جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۸

حکایتی از احمد کسروی

سال 1318 از تهران با اتوبوس بطرف قزوین سفر میکردم...

سر هر پیچ و گردنه ای 3 تا صلوات میفرستادیم بعد نوبت ِ لعنت چی ها میشد ! که میگفتن : "بر یزید لعنت، ما میگفتیم : بیش باد ، برشمر لعنت ، بیش باد بر ابن ملجم ، معاویه ، لعنت..."

هر کس عطسه میکرد راننده ، اتوبوس را 5 دقیقه کنار میزد میگفت صبر امده...

به هر امامزاده میرسدیم، همگی فاتحه میخواندیم و پول صدقه به صندوق می‌انداختیم ؛ بعد از 5 ساعت با 264 صلوات لاستیک ماشین ترکید و اتوبوس واژگون شد...

👤 #احمد_کسروی
📚 #کتاب_زندگانی_من

هیچ نظری موجود نیست: