تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی؟
گفت از میکده هم به سوی حق راهی هست
شیخ بهایی
از ماست که بر ماست شعار ِخودمان بود
مزارحضرت کوروش گذر کن
خدا در مکه زیرصخره ها نیست
همیشه با تو و از تو جدا نیست
خدایی را که با او میشوی مست
زِ گردن هم به تو نزدیکتر هست
تو را این بینش واندیشه ننگ است
که پنداری خدایت زیرِ سنگ است
خداوندی که رحمان و رحیم است
مکانش در دل و چشمِ یتیم است
بیااز بُت پرستی دست بردار
نرو مکه خدایت را نیازار
به موری نان دهی در زیر خُمره
بُوَد نیکوتر از صدحج ِ عُمره
اگر حاجی مسلمانی چنین است
که نفرین ِخدابراهل ِدین است
شعری که چندی پیش شروین سلیمانی باجسارت فراوان
در مجلس شعر رهبری تلاوت کرد
میرزاده عشقی
۲۰ آذر ۱۲۷۳ (خورشیدی
۱۱ دسامبر ۱۸۹۴ (میلادی
همدان
درگذشت ۱۲ تیر ۱۳۰۳
دست تان خونی و از عدل خدا می گویید
چه غَلط ها که نکردید پَسِ پرده ی دین
(رستم نامه)
مستی همه را کیش و مرام است
سیمین بهبهانی
از ماست که برماست از اشعار زمانهای بلافاصله بعد از انقلاب. شاعر نامعلوم | ||
اوضاع دگرگون و احوال دگر شد
|
این بر شد و ایوان کهن زیر و زبر شد
| |
آشوب شد و کشور ما محشر خر شد
|
بازیچۀ یک عده عمامه بسر شد
| |
دیدی چه خبر شد؟
| ||
بدنام نمودند مهین میهن ما را
|
در بند کشیدند من و ما و شما را
| |
نازم ید بیضای عمو سام و سیا را
|
بستند بریش من و تو شیخ دعا را
| |
تندیس ریا را
| ||
بیگانه زما خواست کشد باز سواری
|
بگرفت ز اسلام در این مرحله یاری
| |
فرمان امامت ز سوی حضرت باری
|
شد صادر و شه گشت بصد زاری و خاری
| |
زین ملک فراری
| ||
شاهی که سیه مست شد از کبر و غرورش
|
خود بینی و آز از همگان کرد بدورش
| |
نبود زر و زور فزون سرکش و کورش
|
زورش ز زر افزون شد و زر بیش ز زورش
| |
این کرد شرورش
| ||
گر شاه نمیبود بدینسان نه چنین بود
|
آخوند نه اینگونه سوار خر دین بود
| |
با حربه دین با همگی بر سر کین بود
|
اوضاع من و ما و شما بهتر از این بود
| |
شک نیست یقین بود
| ||
امروز اگر دوره شاهی بسر آمد
|
تاریکی شب رفت و شبی تیره تر آمد
| |
ضحاک شد اما نه یکی کاوه بر آمد
|
یک شاه بدر رفت و دو صد شاه بر آمد
| |
از بد بدتر آمد
| ||
روز من و تو باز چو دیروز سیاه است
|
این راه که رفتیم سرانجام ته چاه است
| |
این ظلم و ستم نیز ز گمراهی شاه است
|
خونی که فروریخت تبه گشت و تباه است
| |
تاریخ گواه است
| ||
از آن همه کوشش که نمودیم چه حاصل
|
شد باز وطن دستخوش دست ارازل
| |
کی میکند از مسند دین شیح گدا دل
|
همچون شپشک سخت چو چسبید سافل
| |
دیگر نکند ول
| ||
این گونه که آخوند بود طامع و خودخواه
|
صد گل به جمال پدر شاه و خود شاه
| |
ز آن چاله برو آمده رفتیم بدین چاه
|
زین قوم دغل پیشه و گمراه
| |
صد آقا و دو صد آه
| ||
اوضاع وطن گشت بر آشفته و نابود
|
بحث است سر مساله چادر و چاقچور
| |
هر شیخ به نحوی بدهد فتوی و دستور
|
گاهی اهل انگشت رساند ز ره دور
| |
شده نور علی نور
| ||
اوضاع خراب است و خراب است و خراب است
|
صحبت همه از حیض و نفاس است و صحاب است
| |
امید من و ما و شما نقش بر آب است
|
سرتاسر کشور همه جا در تب و تاب است
| |
دولت که بخواب است
| ||
امروز بهر گوشه دو صد فتنه و غوغاست
|
هر جا بامیدی شر و شوری دوسه بر پاست
| |
هر قطعه از این مرز کهن مورد دعواست
|
کوتاه اگر ضربه خوریم از چپ و ز راست
| |
از ماست که برماست
|
هر چه تا حالا ندادی را بیا الان بده
یا به مسئولین بی وجدان ما وجدان بده
یا به محرومان بی سامان ما سامان بده
یا که نان کل آقازاده ها آجر نما
یا به ما هم مثل آنان جای آجر نان بده
سیل، آتش، زلزله، ویروس، بنزین، اختلاس
قسط بندی کن به ما هر سال، یک بحران بده
مشکلت با ما مسلمانان دقیقاً چیست، هان ؟
خب دو تا بحران ببر به سایر ادیان بده
کشور ما را اگر شادی ندادی، پیشکش
لااقل غم را نده با پارچ، با لیوان بده
یا بگیر اندوه لبنان را که ما را میکُشد
یا به لبنان هم کمی اندوه از ایران بده
یا به ما هم یک وزیر خارجی اعطا نما
یا به آنها یک رئیس خادم از سمنان بده
روزی سارا کجا و روزی دارا کجا ؟
یا نده روزی و یا هم لااقل یکسان بده
یا نفرما خلق موجودی و وقتی خلق شد
ابتدا تبعیض را بردار و بعدش جان بده
کفرآلود است اگر اشعار من شرمنده ام
یا بگیر این ذوق را یا هم کمی ایمان بده
تقصیر نمایان شدن موی زنان است
چون شال زنان رفته عقب توی خیابان
وضعیت اقلیم چنین درنوسان است
کولاک به پا گشته به ایلام و سنندج
در حاشیه لوت ببین سیل روان است
عریان شده گیسوی زنی بر لب یک رود
این جرم و گنه موجب خشکیدن آن است
از لرزش اندام زنی بوده به یک رقص
گر زلزله در جهرم و رشت و همدان است
افتاده اگر آتش قهری به پلاسکو
چون موی زنان در ملاء عام عیان است
یا جام شرابی شده نوشیده به یک بزم
طوفان شن و ماسه به اهواز وزان است
یک خواب بدی دیده بزرگی که ز ساپورت
آتش ز دماوند به حال فَوَران است
گویی که خداوند فقط داخل ایران
آنهم فقط از پوشش زنها نگران است..!!
میگذشت او جمله با خیل مرید
ناگهان از بام عرش كبریا
خورد بر گوشش كه ای شیخ ریا
میل آن داری كه بنمایم به خلق
تا چه پنهان كرده ای در زیر دَلق
تا خلایق سنگبارانت كنند؟
دست بسته بر سر دارت كنند؟
گفت یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم
تا خلایق از ستایش كم كنند
از نماز و روزه و حج رم كنند؟
پس ندا آمد كه ای شیخ فتن (فتنه)
نی ز ما و نی ز تو، رو دم مزن
عطار نیشابوری
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد
عجب صبری خدا دارد
محمد مهدوی فر به اتهام سرودن شعر به دادگاه احضار شد.
محمد مهدوی فر تخریب چی و غواص دفاع مقدس به اتهام سرودن مثنوی ۳۲ بیتی الفبا ، با شکایت اطلاعات سپاه کاشان، دوباره به دادگاه احضار شد.
✅ این شعر:
« الفبا »
آ مثل آزادی بر ما شد ارزانی
آ مثل آب و برق شد مفت و مجانی
ب مثل یک باتوم در دست مردی شوم
روزی که می بارد بر ملتی مظلوم
پ پول ایرانی خاکش به سر گشته
در خواب می دیدم شاهی که برگشته
ت چون تجاوزگر در داخل زندان
دیگر نمی گویم از دختر ایران
ث ثبت دوران شد افعال زشت ما
نفرین و لعنت بر محصول کشت ما
ج جنتی زنده پویا و پاینده
ج جنتی جوک شد اسباب هر خنده
چ چاه نفت ما پولش کجا رفته
پول زبان بسته آخر چرا رفته
ح چون حجاب زن از کودکی تا گور
یا با زبان خوش یا با زبان زور
خ مثل خلخالی آدمکشی عالی
با این همه جانی جایش ولی خالی
د اول داعش محصول نادانی
خیلی شبیه ماست او در مسلمانی
ذ اول ذلت بیچاره این ملت
با این همه معتاد کو عامل و علت
ر اول رهبر ر آخر رهبر
ما جملگی یک تن او جمله بر ما سر
ز مثل زن مثل زن های معمولی
گفتم چرا می گفت از درد بی پولی
ژ ژنده پوش شهر یک کودک کار است
این طفلک معصوم کارش به اجبار است
س سایه ستار با عشق می رقصید
روزی بهشتی شد زیر کتک خندید
ش مثل یک شیاد بی رحم و بد رفتار
رحمت هزاران بار بر کرکس و کفتار
ص صورت ناهید زیباتر از خورشید
اما اسید جهل او را ز هم پاشید
ض ضجه ی انسان بر آسمان می رفت
شهریور ژاله مرداد شصت و هفت
ط چون طناب دار بالا و پر باریم
ما رتبه ی اول را در جهان داریم
ظ ظاهرش مثل پیغمبر خاتم
بویی نبرده او از خلقت آدم
ع عین عمامه دور سر طاغوت
فرجام هر طاغوت آخر شود تابوت
غ غزّه را باید با پول ایران ساخت
از پول نفت ما هر دفعه باید باخت
ف فتنه گر یاغی مطرود و بی ایمان
هشتاد و هشت درصد از مردم ایران
ق مثل هر قتلی که جیره ای باشد
چون دانه ی تسبیح زنجیره ای باشد
ک مثل کهریزک یک جای وحشتناک
چندین جوان پاک برده به زیر خاک
گ مثل گورستان «کز خاوران خیزد
فریاد انسان هاست کز نای جان خیزد»
ل مثل لبنانی ارجح به ایرانی
این سفره پر بود از شب های بی نانی
م مثل یک مسئول مسئولِ پاسخگو
پاسخ نمی گوید بر هر که الا هو
ن اول نعلین ن آخر نعلین
هر فتنه هرجا شد زیر سر نعلین
و اول والی والی ولایت داشت
هرکس هرآنچه کاشت او مطلقاً برداشت
ه هسته ای گشته یک ملت خسته
با اندکی نرمش او هسته را بسته
ی یحتمل فردا شاعر غمین باشد
یا در رجایی شهر یا در اوین باشد.
شاعر : فریدون فرخزاد
شعری که باعث شد اسم بانو سیمین بهبهانی از لیست شاعران معاصر ایران حذف شود
شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیان
میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم........
سیمین بهبهان
-----------------------------------------------------------------------------------------
شَب جمعـــــه شدم به مهمانی
جمــــــعِ یاران، چُنانکه میدانی
بود مُلّایی آن میـــــــــــــان، فَربه
دُنبه بسیــــــــــار بود او گــُــــربه
چَشمها چون دو گوی سـرگَردان
به میــــــانِ جمــــــاعت نِســوان
در پی کَســـــب مال آمـــــده بود
که بسازند مسجـــــــــدی را زود
گفتم ای دوستــــــــان نو و قدیم
صاحبان شعور و عقــــــلِ سَلیـم
بهتــــر آن نیست تا که این اَموال
صَرفِ مـــردم شود تمام و کمال؟
ای بسا مـــــــردم شریف و فقیر
بیوه زن، با یکی دو طفــــل صغیر
که نباشد به سُفرهشـــــان نانی
حال با اینهمــــــــه پریشــــانی
سَرِ خـــــــود را نهیــــــــد بر قبله
که کنـد واعظـــــی شکم طبله؟!
تف به دینــــی که مسجدش آباد
گــَــــردَد و اُمّتـــَـش به دل ناشاد
زمزمه در میــــــــان یاران شـــــد
پِلــــک مَردَک ز غیظ لــــرزان شد
پس بپرسیــد کیست این مُلحِد؟
که خدا را مُعـــــــانِد است به جِدّ
چون ز یاران شَنیـــــــــــد نام مرا
خشمگیــــــــــن آمدی میان سرا
گفت ای دین سِتیــــزِ چون اَنگَل
ای تو کـَـم از بَهــــــــــــائِم جنگل
نیش خود را مـــَـــزَن به پیکرِ دین
نیک و بد را خــــــــــدا کند تعیین
کار الله را بــــــــه ما بِسِپــــــــــار
که نیاید ز کافـــِـــــری چو تو، کار
چون فضا گشت ساکت وسنگین
گفتمش این حکـــــــایت شیـرین
کـــــِـرمِ مقعد بگفـــــت با مــاری
کـه تو انگل، چه مــــــردم آزاری!
به رگ مــــــــــردمان شَرَنگ زنی
نیش خود را چـــه بی درنگ زنی
خلق را بیجــــــهت برَنجـــــانی
دشمن کینـــــــهتوزِ انســـــــانی
در جوابش بگفــــــت، من مـــارم
مردمــــــــــان بیجــــهت نیازارم
سَرِ خود را به کار خـــــــــود دارم
روزیاَم از شکـــــــــــــــار میآرم
خُنَکای زمیـــــــــــن مرا بِستـَــــر
بر دلِ خـــــــاک میگـــــذارم سَر
هرکه از ناکِســــــی سرآرد پیش
بی مُرُوّت، زنم به جــــانش نیش
حال، لَختـی تو بی غرض بنشین
جای خواب و خــوراک خود را بین
گشته ســـــــــوراخِ مقعدت خانه
سندهات گشتــــه قـــــوت روزانه
خون خــوری از جــِــــدارهی روده
کار جَــــّد و اَباَت همیــــــن بوده
تا بریننـــــــــد خلــق، تو، سیـری
سهماَت از خــون خلق میگیری
پس مـــن این پرسش آورم با تو!
کرم مقعــــد! من انگلــــــم یا تو؟
انهدام وطن از نکبت اين چند تن است
اين يک لاشخور و آن دگری جغد سياه
اين يکی مرده خور و آن دگری گورکن است
آن شده پيشنماز چمن دانشگاه
واقعاً، قصه او قصه خر در چمن است
عطشِ قاضی اسلام بنازم که چنين
تشنه خون جوان و بچه و مرد و زن است
حاکم شرع به حيوان عجيبی مانَد:
که دُمش گاو و تنش خوک و سرش کرگدن است
هيأت حاکم ما هيئتِ خيرات خور است
هيأت دولت ما، دسته زنجيرزن است
روزگاری که وطن دست کفن دزدان است
عجبی نيست اگر مرده ما بی کفن است
هادی خرسندی
صاحب گردان رحمان الرحیم
ناوبان تیپ سعد ابن جواد
کره اسب پادگان ذوالجناح
بر سرت آوار گردد یکشبه
فعلن از این زندگی لذت ببر
بهر فرزندت دو تا ماشین بخر
قُپه های مردم آزاری بگیر
گرد و خاکی کن فزونتر از سپور
اینکه هستی پاچه خار و پاچه مال
پیش از اینها ارتشی دولا نبود
آفتابه پرکن ملا نبود
کس نمیگفتش مرا سرپا بگیر!
بود بالا و فقط بالا، تمام
دست خود بسیار پائین میبری
مال خود مالی به از مال کسی!
چاپلوسی رشته ی تو، شغل توست
همدل و همدست آخوند قمی
در کنار او علیه مردمی
لایق صد جور سردوشی توئی
قاتلی پنهان به یونیفرم توست
خشتک او بیرق پیروزی ات
بیرق ات بر پای او در اهتزاز!
قپه افزون بایدت پا را ببوس
تا ببینی تازگی ی «طارت»اش!
لطف ادرار پیمبر توی آن
طعم استفراغ زین العابدین
چهارده معصوم بر آن ریده اند
ماچ را محکم بچسبان، مرحبا
بین حزب اللهیان ناپلئونی
—————————www.AsgharAgha.com
ای کسانی که هنوز ایمان نیاورده میگویید شاه هم زندان داشت،کسانی که در زندان شاه بودند اگر به دست شما بیفتند با آنها چه میکنید؟
........................................................
من نه شاهی ام نه حزب الهی ام
نه مجاهد نه پِیِ هر راهی ام
نه چپی نه راستی نه ملی ام
نه طرفدار نظام فعلی ام
مردمم ،تنها و بی هیچ ادعا
نیستم اهل شعار و مدعا
لیک از حق هم نمیباید گذشت
بالاخص از آنچه که برماگذشت
چند روز پیش یک شخص پریش
همچو روشنفکرها باصد قمیش
گفت:خوب شاه هم مگرزندان نداشت؟
مردها را اندر آن زندان نذاشت؟
آن زمان هم حبس یا تبعید بود
گاهگاه اعدام وهم تهدید بود
هر مخالف را مخرب نام داد
گاه گاهی حکم قتل وعام داد
گرچه من هم ضد این جمهوری ام
دشمن و خصم رژیم زوری ام
لیک شاهم کشت و در زندان نمود
کرد تبعید و بسی پنهان نمود
...............
پس چنین پرسیدمش:ای ای نیکخو
هان ،چه کس بود اندر آن زندان،بگو؟
غیر رفسنجانی و شخص عمام؟
رهبر عظمی و افراد نظام؟
غیر خلخالی و صد ملا چو او؟
کیست غیر از این حقیران؟خودبگو
پس چه کس آن عده را آزاد کرد؟
هرچه قبرستان که بود آباد کرد؟
چون رها کردند آنها را زبند
اینچنین گردید برما روز،تنگ
گر خرابی کار آن پستان نبود
یا زمکر کار همدستان نبود
این همه مخروبه ها از چیست،هان؟
این خرابیها زدست کیست ،هان؟
حال دارم از تو دیگر پرسشی
گرچه میدانم کمی هم.....کشی
گرکه شاه این عده را زندان نمود
یا زبان از شکوه بر ایشان گشود
تو خودت گر هاشمی یا که عمام
اختیارش دستت افتد یک کلام
صادق خلخالی و امثال او
خود چه خواهی کرد با ایشان؟بگو
گفت آنها را بسوزانم همه
تکّه تکّه میکنم با یک قمه
پس به اوگفتم :که باشد دیکتاتور؟
شاه؟یا تو که بسوزاندی موتور؟
ادعای عدل و دادت ای بشر
پاره کرده کون صدها گاو و خر
لیک در فعلت چو ملا بوده ای
برشتر دولّا و دولّا بوده ای
..............
باز می گویم که شاهی نیستم
در پی بیراه و راهی نیستم
لیک از افراد پر حرف و شعار
دور باید بود و قدری در کنار
این دلم از دست اینها خون شده
سینه ام از خون بسی گلگون شده
عمرمان برفاک رفت از دستشان
کودکی درخاک رفت از دستشان
انقلاب عمر مرا برباد داد
جای فکر هرلحظه بر فریاد داد
از چنان روزی چنین بیچاره ام
غرق در غربت همش آواره ام
ای دوصد لعنت به روشنفکر خر
جاده سازان نظام بی هنر
کون گشادان دهان مانند کون
هر شعارش همچوگوز آید برون
پابلیشر بس که خونت شد بجوش
کم بگو از این کثافتها ،خموش
شاعر:اشکان, معروف به پابلیشر
برای دریافت اشعار دیگر به صفحه اصلی پابلیشر روفته و آن را لایک کنید!
███████████████████
Rajab Publisherمشنگ الشعرا
███████████████████
مرا از جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم
من از صد دشمن دانای لامذهب نمی ترسم
ولی از زاهد بی عقل نا آگاه می ترسم
پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم
اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم
اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید اما
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم
من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدم خودخواه می ترسم
نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان اما
ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم
خدای من ، نمی دانم چرا از تو نمی ترسم
ولی از این برادرهای حزب الله می ترسم
چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم ، ولی گاهی
از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم
کیوان هـــــاشـــمی
گر نمی آمیخت با ظاهرپرستی دین ما
سایهء نفرین نمی افتاد بر آمین ما
در تقّلای عبادت غافل از مقصد شدیم
از سفر واداشت ما را توشهء سنگین ما
عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت
راه بر گمراه رستن نیست در آیین ما
بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده ایم
این طبیب ای کاش برمی خاست از بالین ما
ای که گفتی دوستانم رشک بر من می برند
دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر