یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۲

ایرج میرزا: سفارش مادر عابد از بهشت به دخترش! + لینک ویدیو سرگذشتنامه مختصر از او



زنده‌یاد ایرج میرزا یکی از بزرگترین اندیشمندان و شاعران و اسلام‌ شناسان ایران زمین است که از زوایای مختلف به اسلام پرداخته نمونه اش شعر بسیار زیبای او هست که در  زیر می‌خوانید

ویدیو سرگذشتنامه مختصری از او را هم در لینک زیر ببینید

https://www.aparat.com/v/dwR6x



زنی عابد که خوب و بهترین بود

همیشه در جوارِ صالحین بود


تمام شب فقط غرق دعا بود

بجای پا ، دو دستانش هوا بود


به چادر آنچنان پوشیده رویش

که هرگز کس ندیده تارِ مویش


به‌چشم مردمان قدیس بودی

بشدت دشمنِ ابلیس بودی


ولی پیکِ اجل ناگه بیامد

بهارِ عمرِ او آخر سر آمد


شبی درخواب ، دختر ، مادرش دید

سلامی کرد و احوالش بپرسید


بگفتا بعد یک عمری عبادت

تو حتما برده‌ای گویِ سعادت


بگفتا مادرش با حالتی زار :

که ای دختر شدم از خویش بیزار


بیابشنو تو اکنون سرنوشتم

چو من مُردم ، بدیدم در بهشتم


بگفتا یک مّلَک ، تو اهل نوری

مبدّل می شوی اکنون به حوری


چومن حوری شدم ، رفتم به داخل

بیامد یک بهشتی از مقابل


مرا بگرفت و پاهایم هوا کرد

نمیدانی که با من ، او چِها کرد


چو آن مومن ز کارِ خود بپرداخت

یکی دیگر بیامد ، کارِ من ساخت


و بعد از او صفی گردید تشکیل

یکایک آمدند و گشت تکمیل


خلاصه دخترم ، فرصت نباشد

که این حوری رَوَد کُنجی بشاشد !


چو پایم را زدند آن روز بالا

کماکان پای من بالاست حالا


اگر لطف خدا گردد فراهم

بگیرم غرفه ای اندر جهنم


فراری گردم از این باغِ جنت

رَوَم دوزخ ، برای استراحت


تو ای دختر ، مبادا خام گردی

گرفتار و اسیرِ دام گردی


مبادا چشمِ عقلت ، کور گردد

امید و آرزویت ، حور  گردد


اگر حوری شوی اینجا بیایی

تمام روز و شب ، پا در هوایی🤣🤣


*ایرج میرزا👏

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۲

کازینو در عربستان


 کازینو در عربستان



داستان سید اصغر یزدی

چهارده پانزده نفر از بچه های یزد بعد از کنکور سال ۴۶ قرار شد با هم مسافرت کنیم.

 مشهد را برای استراحت بعد از کنکور انتخاب کردیم یک شب به کوهسنگی رفتیم.

کوهسنگی یکی از تفرجگاههای قدیم مشهد بود و هنوز هم هست. در سال۱۳۴۶ آن جا چندتا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می‌دادند، ما بچه ها روی دوتا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم. مردی آن جا سر میزها می آمد و گدایی می کرد. من خوب نگاهش کردم دیدم اصغر، حمال گاراژ اتوتاج یزد است، چند سالی بود او را ندیده بودم. 

البته گدای تر و تمیزی بود. لهجه‌اش یزدی بود ولی وقتی بچه‌ها پرسیدند آقا شما یزدی هستی ؟ 

گفت: نه.! 

 بچه ها بهش گفتند بفرما شام و او بی هیچ تعارفی نشست و با ما شام خورد. 

آن شب گذشت من و چند نفر از بچه های آن گروه اتفاقآ در دانشگاه مشهد قبول شدیم. چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ی ادبیات دیدم که گدایی می کرد. 

با او سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: مرد یزدی که گدایی نمی‌کنه ! 

 گفت: یزدی نیستم.

 گفتم: از لهجه ات همون اول فهمیدم یزدی هستی اسمت اصغر است، سه تا برادر داری حمّال گاراژ اتوتاج بودی و ۲ برادرت در گاراژ حاج عبدالوهاب قمی حمال هستند.

 گفت: تو کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. گفت: 

حالا پس دو تومان به من بده.

 آن موقع به گدا یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم:  یک روز بیا با هم حرف بزنیم.

 ۵-۴ ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا ( امام رضایِ فعلی) مشهد دیدم گدایی می کرد.

 سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود پرسیدم ناهار خوردی گفت: نه.

 او را دعوت کردم که در قهوه خانه دور فلکه یِ آب مشهد دیزی بخوریم. کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد. 

گفت: من حمال گاراژ اتوتاج یزد بودم. هر سال شهریورماه ۱۵ روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای زیارت به مشهد می آمدم. برای اینکه خرج مسافرت در آید دو سه عدل جارو و بادبزن بافقی می خریدم و با خود به مشهد می آوردم. روزها زنم بچه ها را بر می داشت و به حرم می رفت. آن زمان ۶ تا بچه داشتم یکی عروس کرده بودم و یکی هم در سن ۱۸ سالگی خودش حمال گاراژ بود.

من هم دور بست( فلکه ی قدیم امام رضا علیه السلام) جارو و بادبزن ها را می‌فروختم و خرجم را در می‌آوردم. یک شب جاروها و بادبزن‌هایم تمام شده‌بود ولی هنوز زن و بچه‌هایم از حرم نیامده بودند که به مسافرخانه برگردیم.

خسته بودم و خوابم گرفته‌بود سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم، یک مرتبه یک نفر یک پنج‌ ریالی جلو رویم انداخت، هیچ نگفتم. ظرف نیمساعت که زنم دیر آمد مردم چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند. از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. پولها را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم:  تو به مسافرخانه برو، من کار دارم یکی دو ساعت دیگر می آیم. زنم رفت و صدمتر دورتر در یک جای مناسبتر نشستم سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم نزدیک دهتومان پول گیرم آمد. 

دیدم عجب کار راحت و خوبی است که بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی پنج ماشین باری ده تُن پول گیرم آمد. آخر پشت کردن عدل های ۱۲۰-۱۰۰ کیلویی و بالا بردن از پله های باری کار ساده ای نیست.

 ۱۵ روز مسافرت آن سال تمام شد. به زنم گفتم من در مشهد کاری پیدا کرده ام و دیگر از یزد باید بریم ، زنم هم خوشحال که در مشهد کنار حرم امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق اجاره کردیم و ساکن مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم و روزی ۵۰-۴۰ تومان کاسب بودم.

 زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و زوار هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود. من هم راه افتادم و گدایی کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم، متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمدآباد، کوی دکترا و اطراف دانشکده هاو جلوی بیمارستان ها خوب پول می دهند. حالا ۵ سال است در مشهد کار می کنم وضعم خوب که نه عالی است.

 ظرف این مدت در مشهد خانه یِ بزرگی خریدم. 

وقتی حمال گاراژ اتوتاج یزد بودم یک دخترم را در سن ۱۵ سالگی عروس کردم، کلاََ حدود ۱۴۰ تومان (منظور ۱۴۰۰ ریال) توانستم جور کنم و برایش جهیزیه بخرم. حالا زنم برای دختر دیگرم که می خواهد عروس شود نزدیک ۸۰۰ هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است. زنم هم معامله می کند. زن حسابگری است، طوری معامله می کند که جهیزیه دخترش مجانی تمام شود.

 از یک وسیله چندتا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد. هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم . 

۵-۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم.

 روزی به " گاراژ اتفاقِ" یزدی ها در مشهد رفتم دیدم اصغر آنجاست یک شال_سبز هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی تا به حال سید شدی؟!

 گفت: سید بودم. 

گفتم: اصغر برادرهایت که سید نیستند، 

گفت: میشه آدم مرتب مشهد رفت و آمد داشته باشه اما سید نباشه!!

یواشکی گفت : صداشو در نیار 

 پرسیدم؟

 کار و کاسبی چطوره، گفت: 

خدا را شکر بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، که دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر (  که حالا دیگر آقا سید اصغر شده بود ) و گفت:

 من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم راضی باش ! اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. 

اصغر گفت: چِکَش را بده. متوجه شدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول نزول می گیرد اصغر ضمن گدایی پول هم نزول می داد. 

سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟ 

گفت: هفته ی دیگر پسرم را داماد می کنم آدرس داد و گفت: 

حتما به عروسی بیا. هفته ی بعد سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای چراغان است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد. 

من هم وارد خانه شدم. خانه حدودآ ۱۵۰۰متر حیاط با ساختمانی بسیار مجلل بود عروسی با شام مفصل برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود‌. آن خانه هم مال اصغر بود. من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل و اخذ درجه یِ دکترا به پاریس رفتم و بیش از هشت سال اصغر را ندیدم.

 سال ۱۳۶۳ بود که یک روز رفتم گاراژ اتفاق یزدی هایِ مشهد از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم وضع مالی اش خیلی خوب شده است. چون در مشهد پول نزول می داد اوایل انقلاب عده ای می خواستند اذیتش کنند او هم مجبور شد به تهران برود ، حالا کجاست نمی دانم!

 سال ۱۳۶۹ می خواستم به خارج از کشور بروم باید هزار دلار به طور آزاد می خریدم به خیابان فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی صرافی چشمم به اصغر ( یا همان سید اصغر )؛خورد که نشسته بود. فهمیدم حاجسیداصغر مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم رفاقت قدیم و چندین ساله دلار را ۱۲ ریال ارزانتر از فی بازار با من  حساب کرد و گفت: 

ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش داد که در مشهد برایش انجام دادم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش" حاج خانم منیره " شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. عروسش هم آنجا بود. اصغر گفت: 

سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. 

اصغر ادامه داد : 

که عروسم از ماجراهای قبلی ما هیچ خبری ندارد، صحبتی در این موارد نکن. خانه ی بسیار شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد تهران داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر زندگی می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را مدیون چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که اولین ۵ ریالی را سالها قبل در آن شب در مشهد جلوی روی من انداخت و مرا برای همیشه از حمالی نجات داد. سال ۱۳۸۳ برای خرید ارز به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم، پسرش رضا مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در چند کشور هم شعبه داریم، در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیکاگو، اگر در این شهرها کاری داشتی به شعب ما مراجعه کن. از رضا پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت پدرم کمی مریض بود به لندن رفته هم به بچه_ها سر بزند هم به حساب کتاب ها رسیدگی کند و هم برای درمانش اقدام کند سال ۱۳۸۷ به صرافی حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بودو در کنار کارهای صرافی معاملات دیگر هم می کرد به منشی گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم از من پرسید وقت قبلی گرفته اید؟ گفتم: به حاج اصغر آقا بگویید محمد حسین یزدی آمده و میخواهد او را ملاقات کند . خود حاج اصغر آمد و مرا داخل دفترش برد. 

در ضمنِ صحبت گفتم: حاجی چند سال داری؟ گفت: ۸۶ سال. سر صحبت را باز کردیم ، پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی ات خبر داری، گفت: تقریباََ همه اشان مرده اند، حتی آنها که ۱۶-۱۵ سال از من کوچکتر بودند، مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان که بیست سال از من جوان تر است، مرده اند. گفتم: جواد چه می کند؟ گفت: سال هاست حمالی را رها کرده و با یکی شریک شده و در یزد دفتراملاک دارد وضعش هم خیلی خوب است. راستی اگر حاج سید اصغر گدایی را پیشه نکرده بود در سن ۸۶سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافی اش روزانه صدهاهزاردلار جابجا می کرد !؟ 

 و آیا در چند کشور مهم  نمایندگی داشت؟

 یا او هم مثل دوستان قدیمش توی یزد سالها پیش.......

نتیجه و ‌پندی که از این داستان میتوان گرفت اینکه : 

 آیا فکر میکنید آنهایی که صندوق صدقات را در دست دارند و درآمدهای سرشار و میلیاردی  از نذورات حرم امامان دارند و فطریه‌هایی که به اسم خدا و دین و خمس و ذکاتی که از مردم جمع می‌کنند حاضرند دیگر تن به کار دهند!؟ 

امیدوارم که مردم بیدار شوند و بفهمند که اینها همان اصغر حمال‌هایی هستند که حاج سید اصغر شده‌اند و به مراتب بافکرتر و سازمان یافته‌تر گدایی می‌کنند. 


 *برگرفته از کتاب شازده ی حمام/ جلد ۱/ نوشته یِ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی شاعر نویسنده جغرافیدان .

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۲

جهل دینی ـ ختم کلام



به خداوندی خدا بر هرایرانی جویای آزادی از نادانی حاصل جهل دینی برای نجات کشور ازافیون دین که ۱۴۰۰سال است باعث جهل و عقب ماندگی کشور شده و آگاهاندن عوام الناس دیدن هرروزه این فیلم جهت ملکه ذهن کردنش وپخش تکراری آن از نان شبمان واجب تر است


کلیک کنید






سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۲

هیچ مطالبه ای به اخذ طلب منجر نمی شود مگر با داشتن قدرت


هیچ مطالبه ای به اخذ طلب منجر نمی شود
 مگر با داشتن قدرت

نشر: گاهنامه مدیر
■هر گونه انتقاد غیر تحلیلی، گلایه، اظهار تاسف، افشاگری، طعن و کنایه، جوک، تکه پرانی به شخصیت های سیاسی، لقب سازی برای آنان، فحاشی، طعن و طنز و.... در انتقاد از سیاست ها و اقدامات دولتها بی فایده، اتلاف عمر و  تشدید احتمال خطاهای بزرگ تر است. نمونه هایش را بسیار شاهد بوده اید.
https://chat.whatsapp.com/J7v10sxckxO1TYaXYK38p7
□کسانی که وقت خود را صرف این امور می کنند باید بدانند که با این کارِ خود، باعث تقویت همه ی آن چیزهایی می شوند که از آن به ستوه آمده اند‌. عجیب است؟ ... اما مطمئن باشید واقعیت دارد.

●در خلقت، هیچ مطالبه ای به اخذ طلب منجر نمی شود، مگر با داشتن قدرت. مباحث فوکو در باب قدرت را بخوانید. اگر فقط بنالید هیچ قدرتی کسب نمی کنید. کاش ضررش به همین محدود می شد. وقتی ملتی در حال کسب قدرت مدنی نیست، روز به روز بر خطرِ تسلط بیگانه بر خود می افزاید.

○امکان ذخیره ی قدرت برای اصلاح زندگی ما، زمانی حاصل می شود که ملت چگونگی کسب قدرت فوکویی را بداند. وقتی قدرت پیدا می کنیم که به حقایق پای‌بند باشیم و به دیگر پای‌بندان حقایق کمک کنیم. 

■مثال ساده: در پارک، زباله های دیگران را از روی چمن جمع کنید و در سطل بریزید. همزمان تشکلی مردمی برای همین کار ساده درست کنید. کم کم خواهید دید نیرویی در کائنات وجود خواهد داشت که نمی گذارد دستی زباله ای را روی چمن بیندازد. 

□در پاسخ به من نگویید کسی رعایت نمی کند. برای این که مفهومی رعایت شود، باید برای آن مفهوم تولید قدرت کرده باشیم.

●عده ای خواهند گفت پس قانون چه کاره است؟ پاسخ این است: بدون کسبِ قدرت مدنی توسط یک ملت، هیچ قانونی ضمانت اجرایی نخواهد داشت.

○زمانی که شما رفتاری را به نفع یک کل مفروض انجام می دهید و همزمان یک فرد یا گروه همفکر را برای به انجام رساندنِ آن اقدام پیدا می کنید، دومینوی کسب قدرتِ مدنی را به کار انداخته اید. اگر نشسته اید و وقتتان را با گلایه، تمسخر، فحاشی، افشاگری، تسلیت، تبریک، اظهار ندامت، جابه جا کردن اخبار بد و... می گذرانید، در همه ی بدبختی ها سهم دارید!

■شما به کسب قدرت مدنی کمکی نمی کنید. پس مشغول کمک غیر مستقیم به کسب قدرت  تمامیت طلبانه هستید.  قدرت تمامیت طلب، همان سرمایه است. سرمایه را نمی شود نصیحت کرد، نمی شود او را کتک زد، نمی توان او را از خدا ترساند. سرمایه را فقط با سرمایه می توان تعدیل کرد. برای تعدیل قدرت ناکارآمد و نابلد و نامهربان، باید قدرت کارآمد مردمی را افزایش داد. 

□از این الفاظ به غلط بوی سیاست را استشمام نکنید. این نوشته به کل غیر سیاسی است. به طور مطلق هر ملتی که راه های کسب قدرت مدنی را نداند، باعث ایجاد فساد در دولت خود خواهد شد. در زندگی روزمره ی خود بگردید. در بهداشت، آموزش، ترافیک، اقتصاد و غیره کنکاش کنید. هر جا که می توانید با یک یا چند نفر از دوستان همدل کاری بکنید، اقدام را شروع کنید. 

●به عنوان نمونه، من یک نفری و بدون یک ریال پاداش و حتی با خرج از جیب مبارک، ترویج چای سالم ایرانی را از خانه و فامیل و دوستان شروع کردم. بعد به مجامع و همکاران و حتی برخی نهادها گسترش دادم.  برندهای چای ایرانی به کمکم آمدند. کسانی صفحه های فروش و ترویج چای ایرانی راه انداختند. به بازدید کارخانه ها و مزارع چای رفتم. گزارشگرانی را برای تهیه ی گزارش از روند تولید چای ایرانی فراخواندم.  جشنواره ای کشوری در این زمینه برگزار کردیم. نیکوکاران هزاران بسته چای ایرانی به اقشار کم درآمد تقدیم کردند و رشد مصرف چای ایرانی همچنان رو به افزایش است. اکنون کشاورز چایکار قدرت دارد که زمینش را به زمین خواران نفروشد زیرا می تواند با آن شکم زن و بچه اش را سیر کند.

○ دوگانه ی ملت و دولت را از ذهن خود پاک کنید.  هر اشتباهی که در کشوری صورت می گیرد، ملت و دولت در آن سهیمند. کسی که پراید می خرد با کسی که تولید می کند، در فاجعه شریک است. 

■به کسب قدرت مدنی فارغ از دسته بندی های سیاسی بیندیشید. 
سیاستمداران بر امواج کسب قدرت مدنی سوار می شوند و اغلب رفیق نیمه راهند. سیاست همین است.  سیاست مداران را فقط با قدرت مدنی می توان تعدیل کرد نه با تهاجم. تهاجم نهایت ضعف یک ملت است. 

□یادتان نرود برای کسب قدرت مدنی همه باید از جیب، وقت و ابتکارمان مایه بگذاریم. راهش این است: درصدی از خرابیِ هر چیز را بدون کمک دولت و فقط با کمک گروه های دوستانه اصلاح کنید.

●اگر گروه دوستانه ی شما فقط برای رفع دلتنگی و عاری از اقدامات عملی و عینی مدنی است، مطمئن باشید این کار بر دلتنگی شما می افزاید. متوجه این دلتنگی فزاینده نشده اید؟ 

○اگر بتوانید یک میلیونیم درصد از یک خرابی را با تولید قدرت مدنی، اصلاح کنید، حرکت رو به جلو را آغاز شده بدانید. بیایید در امتداد شب حرکت نکنیم!
نویسنده: نامشخص
_________
     بازنشر پیام = گسترش دانایی
_________
💠 تلگرام
https://t.me/gahname_modir
👨‍💻 سایت
http://gahnamemodir.ir/
👩‍💻 اینستاگرام
www.instagram.com/gahname_modir

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۴۰۲

ویدیو مصطفی ملکیان: حاکمیت: ترکیبی از نادانی و ناپاکی

 ویدیو سخنان مصطفی ملکیان

حاکمیتی ایدلوژیک:‌ ترکیبی از نادانی و ناپاکی





نقد صریح از عبدالکریم سروش

این جوان ۳۴سال دارد و ۱۰ سال پس از شورش ۵۷ به دنیا آمده ولی ببینید چگونه یکی از بلندگوهای رژیم،  عبد الکریم سروش را به نقد  میکشد،  به راستی ارزش شنیدن دارد

کلیک



ویدیو خواننده زن زندگی آزادی

 «ویدیو بسیار جالب دختر خواننده با تم

 «ما شکست ناپذیریم

دانلود



دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۲

از آخرین اشعار شهریار



"شهریار"


جای آن دارد که ریزد ، خون ز چشم روزگار 
در عزایِ کشورِ دارا و خاک مازیار ،

میهنِ بَرزین و خاکِ بَرمَک و مُلکِ قُباد 
کشور آذرگُشَسب و سرزمین شهریار 

پایگاه پاکدینان ، مَأمَنِ آزادگان 
سرزمین رستم و جولانگهِ اسفندیار 

مسکن ابن مقفع ، جایگاه بوعلی 
پرورشگاه سنایی ، معرفت را پود و تار 

مَهدِ بو مسلم ، که از شمشیر و از تدبیر او 
در کف عباسیان آمد ، زِمام اختیار 

بیشه‌ی یعقوب لیث ، آن شیر میدانهای جنگ 
آنکه نامش هست تا ، پایان عالم استوار 

زادگاه سربداران ، کز پِیِ کسب شرف 
از وطن کردند اقوام مغول را تار و مار 

یا رب این ایرانِ من ، با آنهمه فَرُّ و شُکوه 
این همای جاودان ، با آنهمه عز و وقار 

اینچنین پر بسته و دلخسته و زار و نژند 
همجنان افسرده و پژمرده و زار و نزار 

ای زبانم لال گردد ، نام فردوسی خفیف 
ای دو چشمم کور افتد ، نام حافظ زِاعتِبار 

شاه مردی رفت و دنبالش درآمد گُندِه دزد 
تاجداری رفت و آمد در پِیَش عمامه دار 

چکمه پوشی رفت و آمد بعد از آن نعلین پوش 
شهسواری رفت و آمد در پیِ او خر سوار 

هر طرف دستار می‌بینی ، رُسَن اندر رُسَن 
هر طرف عمامه‌ها یابی ، قطار اندر قطار 

اِشکَمِ این لاشه خورها ، کِی بُوَد سیری پذیر 
کِی بُوَد در کار این دَستار بندان بند و بار 

در لباس دین ، ولی این عده ی دنیا پرست 
در پیِ تاراج ملت ، بدتر از قوم تتار 

بهر تقسیم غنائم ، با هم اندر کِشمَکِش 
بهرِ توزیع مَناصِب ، با هم اندر گیر و دار 

نغمه ی وا محنتا ، گردیده از هر سو بلند 
بانگِ واویلا به گوش آید ، ز هر شهر و دیار 

تیر بارانهای دائم ، بر خلاف حُکم شرع 
کُشت و کُشتارِ مداوم ، عَکسِ اَمرِ کردگار 

ابلهی بر ملک خوزستان ، زَنَد دیوانه وش 
احمقی در خاک کردستان ، کُشَد دیوانه وار 

اینهمه آدمکشی ، با نام اسلام ، ای دریغ 
اینهمه غارتگری ، با نام اسلام ، ای هوار 

نیستند ایرانی اینها ، از عرب هم بدترند 
چون عرب را باشد از فرهنگ ایران افتخار 

دوستی هاشان بود با خصم ایرانی عیان 
دشمنی هاشان بود با خلق ایران آشکار 

فَرِّ یزدانی خِرد ، بر فرقشان مانند پُتک 
پرچم ایران رود در چشمشان مانند خار 

گشته بوعمار و بوهانی و صدها گَند بو 
جانشین بویه و سیبویه و آل زیار 

ارزش ریش این زمان در دیده بیرون از حساب 
قیمت پشم این زمان در دیده بیرون از شمار 

بینم آن روزی ، که آید نوبت مُلا کُشی 
میکند آخوند بی نعلین ، از هر سو فرار 

ابلهان را محفل است ، این یا بود دارالشیوخ 
خبرگان را مجلس است ، این یا بود بیت الحمار 

کسب قدرت میکنند ، اما برای نَفس خویش 
وضع قانون میکنند ، اما برای انحصار 

کی وطن در چنگ این خودکامگان یابد سکون ؟
کی وطن در دست این نابخردان گیرد قرار ؟

ای که هستی در دیار ما ، حقیقت را ستون 
ای که هستی تو در این کشور ، شریعت را مدار 

ملت ایرانِ ما ، چون گوش بر فرمانِ توست 
خلق آذربایجان ، چون باشدت فرمانگزار 

مرد سیستانی ما ، چون تابع فرمان توست
قوم گیل باشد مطیع تو بلوچستان و لا

دشمنان خلق ایران را ز دور هم بران،
دوستانِ ملک ایران را به گِرد هم بیار 

نیست باکی گر که جانم را بگیرند این خسان 
نیست پروا گر شود ، این پیکرم بالای دار 

زانکه من جز نام ایرانی نمیآرم به لب 
زانکه من جز بهر ایرانی نمیگویم شعار ...ا 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۴۰۲

😳‌پسر آخوندی که می خواست مهندس شود.

😳‌پسر آخوندی که می خواست مهندس شود


پسر آخوند می خواست مهندس بشه

ولی آخوند سخت مخالف بود 

و مایل بود که فرزندش راه او و اجدادش رو ادامه بدهد

اصرار پدر و انکار پسر تا اینکه

آخوندی فواید عینی و عملی آخوندی را به پسر گفت بشنوید


پدر: پسرجان  کار مال الاغه

من هشتاد سالمه و 

عرق پیشانی نمیدانم چیه


پسرجان سربازی نمیری

مالیات نمیدی

دانشگاه شهریه میدی ولی

حوزه شهریه میگیری


جنگ بشه

سیل بیاد

خشکسالی بیاد

برای ما فرقی نمیکنه


مردم خمس میدن

زکات میدن

نذر میکنن

صدقه میدن و همش کجا میره؟

توی شکم نازنین بابات و شرکاء


گوشت بشه کیلویی پانصدهزارتومان

برای ما چه فرقی میکنه؟

خرج خونه‌ی ما با امام زمانه


هر چه که لازم باشه ما از پول خمس برمیداریم و هزینه مون باید تأمین باشه


مردم به ما احتیاج دارند؛

برای عروسی

برای عزا

برای عاشورا برای تاسوعا

برای وفات

برای زیارت ما را می برند


خونه برامون میخرن

آبرو و احترام داریم


تو هم که اهل صفایی

میدانی چقدر زن صیغه ای و غیره میتونی داشته باشی؟


تو خونه

اندرونی و بیرونی داریم

زنامون تو اندرونی اند

و با ما که آقاییم

نمیتونند یک به دو بکنند

زیرا ما

زود زن دوم میگیریم

حرفی هم بزنند

آنها را طلاق میدیم

تا آقا را اذیت نکنند


پسر: آخه پدر جان،

الان عصر اینترنت و اطلاعات‌ هست،

و بالاخره مردم از خودشون میپرسند،

این آخوندها چه نفعی دارن؟


پدر: فکر میکردم زرنگ تر از اینها باشی، پسرجان.

یه سر برو چاه جمکران! 

تا ببینی فایده های آخوند شدن را.


پسرجان گوش بگیر،

فقط و فقط یک چیز رو یادت باشه،

اگه عاقل شدی،

و به حوزه رفتی،

تمام اون چیزهائی که

توی حوزه یاد میگیری،

فقط و فقط ابزار کار هستن،

یک‌ وقت نکنه باورت بشه که...!


پسر: که چی؟ ها؟!


پدر: تو دیدی آخوند،

برا امام حسین گریه کنه؟

[مگر برا فیلم بازی کردن]

تو دیدی آخوندی بره مشهد و خودش رو به ضریح طناب کنه و شفا بخواد؟

تو دیدی آخوندی بره چاه جمکران؟

تو دیدی آخوندی صدقه بده؟


خلاصه کلام پسر جان،

همش داستان بافی هست و بس

اگر کسی هم فهمید قضیه چیه

رو منبر میگی طرف مرتده و کارش تمومه


امروز هم که حکومت مال خودمونه

و کسی نمیتونه بگه

بالای چشمت ابروه.


دو کلمه که تو حوزه خواندی

میری قاضی میشی

امام جمعه میشی

رئیس جمهور و نماینده میشی

و دیگه هم از آخور میخوری

و هم از توبره


جنگ هم بشه

تو فقط برو منبر و از فیض شهادت بگو و از بهشت


خودت که نمیخوای بری جنگ و بجنگی

فقط دیگران را تشویق کن برن جنگ

ثوابش به تو هم میرسه


مگه هشت سال جنگ داشتیم 

چندتا آخوند کله گنده شهید شدند؟!!ا


پسرم کدوم آخوند مسئول تا حالا دیدی شهید بشه؟

تازه آقازاده های اونا هم میروند خارج درس میخونند

با پول دولت

و برمیگردن مدیر و رئیس میشن


وقتی هم بمیریم

مستقیم میریم بهشت 

و حوریان در انتظارمونند


تازه ببین همین مردم در عصر اینترنت

چطور در عاشورا تاسوعا

خودشونو برای داستانهای ما

جر میدن

و به سر و صورت خودشون میزنند


پس فکر نکن که در ۵۰ یا ۱۰۰ سال آینده این مردم خواهند فهمید همش داستان بوده!!!ا


خلاصه پسره فهمید که

پدر بد و بیراه نمیگه


روز بعد پسر روانه حوزه شد

و ما همواره؛

خمس میدیم

زکات میدیم

شفاعت می خواهیم

صدقه میدیم

نذری میدیم در عاشورا و تاسوعا براشون سنگ تمام میذاریم و

دست آقا را هم میبوسیم

و آقا هم کلی حال میکنه


اینو میگن زندگی شرافتمندانه آخوندی!!!ا

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۴۰۲

ده ویژگی اصلی روحانیت

👇🔺 ده ویژگی اصلی روحانیت

✍️ عبدالرضا داوری

یک:‌ خود و کلام و فکر خود را مقدس میدانند و غیر قابل نقد

دو: به جای دعوت به تفکر، مردم را به تقلید و تبعیت از «خود» دعوت میکنند

 سه: مردم را ناتوان از فهم حقیقت و ارتباط با خدا و نیازمند به واسطه ای که خودشان باشند، میدانند و خود را واسطه فهم حقیقت.

چهار: خود را صالحترین قوم برای تسلط بر منابع ثروت و قدرت میداند و همواره به دنبال حکمرانی برای اجرای احکام الهی است.

پنج: مهمترین ابزارشان برای حذف مخالفان، سلاح تکفیر است

شش: به کسوتی متفاوت از کسوت عموم مردم ظاهر میشوند و حتی برای لباسشان، که اسباب معیشت شان است نیز قداست قائلند

هفت: هزینه تحصیل دینی و هزینه زندگی پس از تحصیلشان را دیگران میپردازند

هشت: اقتضاء معیشت و سروری شان این است که جامعه را همواره در حزن و ماتم نگاه دارند

نه: توانایی کافی برای حلال کردن هر حرامی و حرام کردن هر حلالی را دارند

ده: در قدرت، خود را مبرا از هر فساد و ظلمی معرفی می‌کنند

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۲

گوشه ای از مصاحبه مرتضی مطهری در باره قبور ائمه امامزادگان

 



گوشه‌ای از مصاحبه آیت الله مرحوم مرتضی مطهری در اوایل سال 1358 در رابطه قبور ائمه امامزادگان

 

* مکان های  مقدس به هیچ وجه از جان آدمیان مقدس تر نیستند. اولا که سابقه‌ای در اسلام ندارند، ثانیا ما هیچ دلیل عقلی و نقلی معتبری نداریم که این خفتگان در زیر خاک، خواه امام باشند، خواه خواهر امام  ،  خواه برادر امام،  صدای زائران را می‌شنوند و به آنها پاسخ می‌دهند و یا اساسا قدرت برآوردن  حاجات  آنها را دارند

 

آنان در زمان حیات خود برای درمان دردهاشان  به طبّ زمانه و طبیبان دوران مراجعه می‌کردند  

 

اینان  که امروزه این‌همه از طبّ‌الرضا  و طبّ‌الصادق  دم می‌زنند  نمی‌دانند که این همان طبی بود که امامان بدان عمل می‌کردند و به‌ هبچ وجه جنبه الهی و آسمانی نداشت؟ کجا در حکایات و روایات شرعی آمده است که مردم بر در خانه پیامبر یا امامان صف می‌کشیدند تا  امراضشان  را شفا دهند؟ ابن خلدون  می‌گوید پیامبر هنگام بیماری به طبیبان راه‌نشین  حجاز مراجعه می‌کرد و از آنان داروهای گیاهی  می‌گرفت.  

 

وقتی امام علی را ضربت زدند جرّاحی  یهودی را بر بالینش آوردند تا او را علاج کند. نه علی  نه حسن و نه حسین هیچکدام دست به معجزه نبردند بلکه شفای علی را از یک یهودی خواستند. 

 

گفته‌اند که هیچ مغازه‌داری به‌ اختیار دکان خود را تعطیل نمی‌کند. مداحان و روحانیان مداح‌صفت هم چنین‌اند.  امروز قم بدست مداح‌ها  افتاده است. 

 

من مشکلی ندارم با اینکه آدمیان به بزرگان خود احترام بگذارند،  حتی به قبر های  آنها احترام بگذارند.  اما قصه‌ی حرمت نهادن و ستایش کردن چیزی است و قصه‌ی حاجت خواستن و شفا خواستن چیز دیگری است. 

 

اینها را از یکدیگر باید جدا کرد. دیری‌ست  که در تاریخ اسلام قصه‌ی رفتن به  مزار‌ها  اهمیت و قداست  پیدا کرده، این زیارتگاه ها سرقفلی‌هایی  پیدا کرده و گردانندگانی  هم دارد که کرامات و معجزات  جعلی  بسیاری نقل می‌کنند و در میان مردم  پخش می کنند  و از این طریق دل  مردم  را می‌ربایند و در هنگام ناامیدی‌ها و دشواری‌ها به آنان‌ تلقین می‌کنند که روا شدن حاجتشان و برطرف شدن بلایا را از این  زیارتگاه ها  طلب کنند در صورتی‌که هیچ حجت عقلی و نقلی معتبری بر درستی  این رفتارها نداریم.وحتی بعضی فکر می کنند اگر در حرم ومکان خاصی مثل امامزادگان به خاک سپرده شوند   در امن وامان خواهند بود وبواسطه  فلان امام  وامام زاده به بهشت خواهند رفت واین درحالیست  که خداوند می فرماید:  وَلا وتَزرَُ وازِرَتَهً وِزرَ اُخری یعنی هیچ کس بار گناه کسی را بر دوش نمی کشد*

 

حالا هی برویم  وازامامزاده ها  تقاضای معالجه دردهای خودمان را بکنیم وخدا را رها کنیم  وآنقدر در این جهل  و خودفریبی بمانیم  که نتوانیم  واقعیت ها را  ببینیم

 *تا بحال هیچ حجت الاسلامی وآیت الهی و هیچ آخوندی  برای شفا به هیچ امامزاده ای  پناه نبرده.

اکنون بهتر میشود فهمید مرتضی مطهری چرا شهید  شد🤫🖤

دکتر ایمان سلیمانی: عادت اسطوره کردن در میان ایرانیان

 

دکتر ایمان سلیمانی امیری متولد آمل مازندران

 ،مطلع ترین شخص در امور دینی، که آخوندها از مباحثه با او فرار میکنند 

ایشان سوسک کننده اخوند ها لقب گرفته

کلیک کنید



داستان کوتاهی از یادداشت های محمد علی فروغی


محمّد علی فروغی

وقتی تاجری پسرش ناخوش شد همه قسم نذر برای شفای او کرد مثمر نشد. از جمله نذر کرد که صد تومان به ظالم ترین مردم بدهد. اتفاقاً پسر شفا یافت و تاجر خواست نذر خود را ادا کند. با دوستان خود مشورت کرد که ظالم ترین مردم کیست بعد از فکر‌ها گفتند کدخدای محله چون مرد جابری است باید ظالم ترین مردم باشد حاجی این را پسندید و صد تومان را برداشته نزد کدخدا رفت و اظهار مطلب نمود. کدخدا گفت راست است که من مرد ظالمی هستم ولی مطیع کلانترم و او از من سختگیرتر و ظالم تراست، به او باید برسد تاجر نزد کلانتر رفت او محول به حاکم کرد  و قس علی هذا تا به شاه رسید. شاه گفت من خیلی سختگیر  هستم ولی فرّاش شریعتم.  باید این نذر به ملّا برسد. تاجر نزد ملّا رفت اظهار مطلب نمود. جناب ملا تغیّر کرد که این چه تکلیفی است به من می‌کنی؟ تاجر ترسید خواست برگردد. ملا صدا کرد که بیا مومن! چون تو آدم خوبی هستی و نذری کرده‌ای و باید وفا کنی من کاری می‌کنم که هم نذر تو ادا شود و هم صورت شرعی داشته باشد.

فصل زمستان بود مقداری برف در خانه بود گفت ما اسم این کار را معامله می‌گذاریم.

من این برف‌ها را به تو می‌فروشم و صد تومان را به عنوان قیمت آنها از تو می‌گیرم. 

تاجر راضی شد و صیغه خواندند. تاجر پول داد و خواست برود آقای ملا گفت خوب حالا این برفها مِلک شماست، باید ببرید.

تاجر هرچه خواست طفره برود ملا گفت: خیر من مال شما را در خانه نگاه نمی‌دارم.

تاجر آخر ش گفت جهنّم، مبلغی هم می‌دهیم این برف ها را هم ببرند. 

چنین کرد و رفت مدتی گذشت و تابستان شد. روزی ملا تاجر  را احضار کرد گفت در معامله‌ای که من با شما کردم ادعای غبن دارم. برف‌های من بیشتر از صد تومن می‌ارزید فسخ کردم. برف‌های مرا پس داده پول خود را بگیر. هرچه تاجر التماس کرد نپذیرفت. آخر صد تومان دیگر هم تقدیم کرد و ملا را‌ راضی نمود. تاجر در حضور ملا سجده شکر کرد و گفت از آن شکر می‌کنم که نذر من به محل واقعی یعنی به ظالمترین مردم رسیده است.

یادداشت‌های روزانه محمّد علی فروغی، به کوشش ایرج افشار، نشر علم

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۴۰۲

متنفرم از ریش تو که ریشه ام را سوزاند




متنفرم
متنفرم از چادر سیاه تو که عریان کرد زندگی ام را
از ریش تو که ریشه ام را سوزاند
از دین تو که دنیایم را نابود کرد
از بهشت تو که برای جهنم من هیزم جمع کرد
از ایمان تو که کفر من را به نجاست سگ تشبیه کرد
از روزه تو که سیر میکند، بندگی ات را
از نماز تو که ستون دینی است که به گردنم داری
از واجبات تو که حرام است برای من
از مستحبات تو که کراهت دارم از انجامشان
از مقدساتت که تجلَی تجحر توست
از مذهب تو که تفرقه انداز ماهریست میان من و همسایه
از کتاب مقدس تو که با دست چپ بر آن قسم میخوری
از عزاداریت که یلدای من را کوتاه میکند
از رگ کلفت غیرتت که آزادی ام را زندانی میکند
از هوس حریص تو که عشق من را سنگ سار میکند
و از خدایت که گوشه ای دنج لم داده، تخمه میشکند
و بارها و مبارها تکرار این سریال ناتمام را نگاه میکند ...ا



رضا شاه و سطح فکرش در شان و مقام استاد و معلم

دکتر مصباح زاده و همسرش

مقام معلم

نقل از دکتر مصطفی مصباح زاده، هنگامی که با دکترای حقوق با درجه ستوان سومی در ارتش خدمت می‌کرد


..........

خبردار ایستاده بودم.   
سرلشگر شقاقی گفت تو حقوق خواندی؟

گفتم بله. 

گفت دکتر در حقوق هستی؟

گفتم بله. 

گفت اعلیحضرت دستور دادند یک کلاس عالی قضائی  در دانشکده افسری جهت افسران ارشد و امرای ارتش گذاشته شود و ما فکر کردیم تو بروی در این کلاس درس بدهی.

گفتم هر طور امر بفرمائید تیمسار. 

یک هفته‌ای گذشت و دو مرتبه مرا خواست. گفت انتخاب شما مشکلی برای ما ایجاد کرده و آن مشکل اینست که شما ستوان سوم هستی و باید بروی برای افسران ارشد از سرهنگ تا سرتیپ و سرلشگر درس بدهی، سابقه ندارد یک ستوان سومی برود برای سرلشگری درس بدهد، در نتیجه معلوم نیست در زمان ورود به کلاس  شما باید به این افسران ارشد سلام بدهید یا آنها باید به شما سلام بدهند.

گفتم هر طور که امر بفرمائید تیمسار. 

دانشکده افسری نتوانست تصمیم بگیرد، پرونده را فرستادند به وزارت جنگ. 
یک روز، سرلشگر نخجوان که وزیر جنگ بود مرا خواست و تا وارد اطاق شدم گفت تو با این هیکلت می‌خواهی بروی به افسران ارشد درس بدهی؟

گفتم هر طور بفرمائید تیمسار.

گفت خوب سلام بهشان بده.

گفتم هیچ اشکالی ندارد. هر طور که امر بفرمائید تیمسار.

گفت نه، باید این پرونده را بفرستم به ستاد ارتش.


از وزارت جنگ فرستادند به ستاد ارتش. 

سرلشکر ضرغامی رئیس ستاد ارتش بود.
مرا احضار کرد. مردی بود خیلی متدین. که به همین دلیل ریش داشت و خیلی منظم،.
رفتم خدمت ایشان و به حالت خبردار ایستادم. 

نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت شما برای دانشکده افسری، برای وزارت جنگ و برای ستاد ارتش، زحمت ایجاد کردید. 
کس دیگری غیر از تو نبود که انتخاب کنند که حالا همه گیرکنیم و ندانیم که چه بکنیم؟

او هم گفت خوب برو سر کلاس و سلام بده به افسران ارشد.

گفتم امر امر تیمسار است اطاعت. 

بعد یک مرتبه دیدم پشت میزی که نشسته بود سرش را انداخت پائین، یک دو دقیقه‌ای هیچی نگفت. 
بعد گفت «نه، ما این را گزارش و شرف عرضی تهیه می‌کنیم، هر طور که اعلیحضرت امر فرمودند آن طور عمل می‌کنیم، چون سابقه ندارد یک همچین چیزی». 

من را مرخص کرد. رفتیم و یک هفته، ده روز بعدش مرا خواست. این دفعه که رفتم توی اطاقش دیدم وضع عوض شده است.
از پشت میز بلند شد و آمد با من دست داد. خیلی به من احترام کرد و گفت امر اعلیحضرت را به شما ابلاغ می‌کنم. بعد از پشت میزش بیرون آمد به حال خبردار، من هم همین طور به حال خبردار ایستادم. 
گزارش را از اول که دانشکده افسری گزارش کرده بود تا پایانی که به عرض رسیده بود یکی بعد از دیگری همه اینها را خواند، بعد به آنجا رسید که حالا اعلیحضرت رضا شاه چه دستور دادند.

رضا شاه دستور داده بود و جمله‌ای که رضا شاه گفته بود این طور بود مقام استاد و معلم خیلی بالاتر از مقام تمامی افراد جامعه است بروید «به این ستوان ۳ احترام استادی شود». 

بنابراین باید افسران ارشد در کلاس به من سلام می‌دادند و پایه این کار از اینجا در ارتش ایران گذاشته شد، یعنی قبل از من هیچ سابقه‌ای نبود که اگر یک کسی با یک درجه پائین‌تری می‌خواست درس بدهد چه باید می‌کردند. من اولین افسری بودم که در باره من تصمیم گرفته شد و تا انقلاب هم دیگر این رویه ادامه داشت. 

من وقتی می‌رفتم سر کلاس، یک سرتیپ دادوری بود که رئیس امور مالی ارتش بود، او ارشد کلاس بود، من وقتی که وارد کلاس می‌شدم می‌گفت برپا، خبردار! تمام افسران ارشد همه به حال خبردار می‌ایستادند. منِ ستوان ۳ می‌رفتم پشت میزم، شمشیرم را باز می‌کردم می‌گذاشتم روی میز. بعد هم با خونسردی تمام می‌گفتم آزاد. 
بعد هم آنها می‌نشستند و درس را گوش می‌کردند. بعد که می‌خواستم از کلاس بیرون بیایم باز همین برنامه اجرا می‌شد. او بلند می‌شد برپا خبردار می‌گفت و من یک آزاد می‌گفتم و از کلاس می‌آمدم بیرون. 

حتی وقتی که از کلاس می‌آمدم بیرون بعضی از این افسران اشکال و سوالی داشتند. می‌آمدند در محوطه دانشکده، وقتی که از من سوال می‌کردند دستشان را بالا می بردند جهت احترام نظامی ، آن وقت سایر دانشجوهای دانشکده افسری که ناظر من و در حال درس ‌خواندن در دانشکده بودند فکر میکردند من از خانواده سلطنتی هستم،  که این امرای ارتش به من سلام می‌دهند؟ 
ولی خوب، من رعایت ادب را می‌کردم و تا آنها دستشان را جهت احترام به مقام والای استاد و معلم بالا می بردند من ضمن احترام  دستشان را  پائین می آوردم و همین طوری با هم صحبت و رفع اشکال می گردید. 


"نقل از مصاحبه دکتر غلامرضا افخمی با دکتر مصباح زاده، تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران....
  « دوستان بزرگوار خواهشمندم یک بار دیگر این دلنوشته رو بخونید و قدری در مقام والای استاد و معلم اندیشه کنید» 
«بخصوص در مورد رضا شاه و سطح فکر ایشان در شان و مقام استاد و معلم»

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۴۰۱

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۴۰۱

نطق خمینی: مسلسل به دست جوانان بدهید


ویدیو

شادی های قبل انقلاب ۵۷ که منتهی شد به نطق خمینی که گفت
 مسلسل به دست جوانان 
بدهید

روی قلب سیاه کلیک کنید


صحنه های دلخراش با همین صدای
لعنت الله در بک گراند

کلیک روی عکس






سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۴۰۱

توهین به حضرت فاطمه و شکایت به اینترپل



 توهین به حضرت فاطمه و شکایت به اینترپل


هادی خرسندی - ویژه خبرنامه گویا


افشای مکاتبات با پلیس بین الملل (اینترپل)
«فرهاد ظریف ملی پوش سابق والیبال با انتشار یک استوری به مقدسات (حضرت فاطمه) توهین کرده و همین امر باعث شد دادستان تهران علیه وی دستور تعقیب قضایی صادر و حکم جلب وی را برای ضابط ارسال کند.»
دادستان تهران گفت: «نظر به اینکه ظریف در ایران اقامت ندارد، دستور قضایی صادر شده برای مراجع ذیربط ارسال شد تا در فرصت مقتضی نسبت به اعمال آن اقدام لازم صورت گیرد.»
از دادستانی تهران به مرجع ذیربط - پلیس بین الملل:
-با سلام و دعا به پیوست عکس یک متهم مهدورالدم را ارسال و تقاضا داریم اینترپل هرچه زودتر او را پیدا کرده و بفرستد ما اعدامش کنیم.
جواب:
از بخش آهنگ های درخواستی اینترپل! به دادستان تهران:
چنانکه میدانید روال ما این است که مادام که ادله کافی از سوی شاکی ارائه نشود، ما کسی را دستگیر نمیکنیم.
از دادستان تهران:
دولت ما روز تولد حضرت فاطمه را به عنوان «روز مادر» انتخاب کرده، اما این جوان رد کرده و به آن حضرت توهین کرده. به پیوست عکس صفحه اینستاگرام این شخص را میفرستیم که نوشته «تولد زنی که در ۹ سالگی ازدواج کرده و بچه دار شده روز اعتراض به کودک همسری هست نه روز مادر.»
جواب:
مدارک ازدواجش را بفرستید تا هرچه زودتر دستگیرش کنیم!
از دادستان تهران:
انگار سوتفاهم شده. ما میخواهیم جوان توهین کننده را بگیرید.
جواب:
برای ما دستگیری شخصی که با دختر ۹ ساله ازدواج کرده، الویت دارد.
از دادستان تهران:
فضولی در کار حضرت علی علیه السلام بشما نیامده. ما فرهاد ظریف را از شما میخواهیم.
جواب:
ما با کسی که کودک همسری کرده کار داریم.
از دادستان تهران:
شما لطف کنید همان جوان را که به حضرت فاطمه اهانت کرده دستگیر کنید.
جواب:
چرا شخصی که به او توهین شده خودش شکایت نمیکند؟
از دادستان تهران:
ایشان در جوانی فوت شده.
جواب:
معلوم است. دختربچه ای که در ۹ سالگی ازدواج کند زود هم جوانمرگ میشود.
از دادستان تهران:
به شما چه ارتباطی دارد این موضوع؟
جواب:
ما باید تحقیقات کافی بکنیم. یک قتل اتفاق افتاده. شوهر او الان کجاست؟
از دادستان تهران:
-فراموش کنید اصلاً. تقاضا را پس میگیریم.
جواب:
-نمیشود. پرونده ثبت دفتر شده. ما موظفیم قضیه را پیگیری کنیم. آدرس این مسترعلی را به ما بدهید.
از دادستان تهران:
-مسترعلی کجا بود؟ بگو علی شیر مردان، پهلوان پهلوانان. مسترعلی چیه احمق؟ شما که از ادیان و مذاهب اطلاع ندارید بیخود توی پلیس بین الملل استخدام شدید.
جواب:
-ربطی به دین و مذهب ندارد. اینجا حقوق بشر و اولاد بشر مطرح است. ما باید جلوی این جنایت ها را بگیریم. البته مقصر اصلی پدر بیرحم آن دختربچه است که طفلک را داده دست آن پهلوان پهلوانان. اسم و آدرس پدر دختر را بما بدهید لطفاً!
از دادستان تهران:
-یا امام زمان. نخواستیم آقا. نخواستیم. غلط کردم. پرونده مختومه. اللهم صل علی محمد و آل محمد.