه
اوضاع وطن گشت بر آشفته و نابود
بحث است سر مساله چادر و چاقچور
هر شیخ به نحوی بدهد فتوی و دستور
گاهی اهل انگشت رساند ز ره دور
شده نور علی نور
اوضاع خراب است و خراب است و خراب است
صحبت همه از حیض و نفاس است و صحاب است
امید من و ما و شما نقش بر آب است
سرتاسر کشور همه جا در تب و تاب است
دولت که بخواب است
امروز بهر گوشه دو صد فتنه و غوغاست
هر جا بامیدی شر و شوری دوسه بر پاست
هر قطعه از این مرز کهن مورد دعواست
کوتاه اگر ضربه خوریم از چپ و ز راست
از ماست که برماست







باز محمود با کنايه



باز محمود با کنايه



اندکی قدّ و يه هاله



سر خوش از وضع زمانه



نفت شصت و نه دلاری



سال 60 مليارد  دلاری



با سفرهای فراوان



ساخته از خود  یک فسانه



می برد پول از خزانه



می دهد دائم حواله



می خورد از مال مردم



می پَرد بر دوش مردم



می دهد دائم شعارِمهرورزی ، عدل خواهی!



خلق ثروت ، محو نکبت !



دين پناهی ، سادگی ، بی قيد و بندی!



چون به جدّ ، می نگری ، امّا تمامی :



تندخويی ، جنگ خواهی!



پخش فقر و بی نوايی !



لودگی ، مردم فريبی ، بی خيالی!



هسته ای اين طبل خالی!



نامه هايی کودکانه ،  سر گشاده  ، احمقانه



مملو از پند و عتاب و ادّعا ، پر از کنايه



می نويسد او برای حاکمان اين زمانه !



آخر ای مجنون سر مست



هيچ آيا تا کنون  امّا



مروری کرده ای بر وضع و حال اين کرانه ؟



هيچ انديشيده ای آيا



که از روی محبت



گر يکی از آن اجانب



نامه ای بهرِ تو و اين دولتِ  جل الخلايق



در بيان درد و رنج و حال و روزِ مردمِ بس مفلسِ اين سرزمينِ  پر بلا و مشکلِ خاورميانه



با همان سبک و سياقِ هاديانه



پر غرور و پر اِفاده ، پر زِ ايراد و کنايه



انشا کند ،  پخشش کند



در  خيلِ انبوه رسانه ، ماهواره ، روزنامه



پاسخی داری برايش ؟



آسمان امروز ديگر نيست نيلی



يادم آمد از فلسطين



از بلندی های جولان



از دلار و پول  نفت و  نقشِ  ايران



اندرون جيب و در کاشانه آن جيره خواران




از هولوکاست وحماس و نقشه بی صهيونيستِ گوشة خاور ميانه



حرف های  قلدرانه ، احمقانه ، خود سرانه



پر هزينه ، پر ضرر ، بی فايده ،  بَس  ناشيانه



از رجايیِ زمانه ،



باورش گشته که هست او :



يک پديده !      معجزه در اين هزاره !



يک دو سه   مزدورِ   پرگو



در کنارش نيز، هر دم



می روند اين سو و آن سو



می کنند از او ستايش ، همچو ناجیّ ِ زمانه



ليک امّا



اندرون مملکت آنچه  نمايان



سايه  شوم فساد و نکبت و فقر و فغانِ بينوايان



با  دو پای کودکانه می دويدم  همچو آهو



گه به اين سو ، گه به آن سو



دور می گشتم زخانه



در ميان مدح و روضه



اندرون بحث و شورا  و کلاس و مدرسه،  واندر رسانه



می شنيدم دم به دم



از هر فکور و صاحب انديشه و جزئی اراده



داستانهای مخوفی  بهر اين ملت فِتاده





می شنيدم



از لب شيرين پيران خردمند



مستمر  اين برترين و بهترين پند :



آه ای خوش باوران کم سوادِ پر افاده



اين چنين بی فکر و تدبير و درايه



مرز و بوم و مملکت کردن اداره



آخر ای مستان قدرت ، اين روش  تا کی ادامه؟



اندک اندک رفته رفته



تيرگی  ، افسردگی  ، بيچارگی،درماندگی



بر پهنه اين کشتی در گل نشسته ،



گشته چيره



حيف امّا کز سر خيره سری ، خود محوری ، کوته خيالی



در نگاه اين جماعت



جملگی انديشمندان زمانه



يا که مزدورِ اجانب



يا که اهل پول و مايه، مافيای مسکن و بانک و قاچاق ، تحت الحمايه



هر که باشند ، از برای خيرخواهی



هرچه گويند و نويسند



غير مسموع و زياده !



ای دريغ از يک جواب صادقانه! عالمانه!



آری اينک



جهل او چون تيغِ برّان



می زند از بن



نهالِ جاودانِ  اقتصاد و علم و تحصيل و اراده

می شنيدم اندر اين دوران پر رنجی که دانی



رازهای تلخی از آينده اين خاکِ پاکِ  باستانی



بشنو از من ، کودکِ من



از زبان مامِ ميهن :



مرز و بوم پاک ايران



پرگهر مهد دليران



خطة يکتاپرستان



سرزمين  مهر و ايمان



يک رئيس جمهور نادان



کرد ویران، کرد ویران، کرد ویران












ای خدا در سال نو این وضع را پایان بده
هر چه تا حالا ندادی را بیا الان بده
یا به مسئولین بی وجدان ما وجدان بده
یا به محرومان بی سامان ما سامان بده
یا که نان کل آقازاده ها آجر نما
یا به ما هم مثل آنان جای آجر نان بده
سیل، آتش، زلزله، ویروس، بنزین، اختلاس
قسط‌ بندی کن به ما هر سال، یک بحران بده
مشکلت با ما مسلمانان دقیقاً چیست، هان ؟
خب دو تا بحران ببر به سایر ادیان بده
کشور ما را اگر شادی ندادی، پیشکش
لااقل غم را نده با پارچ، با لیوان بده
یا بگیر اندوه لبنان را که ما را میکُشد
یا به لبنان هم کمی اندوه از ایران بده
یا به ما هم یک وزیر خارجی اعطا نما
یا به آنها یک رئیس خادم از سمنان بده
روزی سارا کجا و روزی دارا کجا ؟
یا نده روزی و یا هم لااقل یکسان بده
یا نفرما خلق موجودی و وقتی خلق شد
ابتدا تبعیض را بردار و بعدش جان بده
کفرآلود است اگر اشعار من شرمنده‌ ام
یا بگیر این ذوق را یا هم کمی ایمان بده


شروین_سلیمانی

از ماست که بر ماست شعار ِخودمان بود
آن دزد پدرسوخته یار ِ خودمان بود

راهی که از آن دزد به کاشانۀ ما زد
در اصل همان راهِ فرار خودمان بود 

دادیم به او قدرت و توی سرمان زد
این‌ میوۀ ممنوعه ویار خودمان بود

می‌گفت درآرم پدر فقر ولی حیف
چیزی که درآورد دمار خودمان بود

سهم همه را خورد ولی سیر نمیشد
بی‌وقفه سر سفره کنار خودمان بود 

گفتند به دشمن بد و بیراه بگویید
دشمن ولی از ایل و تبار خودمان بود 

گفتند خرش میرود ایشان همه جا خوب
معلوم شد اما که سوار خودمان بود 

تقصیر کسی نیست اگر ماست‌مان ریخت
ظرفی که تَرک داشت تغار خودمان بود 
شاعر: دکتر سوگل مشایخی

 با پاي خود رفتيم و هي گفتيم تقدير
 در گِل نشستيم و به خود بستيم زنجير
 تا راحت وجدانمان بر هم نريزد هر درد را با حكمتي كرديم تفسير
 تقويم ها گفتند و ما باور نكرديم يك عمر در پرواز خود كرديم تاخير
 ما تيشه را بر ريشه ي خود مي زنيم و اي واي بر دستِ رها گشته ز تدبير
 از ماست هر ظلمي كه در هر لحظه بر ماست اين است رمز حركت و آغاز تغيير


------------------------------------------------------------------------------------------

شعری از عشقی


این مجلس چارم بخدا ننگ بشر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟
هر کار که کردند ضرر روی ضرر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟
 
این مجلس چارم خودمانیم ، ثمر داشت ؟ ..... و اله که ضرر داشت
صد شکر که عمرش چو زمانه بگذر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟

دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت...باد همه در رفت
ده مژده که عمر وکلا عمر سفر بود...دیدی چه خبر بود
 
دیگر نکند هو نزند جفت مدرس ..... در سالن مجلس
بگذشت دگر مدتی ار محشر خر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟

دیگر نزد با قر و قنبیله معلق......یعقوب جعلق
یعقوب خر بارکش این دو نفر بود...دیدی چه خبر بود

سرمایه بدبختی ایران دو قوام است...این سکه بنام است
یک ملتی از این دو نفر خون بجگر بود...دیدی چه خبر بود

آنکس که قوام است و بدولت همه کاره است...از بسکه بود پست
در بی شرفی عبرت تاریخ بشر بود...دیدی چه خبر بود

بر سلطنت آنکس که قوام است و بخوبر...شد دوسیه ها پر:
زین دزد که دزدیش ز انداز، بدر بود...دیدی چه خبر بود
 
هر دفعه که این قحبه رئیس الوزرا شد ..... دیدی که چه ها شد
ایندوره چه گویم که مضارش چقدر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟

آنروز که در جامعه آن نهضت خر شد...دیدی چه خبر شد
از غیظ جهان در نظرم زیر و زبر بود...دیدی چه خبر بود

این مسئله کی منطقی اهل نظر بود...دیدی چه خبر بود
از من به قوام این بگو الحق که نه مردی...زینکار که کردی
ریدی بسر هر چه که عمامه بسر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟
 
من دشمن دین نیستم اینگونه نبینم ..... من حامی دینم
دستور ز لندن بُد و با دست دگر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟

با آشتیانی ز چه این مرد کم از زن...شد دست بگردن
ایکاش که بر گردن این هر دو تبر بود...دیدی چه خبر بود

آنکس که زند این تبر آن سید ضیا بود...او دست خدا بود
بر مردم ایران بخدا نور بصر بود...دیدی چه خبر بود

کافی نبود هرچه ضیا را بستاییم...از عهده نیاییم
من چیز دگر گویم و او چیز دگر بود...دیدی چه خبر بود

دیدی که مدرس وکلا را همه خر کرد...درب همه تر کرد
در مجلس چارم خر نر با خر نر بود...دیدی چه خبر بود

شهزاده ی فیروز همان قحبه ی خائن...با آن پُز چون جن
هم صیغه «کرزن»بُد وُهم فکر ددر بود...دیدی چه خبر بود

خواهر زن کرزن که محمد ولی میرزاست...مطلب همه اینجاست
چون موش مدام از پی دزدیدن زر بود...دیدی چه خبر بود

سید تقی آن کلفت ممد ولی میرزا...مجلس چو شد اقنا
این جنده زن افسرده تر خفته ذکر بود...دیدی چه خبر بود

هرچند که یعقوب بنام است به پستی...در دزد پرستی
این مرد کزان مرد که هم مرد که تر بود...دیدی چه خبر بود

آن شیخک کرمانی زر مسلک ریقو...کم مدرک و پُر رو
هر روز سر سفره ی اشراف دمر بود...دیدی چه خبر بود

شد مصرف پر چانگی شیخ محلات...مجلس همه اوقات
خیلی دگر این شیخ پدر سوخته لچر بود...دیدی چه خبر بود

آقای لسان عرعر و تیز و لگدی داشت...خوب این چه بدی داشت
چون چاره اش آسان دو سه من یونجه تر بود...دیدی چه خبر بود

می خواست «ملک» خود برساند به وزارت...با زور سفارت
افسوس که عمامه برایش سر خر بود... دیدی چه خبر بود

آن شیخک خولی پز و بدریخت امین نیست...اینست و جز این نیست
آنکس که رخش همچو سرین بز گر بود...دیدی چه خبر بود
 
تسبیح به کف جامه تقوای به تن شد ..... خواهان وطن شد
گویم ز چه عمامه بسر در پی شر بود ..... دیدی چه خبر شد ؟
 
عمامه بسر هر که که بنهاد دو کون است ..... یک کونش که کونست
آن گنبد مندیل سرش کون دگر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟

آن مردکه ی خر که وکیل همدان است...دیدی که چسانست
یک پارچه کون از بن پا تا پس سر بود...دیدی چه خبر بود

آن معتمدالسلطنه ی خائن مأبون...در پشت تریبون
یکروز که از جایگه خویش پکر بود...دیدی چه خبر بود

میگفت که بر کرسی مجلس چو نشینم...از دست نشینم
راحت نیم کرسی ام ای کاش ذکر بود...دیدی چه خبر بود

اغلب وکلا این سخن از وی چو شنیدند...احسنت بگفتند
دیدند در این نطق بسی حسن اثر بود...دیدی چه خبر بود

افسار وکیل همدان را چو ببستند...یاران بنشستند
گفتند که این ماچه خر آبستن زر بود...دیدی چه خبر بود

این مجلس چارم چه بگویم که چها داشت...«سلطان علما» داشت
پس من خرم این مرد که گر نوع بشر بود...دیدی چه خبر بود

از بسکه شد آبستن و زایید فراوان...قاطر شده ارزان
گویی کمر آشتیانی ز فنر بود...دیدی چه خبر بود

این مجلس شورا نبد و بود کلوپی...یک مجمع خوبی
از هرکه شب از گردنه بر دار و ببر بود...دیدی چه خبر بود

هرگز یکی از این وکلا زنده نبودی..... پاینده نبودی
این جامعه زنده نما زنده اگر بود..... دیدی چه خبر بود؟

تنها نه همین کاخ سزاوار خرابیست..... این حرف حسابیست
 ایکاش که سرتاسر قم زیر و زبر بود..... دیدی چه خبر بود؟

ای قم تو چه خاکی که چه ناپاک نهادی..... تو شهر فسادی
 از شر تو یک مملکتی پر ز شرر بود..... دیدی چه خبر بود؟

ا
این طبع تو "عشقی" بخدائی خداوند ..... از کوه دماوند:
محکمتر و معظم تر و آتشکده تر بود ..... دیدی چه خبر بود ؟


------------------------------------------------------------------------------------------


سیمین بهبهانی با نام شناسنامه ای سیمین خلیلی متولد بیست و هشتم تیرماه ۱۳۰۶ در شهر تهران است. بهبهانی در طول ۸۷ سال عمر خود ۲۰ کتاب منتشر کرده است که حاوی بیش از ۶۰۰ غرل هستند. او به نیمای غزل نیز معروف است.
به این دلیل به او نیمای غزل می گویند که غزل هایش را با وزن های بی سابقه ای می سروده است...

ــــــــــــــــ🌹🍃

"در آتش دو دیوانه
شعری از #سیمین_بهبهانی


انتشار این شعر سیمین بهبهانی در ماه‌نامه «نامه» به مدیریت کیوان صمیمی موجب شد که این ماه‌نامه توقیف شود. مقامات این شعر را توهین به روح‌الله خمینی تعبیر کردند و ماه‌نامه را توقیف کردند. بعدها و پس از سال ۱۳۸۸- ۲۳ خرداد- کیوان صمیمی به زندان افتاد و مدت شش سال را در زندان گذراند.



بهار، بازهم سبزی؟ چرا ترا نمی‌بینم؟
تو آشکار و من بینا؛ ولی چرا نمی‌بینم؟

بهار، باز گل‌پوشی؟ نگین ِ ژاله در گوشی؟
چه قصّه رفته با چشمم؟ چرا تو را نمی‌بینم؟

... کجا تگرگ می‌بارد که تخم مرگ می‌بارد
نصیب ِ عالم از بالا بجز بلا نمی‌بینم

در آتش ِ دو دیوانه، دو قطعه شد دو ویرانه
روانه خون ِ خلقی را چنین روا نمی‌بینم

مگر بدان نظر دوزی که مرگشان شود روزی
که من جز این دو، پیروزی زماجرا نمی‌بینم

بهار رنگ خون داری، نشاط کو؟ جنون داری!
که مرگْ کمتر از برگت، به شاخه‌ها نمی‌بینم


#سیمین_بهبهانی
------------------------------------------------------------------------------------------

گویند که هردرد و بلایی به جهان است
تقصیر نمایان شدن موی زنان است

چون شال زنان رفته عقب توی خیابان
وضعیت اقلیم چنین درنوسان است

کولاک به پا گشته به ایلام و سنندج
در حاشیه لوت ببین سیل روان است

عریان شده گیسوی زنی بر لب یک رود
این جرم و گنه موجب خشکیدن آن است

از لرزش اندام زنی بوده به یک رقص
گر زلزله در جهرم و رشت و همدان است

افتاده اگر آتش قهری به 
پلاسکو

چون موی زنان در ملاء عام عیان است

یا جام شرابی شده نوشیده به یک بزم
طوفان شن و ماسه به اهواز وزان است

یک خواب بدی دیده بزرگی که ز ساپورت
آتش ز دماوند به حال فَوَران است

گویی که خداوند فقط 
داخل ایران

آنهم فقط از پوشش زنها نگران است..!!

------------------------------------------------------------------------------------------
قوم خویش را بگوی که پادشاهان عجم را بد نگویند

در تواریخ چنانست که پنج هزار سال سلطنت عالم تعلق به گَبران و مُغان داشت و این دولت در خاندان ایشان بود زیرا با رعایا عدل می کردند و ظلم روا نمی داشتند

در خبر است که خدای تعالی به داود علیه السلام وحی کرد که قوم خویش را بگوی که پادشاهان عجم را بد نگویند و دشنام ندهند که ایشان جهان را به عدل آباد کردند تا بندگان من در وی زندگانی کنند.



عقل و انصاف دان نه کفر و نه دین

آنچه در حفظ ملک در کارست


عدل بی دین نظام عالم را

بهتر از ظلم شاه دیندارست



عبادت بی صداقت حقه بازیست

اساس مسجدش بتخانه سازیست

چرا انسان نمی خواهد بداند

وضوی بی صداقت آب بازیست

------------------------------------------------------------------------------------------




از كنار دجله روزی بایزید
میگذشت او جمله با خیل مرید
ناگهان از بام عرش كبریا
خورد بر گوشش كه ای شیخ ریا
میل آن داری كه بنمایم به خلق
تا چه پنهان كرده ای در زیر دَلق
تا خلایق سنگبارانت كنند؟
دست بسته بر سر دارت كنند؟
گفت یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم
تا خلایق از ستایش كم كنند
از نماز و روزه و حج رم كنند؟
پس ندا آمد كه ای شیخ فتن (فتنه)
نی ز ما و نی ز تو، رو دم مزن
عطار نیشابوری


و گفت: 
بیزارم از آن خدای که به طاعت من، از من خشنود شود و به معصیت من، از من خشم گیرد. پس او خود در بند من است تا من چه کنم! 

تذکرةالأولیاء/عطار
------------------------------------------------------------------------------------------
میگن منبر را از چوب درخت گردو میسازند که بسیار محکم و با کیفیت است. درخت گردو علاوه بر چوب مرغوب سایه و بار خوبی هم دارد اما درخت چنار میوه ندارد سایه درست حسابی هم ندارد و ازش چوبه دار میسازند
 دعوای این دو درخت در شعر بلند شهریار شنیدنی ست!
گفت با طعنه منبری به چنار:
سرفرازی چه میکنی؟ بی بار!
نه مگر ننگ هر درختی تو؟
کز شما ساختند چوبه دار
پس بر آشفت آن درخت دلیر، رو به منبر چنین نمود اخطار:
گفت: گر منبر تو فایده داشت کار مردم نمی کشید به دار.

------------------------------------------------------------------------------------------


فروغ فرخزاد



این شعر و گوینده آن ناشناخته است ولی در فضای مجازی بعنوان فروغ پخش شده است

برای شنیدن صدای گوینده  اینجا را کلیک کنید





پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن
من که بیدار شدم, این همه فریاد نزن!

توی ذهن تو نماز است فقط! میدانم
پدرم! چشم! فقط داد نزن! میخوانم!

من از امروز, مسلمانِ مسلمان, باشد!
کار هر روز وشبم خواندن قران, باشد!

هر چه گفتی تو قبول است, فقط راضی باش
پدرم! جان علی از پسرت راضی باش

کاش بنشینی و یک لحظه فقط گوش کنی!
کاش یک لحظه به حرف پسرت گوش کنی!

حَجَر از حافظه ها پاک شده...می فهمی؟
پسرت صاحب ادراک شده, می فهمی؟

به خدا حق, همه ی آنچه تو می گویی نیست!
پدرم! حضرت حق آنکه تو می جویی نیست!

پدرم! ما همه در ظاهر دین بند شدیم
همگی منحرف از دین خداوند شدیم

غربت عقل نمایان شده امروز پدر!
نام عباس علی نان شده امروز پدر!

دین نگفته ست ز خون شهدا وام بگیر!
کربلا رسم کن از گریه کنان شام بگیر!

شش دهه هر شب و هر روز سرش را کندند
در خفا آآه! به ریش همه مان می خندند!

بردن نام علی رمز مسلمانی نیست
دین به اینقدر عزاداری طولانی نیست

علی از قوت جهان لقمه ی نانی برداشت
قدم خیر که برداشت نهانی برداشت

جانفدا؟ شیعه؟ محب؟ دوست؟ کدامی ای دوست؟
تو خودت حکم کن! اینجا چه کسی پیرو اوست؟؟

مال مردم خوری و گردن کج پیش خدا؟؟
در سرا با پری و توی حرم با مولا؟؟

کرکسان که به شکم بارگی عادت کردند
گرگها نیز به خونخوارگی عادت کردند!

مومن واقعی آنست که الگو باشد
آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد

هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست
پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!

دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!
به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!

دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟
دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟

دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟
دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟

دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟
دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟

دین نگفته ست ببر آبروی مومن را
دین نوشته است بخر آبروی مومن را

به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم
ناخدا جان! همه در غیر خدا غرق شدیم

دل خوشی مان همه این است:مسلمان هستیم
فخر داریم که: ما پیرو قرآن هستیم

ما مسلمان دروغیم!... مسلمان فریب!
همه ی دغدغه مان این شده: گندم؟ یاسیب؟...

هر که از راه رسید آبروی دین را برد!
هر که آمد فقط از گرده ی این مذهب خورد!

آب راکد بشود، قطع و یقین می گندد!
غرب یکدست به دینداری مان می خندد!

در نمازت "خم ابروی نگار" آوردی!
با عبادات چنین, گند به بار آوردی!

هرچه را گم بکنی وقت نمازت پیداست
اصلا انگار نه انگار خدا آن بالاست!

چه نمازی ست که یک ذره خدایی نشده؟
این نمازی ست زمینی و هوایی نشده!

پاره کن رشته ی تسبیح و مرنجان دین را!
اینهمه کش نده این مد " و لا الضااااااالین" را!


------------------------------------------------------------------------------------------




https://youtu.be/z8qeHo8TAR0
لینک یوتیوب با صدای حسن شجائی

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یك لحظه اول
كه اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یكدیگر ویرانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
كه در همسایه صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم
بر لب پیمانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
كه می دیدم یكی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمایان
سبحه صد دانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یكی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را كو به كو
آواره و دیوانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سرا پای وجود بی وفا معشوق را
پروانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بعرش كبریایی با همه صبر خدایی
تا كه میدیدم عزیز نابجایی ناز بر یك ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
كه میدیدم مشوش عارف عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم كش
بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فكری
در این دنیای پر افسانه می كردم

عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم
همین بهتر كه او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتكاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یك نفس كی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میكردم
عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد
معینی كرمانشاهی


------------------------------------------------------------------------------------------






کز تو ای دوست یکی نکته تمنّا دارم 
بر سر تربت من بی می و مطرب منشین

تا به گوش تو رسد گوشه ای از اسرارم
من به زاغان سیه پوش جهان مظنونم
وز کلاغان دغا تا به ابد بیزارم
سنگ این گور بر این کوردلان خواهم کوفت
ناگهان گر سر از این خاک لحد بردارم
خوبرویان مگر از فارس به قم کوچیدند
که چنین می رسد از نکبت قم آزارم؟
گم شوید از سر گورم که صبا ره گم کرد
زین سیاهی که درین دایره شد دیوارم
تربت حافظ ازین شب صفتان خالی باد
تا نه با بیم عسس ، یار کند دیدارم!

دغا = فریب کار
عسس = پلیس

---------------------------------------------------------------------------------


محمد مهدوی فر به اتهام سرودن شعر به دادگاه احضار شد.

محمد مهدوی فر تخریب چی و غواص دفاع مقدس به اتهام سرودن مثنوی ۳۲ بیتی الفبا ، با شکایت اطلاعات سپاه کاشان، دوباره به دادگاه احضار شد.

این شعر:

 

« الفبا »

آ مثل آزادی بر ما شد ارزانی

آ مثل آب و برق شد مفت و مجانی

 

ب مثل یک باتوم در دست مردی شوم

روزی که می بارد بر ملتی مظلوم

 

پ پول ایرانی خاکش به سر گشته

در خواب می دیدم شاهی که برگشته

 

ت چون تجاوزگر در داخل زندان

دیگر نمی گویم از دختر ایران

 

ث ثبت دوران شد افعال زشت ما

نفرین و لعنت بر محصول کشت ما

 

ج جنتی زنده پویا و پاینده

ج جنتی جوک شد اسباب هر خنده

 

چ چاه نفت ما پولش کجا رفته

پول زبان بسته آخر چرا رفته

 

ح چون حجاب زن از کودکی تا گور

یا با زبان خوش یا با زبان زور

 

خ مثل خلخالی آدمکشی عالی

با این همه جانی جایش ولی خالی

 

د اول داعش محصول نادانی

خیلی شبیه ماست او در مسلمانی

 

ذ اول ذلت بیچاره این ملت

با این همه معتاد کو عامل و علت

 

ر اول رهبر ر آخر رهبر

ما جملگی یک تن او جمله بر ما سر

 

ز مثل زن مثل زن های معمولی

گفتم چرا می گفت از درد بی پولی

 

ژ ژنده پوش شهر یک کودک کار است

این طفلک معصوم کارش به اجبار است

 

س سایه ستار با عشق می رقصید

روزی بهشتی شد زیر کتک خندید

 

ش مثل یک شیاد بی رحم و بد رفتار

رحمت هزاران بار بر کرکس و کفتار

 

ص صورت ناهید زیباتر از خورشید

اما اسید جهل او را ز هم پاشید

 

ض ضجه ی انسان بر آسمان می رفت

شهریور ژاله مرداد شصت و هفت

 

ط چون طناب دار بالا و پر باریم

ما رتبه ی اول را در جهان داریم

 

ظ ظاهرش مثل پیغمبر خاتم

بویی نبرده او از خلقت آدم

 

ع عین عمامه دور سر طاغوت

فرجام هر طاغوت آخر شود تابوت

 

غ غزّه را باید با پول ایران ساخت

از پول نفت ما هر دفعه باید باخت

 

ف فتنه گر یاغی مطرود و بی ایمان

هشتاد و هشت درصد از مردم ایران

 

ق مثل هر قتلی که جیره ای باشد

چون دانه ی تسبیح زنجیره ای باشد

 

ک مثل کهریزک یک جای وحشتناک

چندین جوان پاک برده به زیر خاک

 

گ مثل گورستان «کز خاوران خیزد

فریاد انسان هاست کز نای جان خیزد»

 

ل مثل لبنانی ارجح به ایرانی

این سفره پر بود از شب های بی نانی

 

م مثل یک مسئول مسئولِ پاسخگو

پاسخ نمی گوید بر هر که الا هو

 

ن اول نعلین ن آخر نعلین

هر فتنه هرجا شد زیر سر نعلین

 

و اول والی والی ولایت داشت

هرکس هرآنچه کاشت او مطلقاً برداشت

 

ه هسته ای گشته یک ملت خسته

با اندکی نرمش او هسته را بسته

 

ی یحتمل فردا شاعر غمین باشد

یا در رجایی شهر یا در اوین باشد.

 


------------------------------------------------------------------------------------------

ای برادر بابت ناموس ایشان غم مخور
تو در اینجا نه پی امر به معروف آمدی

در همین حدی که مفتی میخوری نان غم مخور
میزبان را گو که حال شیعه و سنی بدان
گر زند مهمان لگد بر تخم مهمان غم مخور
بمب پوتین گر دو روزی جان مردم را گرفت
ای اوباما، مرگ «بو»* از بهر آن جان غم مخور
بمب آمریکا اگر یک روز و یک شب در میان
اشتباهی میخورد بر فرق افغان غم مخور
گفت سردارِ سلیمانی ابا بشار اسد
تا ترا عظماست کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در منا وقتی به شوق کعبه خواهی زد قدم
گر فتادی چون تاپاله، ای مسلمان غم مخور
یا اگر افتاد در مسجد به رویت جرثقیل
چون ترا بر لطف حق شکرست و ایمان غم مخور
در جوار حق تلف گشتن مقدس آرزوست 
گر که حاجی کشته شد در عید قربان غم مخور
غم نخوردن کار انسان های صاحب درد نیست
جان هادی لااقل در حد امکان غم مخور
هادی خرسندی

------------------------------------------------------------------------------------------






در پی اهانت امیر عاملی به استاد شجریان توسط انتشار شعری در خبرگزاری فارس، توجه شما را به متن این شعر و همچنین جواب استاد شجریان به این شعر جلب می کنم:

خبرگزاری فارس، سروده امیرعاملی علیه محمدرضا شجریان را منتشر کرد..

در مقدمه این شعر آمده است:
« در پاسخ به منافقانی که می‌خواهند با صدای سوخته‌ شجریان، مردم ایران را تحقیر ‌کنند؛ مردمی که سرافراز و عاشقند، مردمی که از جنس شقایقند..»


گم شدی آوازه خوان پیر ما،
گم شدی آخر به زیر دست و پا،
کرد بیگانه تو را ابزار خویش،
خود شدی تا نور حق دیوار خویش،
ربنایت، چون خودت از یاد رفت،
خیل شاگردان، هلا! استاد رفت..
رفته‌ای از پیش ماها دور، حیف،
در سر پیری شدی مغرور، حیف،
مطرب عهد شبابم بوده‌ای،
مزه نان و کبابم بوده‌ای،
خوب می‌خواندی، صدایت خوب بود،
بعد تاج اصفهان، مطلوب بود..
میزدی چه چه، برای شیخ و شاب،
با نوای تار و تنبور و رباب،
هست ساز اینک، ولی آواز نیست،
یک در گوشی، به سویت باز نیست،
تا نپیوندی عزیزم بر زوال،
کاشکی بودی مرید اعتدال،
مکر آمریکا تو را منفور کرد،
زرق و برق غرب، چشمت کور کرد!
چونکه پیراهن دو تا شد، بد شدی،
مثل آن مطرب که بد می‌زد، شدی،
«سایه»ات فرموده بود، آوازه‌خوان!
که مرید پیر دل باش و بمان..
لیک ‌ای مطرب! دریغا که غرور،
کرد از مردم تو را، صد سال دور..!
وقت پیری ناز کردی با همه،
ناز را آغاز کردی با همه..!
ناز کم کن، سوی ملت باز گرد،
کم بگو از یأس، ای استاد زرد..!


پاسخ استاد شجریان:

مطلع گردیدم که این بنده را مورد خطاب قرار دادید..
با اینکه از فن شعر سرایی، بهره چندانی ندارم..
لیک چند بیتی فی البداهه و بی ویرایش در جوابتان نگاشته شد..
باشد که قضاوت بین ما، واگذار شود به ملت بزرگ ایران..

 خاک پای ملت ایران - محمد رضا شجریان


گم نخواهد شد صدای ِ ناز من،
چونکه از دل می رسد آواز من،

این نه آواز من و ساز من است،
این صدای سالهای میهن است..

ربنا خواندم که ملت روزه بود،
روزه ی دل بود و غمها می فزود..

من صدای شادی این مردمم،
من خودم، آزادی این مردمم..

حیف عمری را که جهل آمد پدید،
حیف ملت! رنگ آزادی ندید...!

من نه پیرم، آنچه را گفتی حسود،
پیر راهم دان، به هر بود و نبود..

مطربم خواندی عزیزا، جاهلی؟
جاهلی؟ نه ،نه، بلکه عاملی..

تاج را قدرش شناس ای بی خرد،
ای که خواندی ملتی را رنگ زرد!

ملتی را گر ندیدی، مرده ای،
چوب رب را بی صدا تو خورده ای!

این نشان است تا روی رو به زوال،
هرکه شد خارج ز مرز اعتدال..

قدر "سایه" می شناسی ای عدو؟
او که هجرت کرد از رفته بر او..

سایه خورشیدست در این آسمان،
گرچه گفته ست او مرا آوازه خوان،

خانه ی من شد دل پیر و جوان،
معبد عشاق دل شد، آستان..

من غرور خود ز ملت یافتم،
نی به زر یا زور، قدری یافتم..

ناز را بازار ملت می خرد،
ملتی نامم به عزت می برد..

من اگر خاشاک باشم بهتر است،
بهتر از آنکس که مخدوم زر است..

خادمش افسوس، نادان است و بس،
کی شناسد فرق زر با جمله خس؟!

من اگر پیرم ولی مستغنیم،
بی نیاز احترامم، دون نیم..

گوشه گوشه، نام من آواز شد،
آگهی شعرت به کین، همساز شد!

جاهلا! زین بیش تو، یاوه مگو،
رو ره عشق مرا ای دل، بپو..!


------------------------------------------------------------------------------------------


 


کار خراب است...

گر تن بدهی ، دل ندهی ، کار خراب است....

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است ....

گر دل بدهی ، تن ندهی ، باز خراب است....
کار خراب است...

گر تن بدهی ، دل ندهی ، کار خراب است....

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است ....

گر دل بدهی ، تن ندهی ، باز خراب است....

اینبار نه جام است و نه نوشابه ، سراب است....

دریا بشوی ، چون به دلت شور عبور است....

نوشیدن یک جرعه زجام تو عذاب است....

باران بشوی چون که تنت بر همه جاریست....

کی تشنه شود سیر ، فقط نام تو آب است....

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند....

چون دغدغه ی مردم این شهر حجاب است....

تن را بدهی ، دل ندهی ، فرق ندارد....

یک آیه بخوانند ، گناه تو ثواب است....

مرغان هوایی چو بیفتند در این دام....

فرقی نکند کبک ، و یا ، جوجه عقاب است....

صیاد در این دشت مصیبت زده کور....

هر مرغ به دامش برسد ، نام ، کباب است....

هر مشتی غضنفر که رسد از ده بالا....

بر مسند قدرت چو زند تکیه ، جناب است....

اصلآ سخن از تجربه و علم و توان نیست....

شایسته کسی است که با حکم و خطاب است....

در دولت منصور که یک سکه حساب است....

تنها سند ساخت یک صومعه ، خواب است....

اینجا کسی از مرگ بشر ترس ندارد....

ترس از شب قبر است و سؤال است و جواب است....

ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر....

در کشور من ارزش انسان به نقاب است.

شاعر : فریدون فرخزاد

اینبار نه جام است و نه نوشابه ، سراب است....

دریا بشوی ، چون به دلت شور عبور است....

نوشیدن یک جرعه زجام تو عذاب است....

باران بشوی چون که تنت بر همه جاریست....

کی تشنه شود سیر ، فقط نام تو آب است....

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند....

چون دغدغه ی مردم این شهر حجاب است....

تن را بدهی ، دل ندهی ، فرق ندارد....

یک آیه بخوانند ، گناه تو ثواب است....

مرغان هوایی چو بیفتند در این دام....

فرقی نکند کبک ، و یا ، جوجه عقاب است....

صیاد در این دشت مصیبت زده کور....

هر مرغ به دامش برسد ، نام ، کباب است....

هر مشتی غضنفر که رسد از ده بالا....

بر مسند قدرت چو زند تکیه ، جناب است....

اصلآ سخن از تجربه و علم و توان نیست....

شایسته کسی است که با حکم و خطاب است....

در دولت منصور که یک سکه حساب است....

تنها سند ساخت یک صومعه ، خواب است....

اینجا کسی از مرگ بشر ترس ندارد....

ترس از شب قبر است و سؤال است و جواب است....

ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر....

در کشور من ارزش انسان به نقاب است.

شاعر : فریدون فرخزاد


-------------------------

خرافات
                             
                            ما امت بيچاره و در بند نمازيم،
                            دنبال خرافات و سوی قبله درازيم،
                            
                            رفته است ز ياد همگی ايزد دانا،
                            با سنگ سياهی همه در راز و نيازيم
                            
                            از علم گذشتيم و ز دانش ببريديم،
                            دنبال روايات عرب های حجازيم،
                            
                            کشتند به کوفه عربی رابه قساوت،
                            ما سينه زنان درتب و در سوز و گدازيم
                            
                            افتاده به چاهی عربی بدو تولد،
                            هر روز سر چاه بدنبال نيازيم
                            
                            گويند حلال است زنا با زن کافر،
                            علاف حلاليت خوکيم و گرازيم
                            
                            محروم ز ديدار زن و صحبت آنيم،
                            با شير و شتر حال نمودن، مجازيم!
                            
                            با صيغه و تزوير گرفتند بکارت،
                            ما درپی مهريه و عقديم و جهازيم
                            
                            باطل شود "ارکان ديانت" همه با گوز
                            تقصير من و توست، چو ما منبع گازيم
                            
                            رفتن به خلا تابع فتوای امام است،
                            در مذهب ما، ما همگی گله غازيم
                            
                            از ياد ببرديم همه، غيرت و همت،
                            بيچاره و درمانده نذريم و نيازيم
                            
                            بردند همه ثروت ما را به چپاول،
                            ما امت فقريم و همه دست درازيم
                            
                            اين امت بيچاره اگر عقل و خرد داشت،
                            می شد که دوباره وطن از پايه بسازيم
                            
                            سیمین بهبهانی







-----------------------------


وقت است کزین خواب ِ گرانبار درآیید


زین خواب ِ گرانبار ، دگربار درآیید


زنجیر خرافات زتن درگــُسلانید


آفات بروبید و سزاوار درآیید


مسحور ِ سرابید و زبان بستهء پندار


هان ! سِحر بسوزید و ز پندار درآیید


این هرولهء دین همه یغمای شما راست


از چنگل ِ یغماگر ِ بدکار درآیید


چون روح ِ سَحر ظـُلمتِ ظالم نپذیرید


چون روشنی از بام ِ شب ِ تار درآیید


از دام گریزید و به اِقدام گرایید


برجهل بشورید و به اظهار درآیید


بار ِ دگر افتاده در این خانه حریقی


با خانه سیاوش صفت از نار درآیید


دیریست که بازیچهء ابلیس ِ لعینید


از لعنت این عصر ، خداوار درآیید


ایران ِ شما هستی ِ انسان ِ شما بود


هستید ، اگر ار لوث ِ لجنزار درآیید !


ای خفته ضمیران ِ خِرَد مُردهء این خاک


از بستر مرگ آگه و بیدار درآیید


خود حجّت ِ خویشید ، چـُنین درنپریشید


جمعید ، به جمعیّت ِ بسیار درآیید


تا شاد برقصید به سُتخوان ِ ستم بر


از بند ِ ستم رَسته و هشیار درآیید


آیندهء فرزند شما در کفِ دزد است


هان سـَد ِ رَه ِ دزد ِ تبهکار درآیید


دین نیست ، خدانیست ، بهانه ست ! بهانه ست !


این قلعه بکوبید و از آوار درآیید


گم گشتهء گولید که در موکب ِ غولید


با خویشتن از خویش خبردار درآیید


این حقّ ِ شما نیست که در وَهن بمیرید


حقّ است که با وَهن به پیکار درآیید


فریادِ شما صلح ِ جهان راست سرودی


آزاد و سُراینده به بازار درآیید !


آزادی اگر نیست ، امیدی به بشر نیست


با مردم آزاده مَددکار درآیید!



م. سحر
پاریس 23/2/2007


------------------------------------------------------------------------------------------






ز شهری گذشتم خدا قهر بود
زمینش تهی گرچه پر نهر بود
به رخسار مردم عیان فقر بود
ولی ملك حاكم پر از زرق بود
كه همسایه اش واعظِ شرع بود
بجستم كمی اندر احوال شیخ
چگونه كند روز و شب را به خیر
بگفتند كه چاق است و گردن كلفت
به منبر زند هر دم هی حرف مفت
ز حكمش فخیمان به غل بسته اند
به تختش زنان ،می زده خسته اند
به مردم دهد مژده ی مبهمی
جهانِ دگر ، آخرت ، منعمی
كه عشق و شرابی و دارندگی
همیشه بَرَد خیر از این زندگی
زمین و زمان هر دو بی ارزشند
نداری و ناله چه بی آلایشند
بترسید ز نوشیدن از هر شراب
كه در آخرت می نباشد سراب
نگویید سخن بهر نا محرمی
رسند حوریان هیچ نباشد غمی
چو شرحش شنیدم پریشان شدم
به سرعت روانه ز میدان شدم
بشد عایدم توشه محكمی
كه واعظ وجودش جهان را غمی

آهوی دشت زنگاری سابق


--------------
---------------------------------------------------------------------------



شعری که باعث شد اسم بانو سیمین بهبهانی از لیست شاعران معاصر ایران حذف شود

شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیان
میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم
........

سیمین بهبهان
              
-----------------------------------------------------------------------------------------



شَب جمعـــــه شدم به مهمانی
جمــــــعِ یاران، چُنان‌که می‌دانی

بود مُلّایی آن میـــــــــــــان، فَربه
دُنبه بسیــــــــــار بود او گــُــــربه

چَشم‌ها چون دو گوی سـرگَردان
به میــــــانِ جمــــــاعت نِســوان

در پی کَســـــب مال آمـــــده بود
که بسازند مسجـــــــــدی را زود

گفتم ای دوستــــــــان نو و قدیم
صاحبان شعور و عقــــــلِ سَلیـم

بهتــــر آن نیست تا که این اَموال
صَرفِ مـــردم شود تمام و کمال؟

ای بسا مـــــــردم شریف و فقیر
بیوه زن، با یکی دو طفــــل صغیر

که نباشد به سُفره‌شـــــان نانی
حال با این‌همــــــــه پریشــــانی

سَرِ خـــــــود را نهیــــــــد بر قبله
که کنـد واعظـــــی شکم طبله؟!

تف به دینــــی که مسجدش آباد
گــَــــردَد و اُمّتـــَـش به دل ناشاد

زمزمه در میــــــــان یاران شـــــد
پِلــــک مَردَک ز غیظ لــــرزان شد

پس بپرسیــد کیست این مُلحِد؟
که خدا را مُعـــــــانِد است به جِدّ

چون ز یاران شَنیـــــــــــد نام مرا
خشمگیــــــــــن آمدی میان سرا

گفت ای دین سِتیــــزِ چون اَنگَل
ای تو کـَـم از بَهــــــــــــائِم جنگل

نیش خود را مـــَـــزَن به پیکرِ دین
نیک و بد را خــــــــــدا کند تعیین

کار الله را بــــــــه ما بِسِپــــــــــار
که نیاید ز کافـــِـــــری چو تو، کار
چون فضا گشت ساکت وسنگین
گفتمش این حکـــــــایت شیـرین

کـــــِـرمِ مقعد بگفـــــت با مــاری
کـه تو انگل، چه مــــــردم آزاری!

به رگ مــــــــــردمان شَرَنگ زنی
نیش خود را چـــه بی درنگ زنی

خلق را بی‌جــــــهت برَنجـــــانی
دشمن کینـــــــه‌توزِ انســـــــانی

در جوابش بگفــــــت، من مـــارم
مردمــــــــــان بی‌جــــهت نیازارم

سَرِ خود را به کار خـــــــــود دارم
روزی‌اَم از شکـــــــــــــــار می‌آرم

خُنَکای زمیـــــــــــن مرا بِستـَــــر
بر دلِ خـــــــاک می‌گـــــذارم سَر

هرکه از ناکِســــــی سرآرد پیش
بی مُرُوّت، زنم به جــــانش نیش

حال، لَختـی تو بی غرض بنشین
جای خواب و خــوراک خود را بین

گشته ســـــــــوراخِ مقعدت خانه
سنده‌ات گشتــــه قـــــوت روزانه

خون خــوری از جــِــــداره‌ی روده
کار جَــــّد و اَباَت همیــــــن بوده

تا بریننـــــــــد خلــق، تو، سیـری
سهم‌اَت از خــون خلق می‌گیری

پس مـــن این پرسش آورم با تو!
کرم مقعــــد! من انگلــــــم یا تو؟

دودوزه تابستان ١٣٩١
-----------------------------------------------------------------------------------------

ملک الشعرا بهار
 
وطن امروز اسير دو سه تن بيوطن است
انهدام وطن از نکبت اين چند تن است

اين يک لاشخور و آن دگری جغد سياه
اين يکی مرده خور و آن دگری گورکن است

آن شده پيشنماز چمن دانشگاه
واقعاً، قصه او قصه خر در چمن است

عطشِ قاضی اسلام بنازم که چنين
تشنه خون جوان و بچه و مرد و زن است

حاکم شرع به حيوان عجيبی مانَد:
که دُمش گاو و تنش خوک و سرش کرگدن است

هيأت حاکم ما هيئتِ خيرات خور است
هيأت دولت ما، دسته زنجيرزن است

روزگاری که وطن دست کفن دزدان است
عجبی نيست اگر مرده ما بی کفن است
-----------------------------------------------------------------------------------------

 هادی خرسندی

 
های ای سردار هنگ یاکریم
صاحب گردان رحمان الرحیم
تیمسار لشکر زادالمعاد
ناوبان تیپ سعد ابن جواد
بهترین فرمانده حی الفلاح
کره اسب پادگان ذوالجناح
عاقبت این کبکبه، این دبدبه
بر سرت آوار گردد یکشبه
ArteshiFOTO-2.jpg
فعلن از این زندگی لذت ببر
بهر فرزندت دو تا ماشین بخر
پیش مردم ژست سرداری بگیر
قُپه های مردم آزاری بگیر
هارت و پورتی کن به هنگام عبور
گرد و خاکی کن فزونتر از سپور
تا نگنجد مردمان را در خیال
اینکه هستی پاچه خار و پاچه مال
***
پیش از اینها ارتشی دولا نبود
آفتابه پرکن ملا نبود
راست قامت در بر شاه و وزیر
کس نمیگفتش مرا سرپا بگیر!
ارتشی دستش به عنوان سلام
بود بالا و فقط بالا، تمام
حالیا ای دست بالا لشکری
دست خود بسیار پائین میبری
گر که مشتاقی به مالیدن بسی
مال خود مالی به از مال کسی!
گرچه، تو هرگز نخواهی شد درست
چاپلوسی رشته ی تو، شغل توست

همدل و همدست آخوند قمی
در کنار او علیه مردمی
خلق را مأمور خاموشی توئی
لایق صد جور سردوشی توئی
غارت و فجر و جنایت جرم توست
قاتلی پنهان به یونیفرم توست
میدهد شیخ مظفر روزی ات
خشتک او بیرق پیروزی ات
تا شود صادر ز ایشان گوز و گاز
بیرق ات بر پای او در اهتزاز!
در عوض تو دست آقا را ببوس
قپه افزون بایدت پا را ببوس
بوسه ده اول به دست حضرت اش
تا ببینی تازگی ی «طارت»اش!
دست رهبر را بچسب و بوی آن
لطف ادرار پیمبر توی آن
عطر آرووغ امیرالمومنین
طعم استفراغ زین العابدین
چونکه دستش را مبارک دیده اند
چهارده معصوم بر آن ریده اند
ای فدای خامس آل عبا
ماچ را محکم بچسبان، مرحبا
با همین شدت اگر خدمت کنی
بین حزب اللهیان ناپلئونی
—————————
www.AsgharAgha.com
-----------------------------------------------------------------------------------------



ای کسانی که هنوز ایمان نیاو
رده میگویید شاه هم زندان داشت،کسانی که در زندان شاه بودند اگر به دست شما بیفتند با آنها چه میکنید؟
........................................................
من نه شاهی ام نه حزب الهی ام
نه مجاهد نه پِیِ هر راهی ام

نه چپی نه راستی نه ملی ام
نه طرفدار نظام فعلی ام

مردمم ،تنها و بی هیچ ادعا
نیستم اهل شعار و مدعا

لیک از حق هم نمیباید گذشت
بالاخص از آنچه که برماگذشت

چند روز پیش یک شخص پریش
همچو روشنفکرها باصد قمیش

گفت:خوب شاه هم مگرزندان نداشت؟
مردها را اندر آن زندان نذاشت؟

آن زمان هم حبس یا تبعید بود
گاهگاه اعدام وهم تهدید بود

هر مخالف را مخرب نام داد
گاه گاهی حکم قتل وعام داد

گرچه من هم ضد این جمهوری ام
دشمن و خصم رژیم زوری ام

لیک شاهم کشت و در زندان نمود
کرد تبعید و بسی پنهان نمود

...............

پس چنین پرسیدمش:ای ای نیکخو
هان ،چه کس بود اندر آن زندان،بگو؟

غیر رفسنجانی و شخص عمام؟
رهبر عظمی و افراد نظام؟

غیر خلخالی و صد ملا چو او؟
کیست غیر از این حقیران؟خودبگو

پس چه کس آن عده را آزاد کرد؟
هرچه قبرستان که بود آباد کرد؟

چون رها کردند آنها را زبند
اینچنین گردید برما روز،تنگ

گر خرابی کار آن پستان نبود
یا زمکر کار همدستان نبود

این همه مخروبه ها از چیست،هان؟
این خرابیها زدست کیست ،هان؟

حال دارم از تو دیگر پرسشی
گرچه میدانم کمی هم.....کشی

گرکه شاه این عده را زندان نمود
یا زبان از شکوه بر ایشان گشود

تو خودت گر هاشمی یا که عمام
اختیارش دستت افتد یک کلام

صادق خلخالی و امثال او
خود چه خواهی کرد با ایشان؟بگو

گفت آنها را بسوزانم همه
تکّه تکّه میکنم با یک قمه

پس به اوگفتم :که باشد دیکتاتور؟
شاه؟یا تو که بسوزاندی موتور؟

ادعای عدل و دادت ای بشر
پاره کرده کون صدها گاو و خر

لیک در فعلت چو ملا بوده ای
برشتر دولّا و دولّا بوده ای

..............

باز می گویم که شاهی نیستم
در پی بیراه و راهی نیستم

لیک از افراد پر حرف و شعار
دور باید بود و قدری در کنار

این دلم از دست اینها خون شده
سینه ام از خون بسی گلگون شده

عمرمان برفاک رفت از دستشان
کودکی درخاک رفت از دستشان

انقلاب عمر مرا برباد داد
جای فکر هرلحظه بر فریاد داد

از چنان روزی چنین بیچاره ام

غرق در غربت همش آواره ام

ای دوصد لعنت به روشنفکر خر
جاده سازان نظام بی هنر

کون گشادان دهان مانند کون
هر شعارش همچوگوز آید برون

پابلیشر بس که خونت شد بجوش
کم بگو از این کثافتها ،خموش

شاعر:اشکان, معروف به پابلیشر

برای دریافت اشعار دیگر به صفحه اصلی پابلیشر روفته و آن را لایک کنید!
███████████████████

Rajab Publisherمشنگ الشعرا
███████████████████
-----------------------------------------------------------------------------------------



من از شب های تاریک بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ ، از این همه روباه می ترسم

مرا از جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم

من از صد دشمن دانای لامذهب نمی ترسم
ولی از زاهد بی عقل نا آگاه می ترسم

پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم
اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم

اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید اما
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم

من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم

من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدم خودخواه می ترسم

نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان اما
ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم

خدای من ، نمی دانم چرا از تو نمی ترسم
ولی از این برادرهای حزب الله می ترسم

چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم ، ولی گاهی
از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم

کیوان هـــــاشـــمی
-----------------------------------------------------------------------------------------




به سال هزار و سیصد و پنج و هشت - خبر های بد چو خوب پخش بگشت
خبر چو درز کرد درون بهشت  - که آخوند به تخت کیان بر نشست
بشد روح رستم در عذاب - از اخبار مربوط به آن انقلاب
هراسان به در گاه یزدان دوید -  به خاکش افتاد و به سویش خزید
دهان پر ز آه و ز سینه فقان  - هم اشکش چو سیل از دو دیده روان
که ای افریننده ی خاک و آب  - شنیدم که اوضاع شده بس خراب
که در ملک جمشید و گیو قباد  - به پا گشته دستگاه ظلم فساد
شنیدم که آخوند شده راس کار  - که جای عمل را گرفته شعار
که بر کرسی موبد موبدان  - لمیدست ملای چیز در فلان
صد وریده فتوی ز علم زیاد  - که مردم مال خره اقتصاد!
پی لغو آئین نوروزی است  - عجب جاکش رذل پفیوزی است
به جای دری واژه تازی است -  به جای گذشته کنون ماضی است
سپاه دلیران شده تار و مار  - ز نیرنگ روحانی جیره خوار
به راس سپاه جای من نامدار -  یکی دزد جیب بر ز دروازه غار
و از دست یک مشت گه بی بخوار -  شده زندگی بر همه زهر مار
همه تاروپود وطن پاره است  - تو گوئی ابلیس همه کاره است
نظر چیست شما را عالیجناب؟  - که این انقلاب است یا منجلاب؟
بود خواهشم از تو پروردگار  - میفکن از امروز به فردا تو کار
بده رخصتی تا به گرز گران -  بکوبم بنیاد ویرانگران
شنیدم که قم مرکز فتنه است -  همه کار آخوند بد کینه است
مرا هفت روز مرخصی لازم است -  چون این بنده فردا به قم عازم است
خداوند چو در خواست رستم شنید  - غری زد سگرمه به هم کشید
کمی من ومن کمی فس و فس -  دوتا سرفه کرد و کمی خس و خس
سراپای رستم ورانداز کرد  - سپس لب چنین بر سخن باز کرد
جهان پهلوانا حواست کجاست؟ -  پریشانی خاطرت پس چراست؟
چه سال بر هزار است اکنون فزون -  که پارسی از ایران برفتست برون
به غیر از جمعی انگشت شمار  - نماندست به جای ز آن نژاد و تبار
ز تازی و ترک و مغول گشت پدید  - چه قومی که مانند آن کس ندید!
همه فاسد و راشی و مرتشی  - ز بازاری و کاسب و ارتشی!
همه مدعی حاسد و کینه توز  - وکیل و وزیر شاطر و پینه دوز!
نباشد چو در دفع ظلم متفق -  چه باشد بهتر از این مستحق؟
جهان پهلوان چون شنید آن سخن -  ز بهت باز ماندش دماغ و دهن!
به دوردست دو چشمش کمی خیره شد -  سپس ناگهان خشم بر او چیره شد
ز جایش جهید همچو تیر از کمان  - کمی هم کف آورد به دور دهان!
فکند برگه ی مرخصی روی میز -  به یک حالت پر ز قهر و ستیز
گرفت دست یزدان مبهوت به دست  - بزد مهر تصویب به برگ وبجست!
پرید روی رخش و کشیدش ز دم -  فرود امد از عرش در اطراف قم!
چو از دور قم آمدش به چشم  -  به جوش آمدش خون مر از فرط خشم
ببرد به گرز و بزد سک به رخش  -  چنان کز سمش بر جهید آذرخش
همینطور که میتاخت به سوی هدف  -  خروشان و توفنده و گرز به کف
پدید آمد از دور یکی خر سوار  -  روان سوی شهر بر خر راهوار
تهمتن چو نزدیک ان خر رسید  -  درنگ کرد و افسار رخش بر کشید
به بانگ رسا گفت به یارو (درود)  -  کجا میروی با خرد صبح زود؟
نزار از چه روئی چرا خسته ای؟  -  به سر از چه دستار بر بسته ای؟
چرا صورتت چرک و رخت ژنده است؟  -  مگر مادرت مرده؟یا جنده است؟
سرت رت چه کس بربکفتست به سنگ؟  -  چه ریخت و اداست آخر این کس مشنگ؟
به پاسخ به یک لهجه ی خنده دار  -  چنین پس به عرضش رساند خر سوار
که (صبح کم الله به خیر) یا اخی  -  چرا بنده را اینهمه تو نخی؟
ندیدی تو عمامه بر زید وعمر؟  -  ویا مست و گیجی تو از شرب خمر؟
اگر روی من چرک و تن خسته است  -  دلیلش یکی رمز سر بسته است
ز صبح تا به شب در دعا ونماز  -  ز شب تا به صبح نیز به راز ونیاز
عبادت به درگاه حی العضیم  -  که اهدی انه باصرات مستقیم
ضرورت نباشد مرا شستشوی کنم  -  چون تیمم بگیرم وضوی
تهمتن چون آن یاوه گ.ئی شنید  -  به بی صبری در بین حرفش دوید
ز اوضاع کشور نمودش سوال  -  به پاسخ شنید(بس کن این قیل و قال)
که (کشور) دگر نیست مطرح کنون  -  که حب الوطن هست عین جنون
چه فرموده ما را امام کبیر  -  خمینی دانا و روشن ضمیر
که اسلام فراتر ز اب است و خاک  -  چه فرق است میان دمشق و اراک؟
کنون رو کنار و رهم کن تو باز  -  که وقتست مرا تنگ و راهم دراز
من و مرکبم عازم مرکزیم  -  به دست بوسی آن امام عظیم
چه در سایه ی زهد و تقوا و دین  -  و از ماندن جای مهر بر جبین
و چون پاک و دانا و فهمیده ایم  -  به مجلس نماینده گردیده ایم!
اخر تا همین هفت و هشت ماه پیش  -  نه عمامه ام بود و نی پشم و ریش!
نه آه در بساط و نه شغل و نه پول  -  ز دست تنگی از روی مردم خجول
نه رفته به سربازی و نی معاف  -  سر افکنده همچون ابول زیر ناف
ولی با شکوفائی انقلاب  -  گرفتیم صد من کره ما ز آب
به فیضیه رفتیم بی دنگ و فنگ  -  به تحصیل فقه ما بدون درنگ
و چون خوب به فیضیه دولا شدیم  -  وکیل سگ اباد سفلی شدیم
چو فردا به مجلس شوم رهسپار  -  من و بنز و راننده و پاسدار!
چنین گفت رستم به آن خر سوار:  -  که ریدم به کس ننت جنده خوار!
تو کز محنت مملکت بی غمی  -  نشایند که نامت نهند آدمی!
بخواندش به بانگ رسا (سگ پدر)  -  حوالت نمودش همی دسته خر
چو زان حرف حسابی بور شد   - تفی کرد به رویش وز او دور شد!
تهمتن به دیوار قم چون رسید   - صدای عجیبی ز سمتی شنید
یکی نعره میزد چنان دلخراش   - که رستم به شدت دلش سوخت براش!
مسیر صدا چو تعقیب نمود   - رسید پای برجی و زان کرد صعود
به بالای برج حفره ای تنگ و تار   - درونش عجوزی به داد و هوار
دو دست بر دهان و به دل پیچ و تاب   - که گوئیش ز نیش رطیل در عذاب
تهمتن چون آن وضع اشفته دید   - گرفتش ز بازو و پیشش کشید
بگفتش چه درد است تورا ای فلان؟   - به کونت مگر کرده اند استخوان
مگر مار و عقرب به نیشت زده؟   - و یا کس لگد به پشت و پیشت زده؟
طرف ماند کمی هاج و واج زان عمل   - نگه کرد به رستم سپس از بغل
به تردید و شک پس گشود او دهن   - که کیستی مگر ای یل پیل تن؟
خداوند ببخشد گناه تورا   - اذان مرا میکنی قطع چرا؟
تهمتن فرمود بر آن بد صدا   - که بس کن پس این پیچ و تاب و ادا
چه سان حرف زشت است مگر این (اذان)  -  که با زجر برون میرود از دهان؟
در آن ضمن به پائین نگه چونکه کرد   - بشد سینه اش پر ز اندوه و درد
چه در زیر برج چند هزار مرد و زن   - کثیف و نهیف رخت ژنده به تن
ز سر تا به پا غرق ادبار و غم   - چو کرم میلولیدند همه توی هم
زنان جملگی در ردای بلند   - وزان جمع بلند بر هوا بوی گند
یکی حوض بد بو و ابی کثیف   - به دورش دو صد مرد ریشو ردیف
بشستند در آن حوض همه دست و روی   - سپس دست خیس میکشیدند به موی
تهمتن نمود از موذن سوال   - چه وضع کثیف است آن و چه حال؟
به پاسخ موادب و با ترس و لرز   - به این شرح موذن رساندش به عرض
که بختت بلند باد و عمرت دراز   - کنون ظهر شرعیست و وقت نماز
به کار وضویند همه مسلمان   - چه در رشت چه در قم چه در اصفهان
مسلمان مگر نیست عالیجناب؟   - چه دین است شما را یل مسطاب؟
تهمتن که بود غرق فکری عمیق   - نداد یاوه اش را جوابی دقیق
به پائین برج کرد نگاهی دگر   - بر آورد یکی اه سرد از جگر
به خود گفت پس از روی یاس واسف   - چه حاصل ز وقت را نمودن تلف؟
چنین که وطن رفته در منجلاب   - ز بالاست قطعا که کار است خراب
ز برج پشت رخش پس بیامد فرود   - کشیدش ز دم و به عرش کرد صعود
نمود حبس خود را درون اطاق   - ولو شد به طاقباز و چشمش به طاق
همانطور که خوابیده بود طاقباز  -  فرو رفت به خوابی عمیق و دراز
روایت بر آن است که فرزند زال   - بخسبید به آن حال به بیست و سه سال
شب آخر خواب طولانیش   - به خواب دید یکی پیر روحانیش
سیاهش ردا.چهره اش پر ز غم   - کشیده همه عمر تو گوئی ستم
صدایش ضعیف و تنش ناتوان   - تکیده بدن قامتش چون کمان
یکی حال ی نور به دور سرش   - به سیما چو زرتشت پیامبرش
به حالی نزار پیر فرخنده کیش   - اشارت نمود و بخواندش به پیش
در گوش او گفت چیزی یواش   - نمودش یکی رمز سر بسته فاش
تهمتن چون آن قصه ی تلخ شنید   - هماندم سراسیمه از خواب پرید
تنش یخ به سر درد کرخ پا و دست   - به هر زحمتی بود بلند شد نشست
سخن های زرتشت پیرش به گوش   - به زنگ بود و روحش از آن در خروش
چو کم کم ز نو حالش آمد به جای   - ز جا جست و کش داد سر و دست و پای
نگه کرد در آئینه اندام خود   - کشید میل و دمبل برون از کمد
چهل روز تمام وقت دمبل گرفت ک  - ه تا بازووانش بشد سفت سفت
بزد پشت هم میل چهل روز و شب   - (خودش هم از آن بنیه ماند در عجب)
به آن طرز چو خود را دوباره بساخت   - نمود شانه ریش و سبیل را بتافت
بپوشید سپس جوشن و بست زره کشید  -  بند شلوار و سفت زد گره ببست
دشنه آویخت تیر و کمان در آورد   - ز ستوش گرزی گران
یکی نیزه هم تیز و آماده کرد   - ز هر حیث شد آماده بهر نبرد
صعود کرد به زین و نشست شق و رق  -  روان شد سپس سوی درگاه حق!
تهمتن چو نزدیک دروازه شد   - به فکر رفت و دلغ دلش تازه شد
به یادش چو آمد که زرتشت پیر   - به مکر گشته در دست شیطان اسیر
که یزدان به بند است و زندانی است   - که چه باعث ننگ ایدانی است
برفتش ز دل صبر و آمد به جوش   - به یک باره برد سوی ان دژ خروش
به سر نیزه و گرز و تیر و کمان   - بیفکند به خاک هنگ دروازه بان
بخواند آیه ای از اوستای زند   - به بالای بارو فکند پس کمند
ز دیوار قلعه چو برق کرد صعود  -  در آن سمت به سرعت بیامد فرود
به اطراف خود کرد به دقت نگاه   - به چشمش بخورد خیمه و بارگاه
نگه کرد پس از درز خیمه درون   - به جوشش بیامد در آن لحظه خون
چون از لای درز هم در آندم بدید   - که اهریمن پست و زشت وپلید
لمیده ز پهلو به تختی طلا   - سر و مر وگنده تنش بی بلا
به دست تنگ زرین و جامی شراب   - دو سمتش دو سیمین بدن رفته خواب
نقابیش به روی تشک در کنار   - بدل کرده صورت ز پروردگار
به یک گوشه یزدان زبند در گزند  -  دو دیو سیاهش نگهبان بند
در آندم چو بگشود یزدان دهن   - چنین گفت بر اهریمن او پس سخن:
که ایرذل خون خوار بی مغز   - مست تو ای کودتاچی بی شرم پست
هزار و چهارصد قریب است به سال   - که حبسم نمودی تو در این موال
فرو کرده ای روی زشت در نقاب   - چو زنهای هرزه به زیر حجاب
دنی و پلید و حرامزاده ای   - به خود نام الله ولی داده ای
بزودی شود لیک مشت تو باز   - به دست یکی گرد گردن فراز
در آن لحضه اهریمن بد سگال   - بزد قهقه غافل و بی خیال
به صورت بزد ماسک یزدانیش   - به سخره دهان کج به زندانیش
سپس چون به الفاظ زشتش بخواند   - جهان پهلوان را دگر صبر نماند
به چاقوی تیز خیمه را پاره کرد   - به چند ثانیه کار او چاره کرد
به گرز و تبرزین دو دیو را بکشت ربکوبید سر اهرمن را به مشت
گسست بند و زنجیر ز یزدان پاک   - فکند اهرمن را به پایش به خاک
سپس بوسه زد بر زمین از ادب   - ز خیمه برون رفت ز درب عقب
به دلها چو تابید ز یزدان فروغ   - به سر آمد عمر نظام دروغ
بریدند غیوران از اژدها   - ز جور تئیمان وطن شد رها
به سرعت عوض شد در ایران رژیم   - به کشور به پا شد سروری عظیم
حجاب برگرفتند ز سر بانوان   - گشادند به سازندگی بازوان
فروزید چو آتش در آتشکده   - دوباره گشودند در میکده
ز بین رفت آثار ظلم یک به یک   - مساجد شدند جملگی دیسکو تک!
نه ز   آخوند اثر ماند و نی از امام   - به کام زمین رفت تو گوئی تمام!!!

فرهاد ایرانی
 
 

گر نمی آمیخت با ظاهرپرستی دین ما

سایهء نفرین نمی افتاد بر آمین ما

در تقّلای عبادت غافل از مقصد شدیم

از سفر واداشت ما را توشهء سنگین ما

عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت

راه بر گمراه رستن نیست در آیین ما

بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده ایم

این طبیب ای کاش برمی خاست از بالین ما

ای که گفتی دوستانم رشک بر من می برند

دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما

#فاضل_نظری